۲۰۹ - گفتگو با هم رزم شهید سیدعزیزالله میرسالاری : شهیدی که مژده وصل از رسـولالله(ص) گرفت ۱۴۰۱/۰۳/۲۲
گفتگو با هم رزم شهید سیدعزیزالله میرسالاری :
شهیدی که مژده وصل از رسـولالله(ص) گرفت
۱۴۰۱/۰۳/۲۲
کامران پورعباس
پاسدار شهید سیدعزیزالله میرسالاری فرزند سیدمندنی در سال 1334 در روستای تنگ تلخ در ابوالفارس دیده به جهان گشود. در شرکت نفت مشغول بود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت بسیج درآمد و از طریق شرکت نفت به سپاه پاسداران شهرستان رامهرمز مأمور شد و در 23 خرداد 67 در عملیات بیتالمقدس7 در شلمچه به درجه رفیع شهادت نایل آمد.
کمحرف و پرعمل و بااصالت و بزرگمنش
سردار حاج خداداد مصطفیزاده در مورد فضایل و ویژگیهای اخلاقی و رفتاری و باصفا بودن و نورانیتِ شهید سیدعزیزالله میرسالاری میگوید:
«اسمش سیدعزیزالله، فامیلش میرسالاری، از سادات میرسالار و اهل ابوالفارس بود. همیشه میدیدم که بایک دست لباس بسیجیِ ساده خاکیرنگ دور و بر پایگاه سپاه رامهرمز میچرخید. میگفتند از کارکنان شرکت نفت است و برادر شهید است. راننده یک تویوتا لندکروز قدیمی سپاه بود. ماشینش را مرتب تمیز و آماده بهکار نگه میداشت و خیلی خوشبرخورد و منظم و متین بود. اکثر امورات و مأموریتهای سپاه رامهرمز بهخصوص امورات واحد تعاون را انجام میداد. همیشه تبسمى بر لب داشت. هرکس برای اولین بار او را میدید مثل این بودکه سالها او را میشناسد. کمحرف و پرعمل بود. شخصیتی بزرگوارانه و باوقار داشت. چهرهای نورانی و هیکلی خوشتیپ و خوشقیافه داشت. معلوم بود که فردی بااصالت و بزرگمنش میباشد. با اینکه یک بسیجی ساده بود که از شرکت نفت مأمور به سپاه بود، ولی از نظر اخلاق، رفتار و منش و معنویت چیزی از پاسداران رسمی کمتر نداشت. هر وقت که ماها از جبهه برمیگشتیم به شهر و برای انجام اموراتی به پایگاه میآمدیم و ایشان ما را میدید، اولین کاری که میکرد خم میشد که دست ماها را ببوسد؛ ولی مانع میشدیم، آخرش پیشانی ما را میبوسید. من همیشه این بزرگوارى و منش او را زیر نظر داشتم و از خصوصیات اخلاقی ایشان بسیار لذت میبردم.»
رازی بزرگ
سردار مصطفیزاده از راز بزرگی در مورد شهید سیدعزیزالله میرسالاری پرده برمیدارد:
«سال ۶۶ که بنده تصدی فرماندهی گردان امام حسین(ع)[در رامهرمز] را بهعهده گرفتم و بچههای گردان به کردستان جهت مأموریت اعزام شدند و بنده روز بعد میخواستم به محل گردان بروم. از فرماندهی محترم وقت سپاه[در رامهرمز] جناب حاج آقاعمرانی که خداوند انشاءالله عاقبتبخیرشان گرداند، مراجعه کردیم و درخواست وسیله برای رفتن به کردستان کردیم. ایشان هم لطف فرمودند و مرحوم سیدعزیزالله را برای رساندن ما مأمورکردند. لذا صبح روز بعد بنده و حاج سیدعبدالرضاطباطبایی به همراه مرحوم سیدعزیزالله به سمت کردستان حرکت کردیم.
بعد از طی مسافت طولانی، شب به حوالی ملایر رسیدیم. درطول مسیر صحبتهای زیادی ردوبدل شد. از جبهه گفتیم. از شهر گفتیم و از اوضاع و تحولات جبهه و شهر و طوایف و خلاصه در رابطه با همهچیز و همهکس صحبت کردیم.
