«سعود بن عبد العزيز بن محمد بن سعود»
عرب و عجم از دیرباز اگرچه هر کدام به برتری نژادش مينازید اما اين امر مسئلهاي نبود که بتوان در آن مقطع زمانی از آن سود جست؛ دین اسلام برتری هیچ قوم، قبیله و نژادی را نميپذیرفت. حتی سیاهان که در فرهنگ غرب به حساب نميآمدند، در آیین اسلام با یک عرب یا عجم برابر و چه بسا نسبت به درجه ایمان برتر بودند. مسئله زمین نیز نميتوانست باعث اختلافات عمیق و ریشهدار باشد. همفر دریافته بود که همبستگی سرزمینهای اسلامی چیزی فراتر از مسئله زبان، نژاد و قبیله است و اکنون انگلستان نیازمند آن بود که این همبستگی را با هرج و مرج، شورش و تفرقه در هم بشکند.
شايد تعداد فرقههای مذهبی ميتوانست این همبستگی را نابود کند.
این جا بود که همفر این ضربالمثل کهن بودایی را در دستور کار خود قرار داد:
«بیمار را به حال خود گذار و شکیبایی را از دست مده، سرانجام دوا را با همه تلخی دوست خواهد داشت»
همفر كه در کسوت مسلمان این بار به بصره سفر كرده بود، پس از مدتی به این نتیجه رسید که:
«دین اسلام بنا بر سوابق تاریخی، دین زندگی و سیادت و آزادگی است و پیروان راستین اسلام به آسانی، تن به اسارت و بندگی نميدهند. غرور عظمتهای گذشته به گونهاي بر وجودشان حاکم است که حتی در این دوران ناتوانی و فتور هم دست از آن برنمیدارند. ما قادر نیستیم که به تفسیر خودسرانه تاریخ اسلام بپردازیم و مسلمین را هشدار دهیم که پیروزی، عظمت و افتخارات گذشته، در شرایط و مقتضیات آن روزگار پدید آمده و امروز، شرایط تازهاي جای آن را گرفته است و بازگشت به روزگار گذشته میسر نیست...»۲۸
او در نامههايش به وزارت مستعمرات نوشت:
«میتوان گفت یک مسلمان عادی از نظر مبادی اعتقای، با یک کشیش مسیحی رقابت ميکند. اینان به هیچ عنوانی دست از دین خود برنميدارند. در بین مسلمانان، پیروان مذهب تشیع که در سرزمین ایران سکونت دارند از حیث عقیده و ایمان، استوارتر و طبعا خطرناکترند. »۲۹
همفر در بصره با این که زبان ترکی را به خوبی صحبت ميکرد، مورد سوءظن شیخ «عمر طائی» امام مسجد عمر قرار گرفت. او اندیشید که شاید این مرد جوان جاسوس عثمانیها باشد. شایع بود که شیخ با استاندار بصره که از سوی دولت عثمانی تعیین شده بود، سخت مخالف است. بنابراین همفر مجبور شد، به جايی دورتر از آن محله و مسجد نقل مکان کند. در کاروانسرایی که محل بیتوته غریبان و مسافران بود، او آسودگی را نميیابد، پس از مدتی کاروانسرادار، از او ميخواهد ازدواج کند یا از آن جا برود.
وي به ناچار بر اثر فشار و سختگیری «مرشد افندی»؛ صاحب کاروانسرا، آن جا را ترک كرد. این بار نیز شاگردی در مغازه یک نجار به نام استاد «عبدالرضا» به کارش آمد. صاحب مغازه که شیعه و از مردم دیار خراسان بود، قبول كرد که مسکن و خوراکش را به عهده بگیرد و در عوض مزد کمتری به او بدهد. مغازه استاد نجار بهترین مکان برای یادگیری زبان فارسی بود. عصرها تعدادی از دوستان ایرانی استاد عبدالرضا در آن جا جمع ميشدند و از هر دري سخن ميگفتند. همفر درمییابد که آنها از خلیفه عثمانی که در استانبول امامت داشت، چندان دل خوشی ندارند.
