فردای شبی که دسته مانور دوباره حمله به سفارت را انجام داد جلسه ژنرال با سرهنگ در اتاق مخصوص سرهنگ برگزار شد.
برخلاف آخرین باری که ژنرال او را دیده بود، چهرهاش خالی از هیجان بود.
بعد از گفتوگوی کوتاهی درباره آخرین وضعیت اردوگاه، سرهنگ بدون این که سعی کند نفرتش را از آن همه تأخیر پنهان کند، با لحنی گلهمند گفت:
«من شخصا این همه سستی و ضعف را مایه سرافکندگی ملت آمریکا میبینم! ژنرال!»
ژنرال دود سیگار برگش را با لبخند بیرون داد و گفت:
«انگار صبرتان تمام شده، سرهنگ!»
سرهنگ با دلخوری جواب داد:
«در این شش ماه ما بارها تهدید کردیم، دوستان و متحدانمان را بر علیه ایران به اعتراض واداشتهایم اما هیچوقت هم کاری نکردیم. جوابی که گرفتیم چه بود ژنرال؟ به نظر شما ما به اندازه کافی تحقیر نشدهایم؟»
ژنرال با خود اندیشید:
«سرهنگ حق دارد این قدر عصبانی باشد.»
در پاسخ به درخواست ایران مبنی بر تحویل شاه، کارتر ترتیب سفر شاه را به پاناما داده بود تا عملا چیزی برای مبادله با گروگانها نداشته باشد. در مقابل، اوراق و داراییهای ایران به فاصله یک هفته پس از گروگانگیری مصادره شد و کار به سازمان حقوق بشر و شورای امنیت و سازمان ملل کشید وحالا پس از چند ماه با وجود همه تهدیدات جهانی تنها چیزی که نقل محافل جهانی بود، احتمال محاکمه جاسوسان آمریکایی و پاسخهای محکم امام خمینی به تهدیدات کارتر بود که مرتب از رسانههای دنیا پخش میشد:
«چرا ما باید بترسیم که آمریکا روابطش را با ما قطع کند، ما از خدا میخواهیم که آمریکا چنین کاری بکند.»
یا:
«کارتر بر طبل توخالی میکوبد.»
و بدتر از همه:
«آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند!»
ژنرال پس از کمی تأمل گفت:
«سرهنگ ما نظامی هستیم و آنها سیاستمدار!»
سرهنگ جوابش را با لحن قاطعی داد:
«من از سیاستمدار جماعت دلخوشی ندارم، از هر صد نفرشان یک نفر جربزه ندارد. برای همین هم هیچکدامشان خیلی دوام نمیآورند و مرتب کارشان بالا و پایین دارد؛ چون حاظر نیستند ریسک کنند. اگرنه چه موقعیتی بهتر از وقتی که اوضاع در ایران آشوب بود و ما باید حمله میکردیم.»
ژنرال جواب داد:
«مزخرف نگو چارلی! من و تو وقتی پای نابودی گروهان و دستهمان باشد، ریسک نمیکنیم.»
و بعد با لحنی که انگار در عمل سرهنگ تردید دارد پرسید:
«ریسک میکنیم؟»
سرهنگ جواب داد:
«این وضعیت فرق دارد قربان! ما در عمل شش ماه زمان را از دست دادهایم. این عملیات باید خیلی پیشتر از این انجام میشد.»
ژنرال لبخند کمرنگی زد و گفت:
«با شما موافق نیستم، چارلی من هم علیرغم روحیه نظامیگری، اکنون مثل خیلی از افراد سنا معتقدم که اگر ما سال گذشته به ایران حمله میکردیم، دنیا جانب ما را نمیگرفت، جریان اشغال سفارتخانهها را که از یاد نبردهاید؟»
در فاصله 53 روز از ماجرای گروگانگیری جاسوسهای آمریکایی در ایران، سفارتخانههای آمریکا در کشورهای لیبی، کویت، ترکیه، مالزی، پاکستان و اندونزی مورد تهدید و حمله قرار گرفته بودند.
چارلی سر تکان داد:
«نه!موجی ضدآمریکایی در خاورمیانه!»
ژنرال گفت: «اگر حمله شوروی به افغانستان نبود، مسئله جاسوسان آمریکایی در کشورهای دیگر، هنوز مسئله روز دنیا بود. حالا دنیا متوجه افغانستان است.»
سرهنگ سر تکان داد و با لحن مخصوصی زمزمه کرد:
«و بعد هم مظلومنمایی آمریکایی!»
بعد مکث کرد و با صدای خشکی زمزمه کرد:
«به هر حال من ترجیح میدهم همیشه خودم باشم، حتی اگر در نگاه دیگران یک گرگ باشم، از پوشیدن لباس روباه شرم دارم.»