اما من سوالی که در ذهن خودم بود، بالاخره مطرح کردم و از سیدعزیزالله پرسیدم شما چطور از شرکت نفت به سپاه و بسیج آمدی؟ اول کمی طفره رفتند، ولی بر اثر اصرار و درخواست زیاد بنده، بالاخره زبان به بیان گشودند و فرمودند من برادرم را که شهید شده است[شهید سیدابوالحسن میرسالاری]، خیلی دوست داشتم و شهادتش برایم سخت و غیرقابلتحمل بود.... مرحوم خیلی آرام با من صحبت میکرد و از من قول گرفت که تا زنده هستند، من موضوع را جایی مطرح نکنم. من هم قول دادم. ایشان فرمودند شهادت برادرش خیلی براش سخت و غیرقابلتحمل بود و شب و روز خواب و خوراک نداشتهام تا اینکه یک شب خواب برادر شهیدش را میبیند که چندتا نصیحت بهش میکند: اول اینکه زن و بچه شهدا را حمایت و پشتیبانی نماید.... دوم اصلاً ناراحت شهیدشدنِ او نباشد و او جایش خوب است و خیلی بهش خوش میگذرد و چند مورد دیگر که الان در ذهنم نیست و فراموش کردم. مورد آخر، برادرش بهش قول میدهد که او هم شهید خواهد شد و به او ملحق خواهد شد. خلاصه قول شهادت را از برادر شهیدش گرفته بود؛ لذا خیلی بهش تأکید میکند که هیچوقت سپاه و بسیج را ترک نکند و به خدمت ادامه بدهد تا اینکه شهید بشود. لذا به این شکل پرده از راز حضور خودش در سپاه را برمیدارد و میگفت من اینقدر در سپاه و بسیج میمانم و خدمت میکنم تا بالاخره شهید بشوم و به برادر شهیدم ملحق بشوم. صحبت ما در طول مسیر به درازا کشید. من هم که دیگر تقریباً قانع شدم، حرفهای آن عزیز خیلی به دلم نشست. کمکم داشت خوابم میگرفت. گفتم دارد خوابم میگیرد، بزن یک جایی کنار تا یکی، دو ساعت بخوابیم. قبول نمیکرد، میگفت شما با خیال راحت بخوابید. دریک لحظه من یک خمیازه بلند بیاختیار کشیدم که باعث شد همراه دیگرمان از خواب بپرد و شروع به سر و صدای بلند کرد و فرمان ماشین را از دست سیدعزیزالله گرفت تا اینکه سید ماشین را به کنار زد و توقف کرد. گفتیم چی شده؟ چی شده؟ گفت از بس که از کومله و دمو کرات و ضدانقلاب و کمین و کشت و کشتارگفتید، فکر کردم کمین خوردیم و ماشین دارد میرود توی دره. من فرمان را گرفتم که چپ نشویم. این حادثه به خواست خدا بود؛ چون دقیقاً حدود ۳ متر جلوتر جاده را بریده بودند که هیچ علامتی و چراغی یا مانعی هم نگذاشته بودند و اگر با همان سرعت ادامه میدادیم حتماً ماشین با سر داخل کانال سقوط میکرد و معلوم نبود چی به سرمان میآمد. پس خواست خدا بود که آن اتفاق بیفتد و سید ماشین را متوقف کند. خود مرحوم هم فرمودند که اصلاً متوجه بریدگی جاده نبودند و اگر ادامه میداد حتماً سقوط میکرد داخل کانال. خلاصه بعد از توقف کوتاه و زدن آب به سر و صورتمان دور زدیم و از کمربندی وارد شهر ملایرشدیم. آن شب با کمی استراحت مجدداً حرکت را شروع کردیم، رسیدیم مقر گردان درسقز. سید نامهها و هدایای بچهها را تحویل داد و چند روزی هم ماند. بعد برگشتند خوزستان. البته خیلی اصرار داشت که تا موقع عملیات در گردان بماند ولی چون زمان عملیات مشخص نبود لذا ایشان را برگرداندیم پایگاه. ازآن زمان بنده دیدگاهم نسبت به آن بزرگوار عوض شد و همیشه به عنوان یک شهید زنده بهش نگاه میکردم و بسیار بهشون احترام میگذاشتم و به صحبتهایی که درخصوص برادر شهیدش و خودش و هدفش برایم کرده بود، فکر میکردم. ایشان هم نسبت به بنده خیلی لطف داشتند و احترام زیادی قائل بودند و خلاصه دوستی و صمیمیت بین ما خیلی بیشتر شد و هر زمان که به همراه دوستان تعاون سپاه به دیدار رزمندهها میآمدند، من از ایشان و همراهان در سنگر و چادر فرماندهی گردان پذیرایی میکردم و خیلی از دیدارشان خوشحال میشدیم.»