ظاهر همفر که مانند اهالی آذربایجان، پوستی سفید و گونههایی سرخ و برجسته داشت و به ترکی سخن ميگفت، آنها را به این اشتباه انداخت که این جوان نیز از اهالی آذربایجان است و ميتوان به او اطمینان کرد.
کمی بعد همفر با جوانی آشنا شد که به سه زبان ترکی، فارسی و عربی ميتوانست سخن بگوید. او لباس طلبههای علوم دینی را ميپوشید و نامش «محمدبن عبدالوهاب» بود؛ جوانی جاهطلب، بلندپرواز و بينهایت عصبی مزاج.
جاهطلبی و خوی تند محمدبن عبدالوهاب، در ابتدا همفر رابه این فکر انداخت که شاید بتوان از احساسات متعصبانه این جوان استفاده کرد اما او بلافاصله دریافت که محمدبن عبدالوهاب تعصب خاصی بر سنیگری يا شیعیگری ندارد. محمد به هيچكدام از مذاهب اربعه ۳۰ سنیها پایبند نبود، او ميگفت كه آنچه خدا در قرآن فرموده ما را کفایت ميکند و از اين جهت تنها به برداشتهاي خودش اهميت ميداد.
مدتی بعد وي اقبالش را به معرض امتحان گذاشت و جوان بلندپرواز را با حرفهایش آزمود. محمدبن عبدالوهاب بیش از آن چه که وي مياندیشید، به آرا و نظریات و استنباط خودش از اسلام ایمان داشت. او گاهی به قول و اظهارنظرهای مشایخ و علمای اهل تسنن اشاره ميکرد و از آرای احمد حنبلی استفاده ميکرد، گاهی به عمر و ابوبکر استناد ميکرد اما اغلب به برداشتهای خودش که درست برخلاف علمای مشهور بود، اشاره ميکرد. آیا خودباوری و خودرایی بیش از حد این جوان کلید حل مشکل بود؟
دوستی همفر با محمدبن عبدالوهاب به تدریج عمیقتر میشد، یک روز بین او و یکی از علمای شیعه که نامش «شیخ قمی» و از ایران آمده و مهمان عبدالرضای نجار بود، درباره مسئله خلافت، بحثی درگرفت.
شیخ قمی بحث را با این جملهها آغاز کرد و به محمدبن عبدالوهاب گفت:
«تو اگر آزاداندیشی و به آن گونه که ادعا ميکنی در اسلام مطالعه کافی داری، پس چگونه است که علی (ع) را مانند شیعه ارج نمينهی؟»
محمد جواب داد:
«برای این که علی ](ع)[ مانند عمر و دیگران، سخنانش برای من حجت نیست. من تنها کتاب و سنت را قبول دارم.»
شیخ قمی پرسید:
«مگر پیامبر اکرم (ص) نگفته که من شهر علم هستم و علی دروازه آن است. از این قرار، بین علی و صحابه دیگر فرق گذاشته.»
ـ اگرچنین است، پس باید پیامبر (ص) ميگفت که برای شما کتاب و علی ابن ابیطالب را باقی گذاشتم.»
ـ آری چنین گفته، آن جا که ميگوید: برای شما کتاب و خاندانم را گذاشتم و مسلما علی (ع) بزرگ خاندان اوست.
همفر که ناظر این گفت و گو بود با این که محمدبن عبدالوهاب را مانند گنجشکی که در پنجه صیاد دست و پا ميزند و یارای پرواز ندارد، دست و پا بسته ميديد، ۳۱ اطمینان ميیابد که با توجه به خودباوري و اعتمادي كه محمد جوان نسبت به خودش دارد، او همان فرد مناسب برای انجام ماموریت اوست. همفر از آن پس همه توانش را برای به اختیار گرفتن او به کار ميبندد.