ژنرال با حرارت جواب داد:
«این فرق ما نظامیها با سیاستمدارهاست چارلی! ما فقط در میدان جنگ مکار میشویم اما آنها همیشه مکارند. در هر حال شاید اکنون بهترین زمان ممکن باشد. هیچمیدانی با وجود آن همه تبلیغات و اطلاعیهها در حمایت از اسلامگراها، بعد از حمله شوروی به افغانستان، ما دوباره حمایت چند کشور عرب را به دست آوردهایم؟ هیچکس نداند، من و شما که میدانیم در ذهن رئیسجمهور چه میگذرد! اگر چنگال گرگ از زیر پوست نرمش دیده نمیشود، دلیلی ندارد که قادر نیست به کسی حمله کند، این طبیعت وی است، آهسته، آرام اما درنده!»
لحن ژنرال جدی و حرفهایش براساس سرهنگ واقعیت داشت. طی چند ماه گذشته خیلی چیزها به نفع آمریکاییها، لااقل در نزد اعراب تغییر کرده بود. سرهنگ اندیشید که ژنرال برخلاف خودش پیچیده و مرموز بود، کم میخندید و وقتی هم میخندید، حالت چهرهاش به قیافه از خود راضی بعضی از سناتورهای آمریکایی میمانست. همیشه در چهرهاش همان خلایی موج میزد که درچهره خیلی از سیاستمدارهای آمریکایی پیدا بود و شاید از این حیث بود که ژنرال هیچوقت سرهنگ را به خود مشغول نمیکرد.
ژنرال چرخی در اطراف ماکت بزرگ سفارت- که روی میز قرار داشت- زد و در سکوت به تماشای آن مشغول شد.
پس از لحظاتی گفت:
«چارلی! میخواهم نظرت را درباره ایران بدانم.»
او از چارلی میخواست، مستقیم به چشمهایش نگاه کند و به او بگوید که قربان ما باید این کار را انجام دهیم. ما آمادهایم و چارلی همین کار را کرد.
ژنرال سرتکان داد و جواب داد: «فکر میکنم ما هم آمادهایم. من به پایگاه نیروی هوایی در هرلبرت رفتم و با خلبانان اسکادران هشتم عملیات ویژه که مسئولیت پرواز امسی-130ها را برعهده دارند، صحبت کردم آنها هم آماده بودند.»
این بار چارلی با لحنی گلهمند گفت:
«ژنرال جونز! من از شما میخواهم که به این مسئله توجه کنید. به دلتا هفت بار گفته شده است که آماده شوید و بعد اعلام کردهاند که صبر کنید، قربان! من فقط یک بار دیگر میتوانم این نیروها را آماده کنم. اگر واقعا ما میخواهیم برویم باید این کار را همین حالا انجام دهم.»
- بله! من هم با تو موافقم چارلی! و خوشحالم که تو همچنین احساسی داری. حالا میخواهم که تو نقشه را یکبار دیگر با من و ژنرال وات مرور کنی! من از سرهنگ جیم کایل هم میخواهم تا به اینجا بیاید، نظرت چیست اگر او در کویر یک به شما کمک کند؟
برای سرهنگ همین کافی بود که سرانجام او و تیمش از این بلاتکلیفی نجات پیدا میکردند. همین که نیروهایش از این وضعیت خستهکننده و یکنواخت خارج میشدند، کافی بود تا او شادمان باشد، فرقی نمیکرد که یک ژنرال چند ستاره او را در کویر همراهی کند، یا یک سرگرد! تازه خیلی بهتر بود که در میدان عملیات، او خودش تصمیم میگرفت.
دو روز بعد که چارلی به واشنگتن آمده بود اما دلیلی نمیدید که وقتش را در واشنگتن تلف کند، او آن جا کاری نداشت. ابتدای آوریل بود که پس از چند ماه یقین حاصل کرد که «گروه دلتا» به مصر اعزام خواهد شد. مصر محلی بود که آنها باید اردو میزدند. روز قبل ژنرال جونز از او خواسته بود که به همراه ژنرال وات در جلسهای که فرماندهان ستاد مشترک هم حضور دارند، شرکت کنند. چارلی تقریبا مطمئن بود که این نیز یکی از آن جلساتی است که طی چند ماه گذشته بارها در آن شرکت کرده است اما اشتباه میکرد، جلسه روز چهارشنبه 16 آوریل 1980 با بقیه جلسهها فرق میکرد.
در گذشته، زمانی که چارلی بکویث در فرماندهی اقیانوس آرام زیرنظر دریاسالار مککین خدمت میکرد، در اتاق فرماندهی ستادمشترک جای سوزنانداختن نبود اما در آن روز به جز رؤسای هر یک از نیروها و عدهای از آدمهای «رایس پاول»(۱۸) کسی در آنجا دیده نمیشد.