خواب رسولالله(ص)
آقای سیدابراهیم میرسالاری از فرهنگیان اسلامشهر و فرزند شهید سیدعزیزالله میرسالاری توضیحات بیشتری در مورد تأثیرات خواب برادر شهید میدهد. مطابق توضیحات سیدابراهیم، برادر شهید که خوابش را دیده بود، پاسدار شهید سیدابوالحسن میرسالاری(ساداتی) است. سیدابوالحسن پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی به عضویت انجمن اسلامی روستا در آمد و از سال 1360 تا 1363 مسئول شورای اسلامی روستا بود. در سال 1361 به جبهه رفت. یکبار از ناحیه پهلوی چپ مورد اصابت ترکش واقع گردید و مجروح شد و سرانجام در 23 اسفند 1363 پس از جانفشانی و دلاوریهای فراوان در عملیات بدر آسمانی شد و شهادت در راه خدا روزیاش گردید. شهیدان سیدغلامرضا و سیدنورالله میرسالاری هم پسرعموهای شهید هستند که از جوانی با هم بزرگ شدهاند و به همین خاطر یکدیگر را برادر خطاب مینمودند. سیدعزیزالله علاوه بر برادرش، از رسولالله(ص) نیز مژده وصل و شهادت گرفته بود. یک شب در عالم رویا حضرت محمد(ص) را به خواب میبیند که به او میفرماید چرا ناراحتی؟ شهید گفت: دلم برای برادر شهیدم تنگ شده است. پیامبر فرمودند نگران نباش به زودی او را ملاقات خواهی کرد.
بر این اساس در سپاه میمانَد و با لباس بسیجی عاشقانه و مشتاقانه و مخلصانه خدمت مینماید و برای شهادت لحظهشماری میکند.
حمایت و پشتیبانی از خانواده شهدا
همچنین مطابق سفارش برادر شهیدش مبنی بر حمایت و پشتیبانی از خانواده شهدا، پیک سپاه رامهرمز میشود و شبانهروز به خانوادههای رزمندگان و شهدای رامهرمز و روستاهای رامهرمز سر میزند و خدمت مینماید.
یکی از مسئولیتهای وی پیک جبههها بود و در خطوط پدافندی و عملیاتی حاضر میشدند و خبر سلامتی رزمندگان و نامههایشان را به خانوادههایشان میرساندند.
به خانه شهدا که میرفت، بهعنوان تبرّک در حیاط خانه شهدا وضو میگرفت و بعد داخل میرفت. همچنین با همکاری شهید دامغانی امام جمعه رامهرمز، هدایایی را تهیه میکردند و به خانوادههای شهدا و فرزندانشان اهدا مینمودند.
پیکر مطهر برادرانش را بلافاصله بعد از شهادت، از جبهه با لندکروز به رامهرمز آورد و در گلزار شهدای رامهرمز تشییع و خاکسپاری نمود. در دفن و مراسمات و کارهایشان بعد از شهادت هم همهکاره و محور بود. در وصیتنامه شهید نیز سفارش بسیاری به رسیدگی و سرکشی به خانواده شهدا و رفع مشکلات و بیمهریها در حق آنان، شده است.
در بخشی از وصیتنامه شهید آمده است: «از سپاه میخواهم که نگذارید خانواده شهدا را ادارات و بعضی از مردم اذیت بکنند و بگویند وظیفه ما نیست دخالت کنیم در امر جنگ و اسلام و مسائل محلی و شهری؛ چون شهدای انقلاب بهواسطه خلوص روحانیت، خط امام و سپاه پاسدارانِ پیرو ولایت فقیه پا به عرصه جهادمقدس نهادهاند. پس میخواهم که همواره روحانیت معظم و سپاه پاسدارانِ ولایتی و امت شریف حزبالله پشتوانه خوبی برای خانواده شهدا باشند و همواره شهدای اسلام از امام حسین(ع) گرفته تا شهدای انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی را برای هدایت خود سرمشق قرار دهند و از آنها غافل نباشند؛ زیرا شهدا برای برقراری حکومت الله و برقراری پرچم خونین اسلام جان خود را به محبوب خود اهدا نمودند.... ای برادران عزیز سپاهی! نگذارید که خدای نکرده خون پاک و مقدس شهدا پایمال شود و یا به خانواده شهدا ظلمی بشود؛ چون فردای قیامت جوابگو خواهید بود.»