او مينویسد:
«روح بلندپروازی، غرور، جاهطلبی و دشمنی با علما و مراجع اسلام، خودکامگی تا آن مرحله که حتی خلفای راشدین را هم مورد انتقاد قرار ميداد، برداشت او از قرآن و حدیث که تفاوت آشکار با واقعیت داشت، بزرگترین نقطه ضعف او بود که ميتوانست، مورد استفاده قرار گیرد.»۳۲
دوستی همفر با محمد چنان گرم شد که وي ميتوانست زمان بیشتری را با او سپری کند. او اکنون گاه و بيگاه در گوش این جوان زمزمه ميکرد که:
«خداوند ترا از موهبت نبوغ و قریحهاي بهرهمند ساخته که به مراتب از علی و عمر بیشتر است. اگر تو در زمان پیامبر ميبودي، به یقین به جانشینی او انتخاب ميشدی.»۳۳
و سپس با لحن آرزومندانهاي او را مخاطب قرار ميداد و ميگفت:
«امیدوارم تحولی که بزودی باید در دین اسلام پدید آید، به دست تو صورت گیرد، زیرا تو تنها نجاتدهنده اسلام از این انحطاط خواهی بود. همه به تو امید بستهاند تا مگر اسلام را از این سقوط رهایی بخشی.»
فصل دوم
ابن عبدالوهاب منجي همفر
بدون شك محمدبن عبدالوهاب جواني بود كه ويژگيهاي منحصر به فردي داشت. محمد در سال 1115 در شهر عینیه از شهرهای نجد متولد شد. از کودکی به مطالعه کتاب، تفسیر، حدیث و عقاید علاقه داشت و فقه حنبلی را نزد پدرش که از علمای حنبلی و قاضی شهر بود فراگرفت. او از آغاز جوانی، بسیاری از اعمال مردم نجد را زشت ميشمرد. در سفری که به زیارت خانه خدا رفت، پس از انجام مناسک به مدینه رهسپار شد و در آن جا توسل مردم به پیامبر در نزد قبر آن حضرت را انکار کرد. پس از مدتی به بصره رفت و به مخالفت با اعمال دینی مردم پرداخت، ولی مردم بصره او را از شهرشان بیرون راندند. در سال 1139 که پدرش عبدالوهاب به شهر حریمله منتقل شد، او نیز به آن شهر رفت. در آن جا میان او و پدرش نزاع و جدال درگرفت. شیخ محمد پس از مرگ پدرش در سال1153 دعوتش را آشکارتر کرد. جمعی از مردم حریمله از او پیروی کردند. سپس به شهر عینیه رفت اما در سال 1160 از آن شهر نیز بیرون رانده شد. سپس رهسپار درعیه از شهرهای معروف نجد شد. در آن وقت امیر درعیه، محمدبن سعود (جد آل سعود) بود. او به توصيه همسرش از شیخ حمایت کرد و در مقابل، شیخ به او وعده قدرت و غلبه بر همه بلاد نجد را داد. به این ترتیب ارتباط میان شیخ محمد و آل سعود آغاز شد و شیخ قدرت یافت. او با سپاه محمدبن سعود به شهرهای دیگر نجد حمله ميکرد و کسانی را که با عقاید او مخالفت ميکردند از دم تیغ ميگذراند و اموالشان را غارت ميکرد؛ چرا که مخالفان وهابیت را کافر حربی ميدانستند و جان و مال آنها را حلال ميشمردند. نقل شده است که سپاه وهابیان تنها در یک قریه 300 نفر را به قتل رساندند و اموالشان را به غارت بردند. شیخ محمد در سال 1206 درگذشت و پس از او پیروانش به همین روش ادامه دادند. برای مثال، در سال 1216 امیر سعود وهابی، کربلا را به تصرف درآورد، حدود 5 هزار نفر یا بیشتر را به قتل رساند و خزائن و اموال حرم مطهر امام حسین(ع) را غارت کرد. وهابیان بارها به شهرهای کربلا و نجف حمله بردند و به قتل و غارت شیعیان و زوار پرداختند.
پاورقي كيهان - ۲۰/ ۲ / ۱۳۹۴