چارلی پس از ورود، یک صندلی را در پشت سر ژنرال وات انتخاب کرد و نشست. دقایقی بعد جلسه با صحبتهادی جونز شروع شد:
«همانطوری که میدانید ما سخت سرگرم کار بودهایم تا وسیلهای برای نجات گروگانها از تهران پیدا کنیم. ما از نوامبر روی این مسئله کار کردهایم، اکنون من معتقدم که طرحی حسابشده در دست داریم. میخواهم شما به این طرح گوش کنید و بعد سؤالهای خود را مطرح کنید. این یک طرح ساده نیست. با این حال ما تلاش کردهایم تا حد امکان پیچوخمها را برطرف کنیم.»
بعد به طرف ژنرال وات برگشت و گفت:
«جیم میخواهم تو به عنوان فرمانده نیروی اجرایی عملیات صحبت کنی.»
ژنرال وات که عصبی به نظر می رسید، کمی روی صندلیاش جابجا شد و گفت:
«دیوید! اجازه میخواهم توضیح کار را به عهده سرهنگ بکویث بسپارم.»
و بعد رو به سرهنگ سری تکان داد.
سرهنگ بکویث درباره طرح عملیات زمینی و انتقال نیروها از کویر تا تهران و بعد آزادی گروگانها همهچیز را شرح داد.
یکی از ژنرالهای حاضر پرسید:
«چارلی! تو از زمان ترک مصر تا هنگام گذشتن از دیوار سفارت، برای مدت سی و شش ساعت تحت فشار شدید روحی خواهی بود. میخواهم به من بگویی که چطور میخواهی این فشار را تحمل کنی؟ من نگران شرایط تو و افرادی هستم که در این عملیات شرکت میکنند.»
چارلی توضیح داد که میخواهم خودم را توجیه کنم و هر جا که بتوانم بخوابم. شاید کمی در مصر و روز بعد در مخفیگاه. دلتا هم همینطور پنجاه درصد به حال آمادهباش و پنجاه درصد درحال استراحت.
وقتی جلسه بعد از چند ساعت بحث و گفتوگو تمام شد، ژنرال جونز از چارلی خواست تا شب برای رفتن به کاخ سفید و ملاقات با رئیسجمهور آماده باشد.
***
شب بخیر آقای رئیسجمهور
سرهنگ چارلی برای رفتن به کاخ سفید یک کت اسپرت پوشید و کراوات زد. در راه با خودش فکر میکرد شاید بهتر بود که لباسی سه تکه بپوشد اما وقتی که ژنرالگاست، فرمانده ستاد ارتش را دید که یک کت پشمی پر نقش اسپورت با شلوار خاکستری گشاد به تن داشت، فهمید که لباسش برای این ملاقات مناسب است. جودی پاول به عنوان رئیس ستاد کارکنان کاخ سفید، برخلاف انتظار چارلی مسن بود اما همیلتون جردن که یک شلوار جین پوشیده بود، به نظرش بسیار جوان آمد.
سایروس ونس در گوشهای از اتاق کنفرانس با یک نفر گفتوگو میکرد و این گفتوگو تا آمدن رئیسجمهور که یک ژاکت اسپورت پر نقش جیبدار و شلوار خاکستری پوشیده بود، ادامه داشت.
در اتاق کنفرانس همه بودند، ماندیل؛ معاون رئيسجمهور، برژینسکی، دکتر براون، کلیتور، معاون وزارت دفاع و البته فرماندهان ستاد مشترک.
- شب بخیر آقای رئیسجمهور!
این صدای ژنرال جونز بود که از دیگران پیشی گرفته بود. جونز بعد از معرفی سریع افراد به رئیسجمهور گفت:
«ما این جا آمدهایم تا طرح مأموریت نجات را تشریح کنیم و به سوالات پاسخ بدهیم.»
بعد با سر به طرف ژنرال وات اشاره کرد و گفت:
«با ایشان.»
و به معرفی کامل ژنرال وات پرداخت. او ژنرال را به عنوان یک افسر هوایی باتجربه و شجاع و یک کلاه سبز قدیمی معرفی کرد که البته این طور نبود. ژنرال وات حتی یکی روز از زندگیاش را در نیروهای ویژه نگذرانده بود. با این حال ژنرال وات نیز هنگامی که بلند شد این اشتباه را تصحیح نکرد.
او همه را به دوره تمرینی نیروی دلتا برد و شرح داد که چگونه خلبانان واحد تفنگداران دریایی را وارد صحنه میشوند و چطور نیروی هوایی و رنجرهایش نقشه را اجرا خواهند کرد.