عشق و اعتقاد و ایمان به سپاه و لباس پاسداری
در مورد اعتقاد عمیق شهید سیدعزیزالله به سپاه و لباس پاسداری نیز رجوع به وصیتنامه شهید، خود به تنهایی کافی و گویاست برای پیبردن به میزانِ عشق و ارداتش به پاسداری.
در وصیتنامه شهید میخوانیم:«ای سپاهیان عزیز! آرزو داشتم که همراه شما به اسلام خدمت کنم؛ چون من به شماها اعتقاد و ایمان داشتم.... اعتقاد من به سپاه براین اساس است که امام فرموده: «ای کاش من هم یک پاسدار بودم»».
همچنین در وصیتنامه شهید آمده است: «تقاضا دارم که جنازهام را از مقر سپاه تا مزار شهدا تشییع نمایید.»
پس از شهادتش به این وصیت عمل شد و پیکر مطهرش را به جای وداع در منزل که مرسوم بود، به سپاه رامهرمز برده و بعد تشییع و خاکسپاری نمودند.
لحظهشماری برای شهادت
در مورد شهادتطلبی و لحظهشماری برای شهادت نیز باز وصیتنامه شهید از همه گویاتر و رساتر است.
در بخش دیگری از وصیتنامه شهید آمده است: «مادر و خواهرانم! درود خدا بر شما باد. احیاناً اگر شما از رفتن من به جبهه ناراحت بودید، ولی به خدا سوگند که هرکاری کردم نتوانستم خود را نگه دارم که به جبهه نروم که جای برادران شهیدم سیدغلامرضا و سیدنورالله و سیدابوالحسن را خالی بگذارم؛ تا خون ریختهشده جدمان امام حسین(ع) و همه فرزندان و اصحاب و یارانش و شهدای انقلاب اسلامی زمان خودمان پاسداری کنم. وظیفه ما سادات است که انتقام خون جدمان را از ناکسان بگیریم.»
شهید والامقام سیدعزیزالله در تیپ سرافراز و همیشه پیروز 15 امام حسن مجتبی(ع) در جبهههای جنوب انجام وظیفه مینمود و یکبار با ترکشهای خمپاره از ناحیه دست راست مجروح شده بود. چند روز مانده به شهادت وصیتنامهاش را با گریه مداوم نوشت و در هنگام خداحافظی آخر نیز از عدم بازگشت سخن گفت.
ماجرای شهادت
سردار حاج خداداد مصطفیزاده ماجرای کامل به شهادت رسیدنِ سیدعزیزالله را چنین شرح میدهد:
«درسال 67 قرار شد گردان ما در عملیات بیتالمقدس۷ در منطقه شلمچه شرکت کند؛ لذا گردان امام حسین(ع) از طرف لشکر به مقری در اطراف خرمشهر منتقل شد تا برای عملیات آماده بشود. حدود سه، چهار روز در آن مقر حضور داشتیم تا برای عملیات آماده و تجهیز بشویم و مرتب عراق آنجا را بمباران میکرد. مأموریت ما حمله به خاکریزهای نونشکل و ۵ ضلعی و به شکل بود که عراقیها دو روز قبل آن را از نیروهای ما پس گرفتند. میدانستیم که عملیات سختی درپیش داریم؛ لذا بچهها وصیتنامههای خود را نوشتند و منتظر بودیم که پیک ویژه تعاون سپاه بیاید و نامهها و امانات و وسایل اضافی رزمندهها را به عقب ببرد. بالاخره پیک آمد و کسی نبود جز سیدعزیزالله با لندکروز اف۳ و برادر عزیز جمشید کمایی مسئول تعاون گردان. با همکاری مرحوم سید نامههای بچهها را جمع کردند؛ ولی سید آن شب پیش ما ماند، چون فهمیده بود فردا حتماً عملیات شروع میشود. پیش خودم یک لحظه فکرکردم که ایشان سال گذشته گفته بود من حتماً شهید میشوم، دیگه الان آخرهای جنگه، پس چرا هنوز شهید نشده؟ بعد توی دلم براش دعا کردم که خداوند حافظش باشه و حالاحالاها برای خدمت به اسلام بماند. خودم و حاج سیدرمضان جانشین محترم گردان خیلی به ایشان تذکر میدادیم که به علت بمبارانهای هوایی و توپخانهای زیاد دشمن منطقه را ترک کند؛ ولی ایشان خیلی اصرار داشت که تا فردا بماند و به خط جلو برود و نامهها و امانات بچهها را در خط مقدم تحویل بگیرد و خودش هم در عملیات شرکت کند. حتی حاج سیدرمضان هم حریفش نشد و گریه و التماس میکرد و سیدرمضان را قسم میداد که بگذارد به خط مقدم بیاید و هم در عملیات شرکت کند و هم نامهها و امانات بچهها را آنجا تحویل بگیرد.