بعد نوبت به معرفی سرهنگ چارلی رسید.
«آقای رئیسجمهور! ایشان سرهنگ بکویث، فرمانده عملیات زمینی خواهند بود.»
قبل از این که سرهنگ صحبتهایش را شروع کند، «همیلتون جردن» گفت:
«آقای رئیسجمهور! سرهنگ بکویث یک جورجیایی است. او اهل جنوب جورجیاست.»
رئیسجمهور با علاقه نگاه کرد:
«اوه.»
و گفت:
«چه خوب سرکار! من در آتلانتا به دنیا آمدم اما بستگانم اهل الاویل هستند.»
و با مسرت لبخند زد و ادامه داد:
«خب آنجا درست بغل دشتهاست و ما باید همسایه بوده باشیم.»
سرهنگ برای کارتر توضیح داد که پنجه عقاب نام رمز ماموریت برای آزادی گروگانها است. طرح اصلی از این قرار بود که سه هواپیمای امسی - 130 نیروها و سه هواپیمای ئیسی - 130 حامل سوخت، از جزیره مسیره در سواحل شیخنشین عمان حرکت کنند و در محلی که کویر یک نامیده میشود، فرود بیایند، آنها در آنجا منتظر هشت بالگرد که از عرشه ناو هواپیمابر نیمیتس بلند شدهاند و در چهار دسته دوتایی در مسیرهای مختلف پرواز میکنند، میمانند.
بالگردها سی دقیقه بعد از ورود آخرین هواپیما وارد کویر میشوند.
برای سرهنگ جالب بود که جزییات را به اطلاع کارتر برساند.
شاید با توضیح جزییات میتوانست او را به نتیجه ماموریت دلگرمتر کند.
سرهنگ گفت: که چگونه بالگردها بعد از سوختگیری، نیروهای دلتا را سوار میکنند و قبل از طلوع آفتاب آنها را به مخفیگاه در تهران میرسانند. تیم یورش در تهران با دو مامور وزارت دفاع که چند روز قبل از عملیات وارد تهران میشوند، ملاقات میکنند و آنها سرهنگ بکویث و مردان او را به نقطهای دور افتاده میبرند تا تمام روز را در آنجا پنهان شوند. این دو مامور وظیفه دارند تا با کمک دوستان ایرانی که در تهران دارند، 6 کامیون مرسدس و یک فولکس واگن استیشن را برای بردن تیم یورش به سفارت و وزارت امور خارجه آماده کنند.
در واقع همینطور بود، جزییات طرح برای کارتر جالب بود. آنها به قدری از وضعیت نگهداری گروگانها، پستهای نگهبانی، کشیکهای روزانه و شبانه، تعداد نفرات و رفتوآمدها، محلهای امن، نزدیکترین پایگاه ارتش، نوع سلاحها، وضعیت خیابانها، موانع ایجاد شده و مسایل دیگر اطلاع داشتند که کارتر در تمام مدت لبخند میزد. تیمهای اطلاعاتی آمریکا به نظرش بینظیر بودند!
با توضیحاتی که سرهنگ میداد خروج از تهران هم که در ابتدا تصور میشد با مشکلات زیادی روبرو خواهد شد، دیگر ناممکن به نظر نمیرسید. جاسوسان و دوستانی که در تهران آنها را یاری میکردند، استادیوم امجدیه را برای ورود بالگردها آماده نگه میداشتند، بعد از حمله یک گروه رنجر به فرودگاه منظریه و تسخیر فرودگاه هم در عمل کار تمام شده بود. آنها میتوانستند با هواپیماهای استارلیفترسی -141 ایران را ترک کنند. در تمام مدت دو بالگرد توپدار از رسیدن نیروی کمکی به داخل سفارت جلوگیری میکردند. البته اگر به قول ژنرال وات زنگ خطری به صدا درمیآمد.
بعد به مشکلترین قسمت ماموریت رسید:
«آقای رئیسجمهور! بزرگترین مشکل نیروی دلتا تصرف ساختمانها نیست. ما مدت دو سال به عنوان واحد ضدتروریستی در حال آموزش بودهایم. نگرانی ما کنترل و اداره کردن گروگانهاست. آیا آنها از ما اطاعت خواهند کرد. آیا به نگهبانها حمله خواهند کرد و اسلحهشان را خواهند گرفت؟ من مایلم اگر از ما اطاعت نکردند، این اجازه را داشته باشیم که نام شما را به کار ببرم و بگویم که ما را رئیسجمهور ایالات متحده آمریکا فرستاده است.»
پاورقي كيهان - ۰۷ / ۰۷ / ۱۳۹۴