بالاخره حریفش نشدیم و فردا عصر ماشینش را آورد و من و حاج سیدرمضان را سوار کرد و دنبال ماشینهایی که نیروهای گردان را به خط مقدم برای عملیات میبردند، حرکت کردیم و برادر جمشید کمایی هم با آمبولانس دنبال ما حرکت کردند.
نزدیکیهای دژ اول قبل ازخط مقدم دشمن روی قسمتی از جاده دید و تیر مستقیم داشت و به شدت ماشینهای گردان را زیر آتش گرفت و خمپارههای زیادی به طرف ما شلیک میکرد.
شهید سیدعزیزالله پشت فرمان و من وسط نشسته بودم، حاج سیدرمضان هم سمت درب شاگرد.
شهیدسیدعزیزالله خیلی ذکر میگفت و میخندید و روحیه بالایی داشت. من تعجب میکردم که چقدر روحیه دارد.
چند خمپاره به عقب و جلوی لندکروز به زمین میخورد و ترکشهایی هم به اطراف ماشین اصابت میکرد. چارهای نداشتیم باید آن پیچ خطرناک را رد میکردیم. جاده تنگ بود و ترافیک سنگین و خیلی حرکت کُند بود. البته خودروهای دیگری از سایر یگانها در آن نقطه مورد اصابت قرار میگرفتند و منهدم میشدند.
درآخرهای آن پیچ شوم خطرناک، یک خمپاره درست به جلوی لندکروز سید به زمین خورد و چند ترکش به شیشه جلو اصابت کرد که متأسفانه یک ترکش درست به قلب آن بزرگمرد اصابت کرد و پشت فرمان جان به جانآفرین تسلیم کرد و به آرزویش رسید و به برادر شهیدش ملحق شد.
با هر زحمتی بود اول سیدرمضان را که خودش جانباز بود و عصا زیر بغل داشت، پیاده کردم و به سینه خاکریز کشاندم. بعد درب ماشین را که بر اثر موج انفجار صدمه دیده بود، باز کردم و شهید را بیرون کشیدم. فقط یک ذکر «لاالهالاالله» از زبانش شنیدم، دیگر هیچ حرکتی نداشت. این حادثه در کمتر از ۵ دقیقه اتفاق افتاد؛ یعنی از اصابت ترکش تا آوردن شهید به بیرون از ماشین شاید کمتر از ۵ دقیقه طول کشید. در همین لحظه هم برادر عزیز جمشید کمایی با آمبولانس سر رسید، کمک کرد. چون هنوز بدن سید گرم بود، فکر کردیم شاید زنده بماند.
فوری شهید را به عقب بردند. من و سیدرمضان هم مقداری ماندیم تا اثر موج انفجار روی سر و بدنمان کم شد و بسیار ناراحت و با چشم گریان با یک ماشین دیگر به طرف گردان رفتیم. بعد از حدود نیم ساعت برادر جمشید کمایی با بیسیم خبر داد که سیدعزیزالله به دیار حق شتافت. روحش شاد و یاد و نامش همیشه جاودان باد. درود و سلام به روان پاک همه شهدا، بهخصوص شهدای گردان امام حسین(ع) و سپاه رامهرمز.»
پاسدار سرافراز سپاه اسلام سیدعزیزالله میرسالاری در 23 خرداد 67 در عملیات بیتالمقدس7 در شلمچه به درجه رفیع شهادت نایل گردید.