رئیسجمهور خندید و گفت:
«من مطمئن نیستم که این کلمه برای آنها معنایی داشته باشد.»
بعد ناگهان پرسید:
«چند نفر تلفات خواهید داشت سرهنگ؟»
سرهنگ چارلی نگاهش را به ژنرال وات دوخت. ژنرال وات از جا برخاست و گفت:
«آقای رئیسجمهور ما نمیتوانیم جواب دقیقی به این سؤال بدهیم. شاید شش یا هفت نفر از افراد دلتا مجروح شدند، این امکان هم وجود دارد که دو یا سه گروگان آسیب ببینند.»
رئیسجمهور با رضایت گفت:
«خوب است! اگر کار همینطور که میگویید پیش برود خوب خواهد بود!»
چارلی دوباره شروع به سخن گفتن کرد:
«قربان! امکان دارد که وقتی ما وارد ساختمان میشویم و شروع به تخلیه اتاقها میکنیم، یک گروگان با استفاده از تاریکی به یک نگهبان حمله کند و تفنگ او را بگیرد. نظامیانی در میان گروگانها هستند که منتظر چنین فرصتی هستند. حتی یک عضو سیا در میان آنهاست که اگر فرصتی پیدا کند حتماً این کار را خواهد کرد. اگر آنها سلاحی در دست داشته باشند، به تصور این که ما آنها را خارج خواهیم کرد به داخل تالار یا به طرف پلکان خواهند دوید تا به ما ملحق شوند، دلتا آموزش دیده است که هر کسی در چنین موقعیتی سلاحی حمل میکند، بکشد. این امر روی خواهد داد.»
چارلی لحظهای مکث کرد و بعد ادامه داد:
«البته من امیدوارم که این اتفاق نیفتد اما ما باید امکان وقوع تصادفات را به حساب بیاوریم.»
همیلتون جردن پرسید:
«سرهنگ! آیا افراد شما در تمرینات تیراندازی به هدفهای آمریکایی هم ضربه زدهاند؟»
چارلی به این سؤال پاسخی نداد و در عوض گفت: «قربان! دلتا اکنون خارج از صحنه بازی میکند، نه در داخل آن. دلتا درنظر دارد که حدود 70 تا 125 نفر را در داخل سفارت به غیر از گروگانها پیدا کند، بیست تا بیست و پنج نفر از آنها درحال نگهبانی هستند و بقیه هم در یک خوابگاه خوابیدهاند. ما آن خوابگاه را با مسلسل هدف قرار خواهیم داد و آن نگهبانها را خارج میکنیم.»
وارن کریستوفر که میخواست بداند منظور سرهنگ از خارج کردن چیست، سؤال کرد:
«منظورتان چیست؟ یعنی به شانههایشان شلیک میکنید؟»
چارلی با قاطعیت گفت:
«نه! ما دو گلوله خرج هر کدام خواهیم کرد، درست وسط دو ابرویشان. این بهطور دقیق طرح ماست. ما میخواهیم همه نگهبانها را در چهار یا پنج ساختمان و هر کس دیگری را که در این عملیات مداخله میکند، بکشیم. هر ایرانی مسلح در داخل ساختمانها باید کشته شود. ما به آنجا نمیرویم که نبض آنها را بگیریم یا ضربان قلبشان را بشماریم، ما آنقدر گلوله خرج آنها میکنیم تا مسئلهای به وجود نیاورند.»
چارلی بعد از گفتن این جملات نگاهی به رئیسجمهور انداخت. انگار میخواست مطمئن شود که این خواسته رئیسجمهور هم هست. کارتر موافقتش را با تکان دادن سر نشان داد و گفت: «تا جایی که به من مربوط میشود، سرهنگ بکویث تأییدیه مرا برای به کارگیری هرگونه قوه قهریهای که برای نجات جان آمریکایی ها لازم است، در اختیار دارید!»
بالاخره توضیحات چارلی به پایان رسید. حالا نوبت ژنرال گاست بود. گاست بخش عملیات حمل و نقل هوایی را مورد بحث قرار داد.
این که چطور به مصر و عمان و کویر یک پرواز خواهند کرد و بالگردها چگونه گروگانها را از تهران خارج خواهند کرد. حرفی از پشتیبانی هوایی نبود. چیزی که چارلی و ژنرال وات را نگران میکرد. به دلتا گفته شده بود که اگر اتفاق غیرمنتظرهای بیفتد دلتا میتواند درخواست جنگنده بکند اما به خاطر بعد مسافت آنها زودتر از یک ساعت نمیرسیدند.
یک ساعت تسلط و کنترل بر اوضاع! زمان زیادی بود. اگر عملیات بدون پشتیبانی هوایی انجام میشد، چه تضمینی وجود داشت که در پایان کار وقتی هواپیما گروگانها و نجاتدهندهها را حمل میکرد، مورد حمله یک جنگنده تیزتک ایرانی قرار نگیرند و همه سرنشینان باهم و یک جا قطعهقطعه نشوند؟
ژنرال وات و چارلی بارها در اینباره با یکدیگر صحبت کرده بودند. به نظر نمیرسید که این مسئله حل شود اما وقتی سخنان گاست به پایان رسید، رئیسجمهور گفت:
«در طول راه، از منظریه به خارج از ایران پوشش هوایی همراه شما خواهد بود.»
مانوری که از چند ماه قبل شروع شده بود تا روز 19 آوریل ادامه یافت، حملهای که شب نوزدهم آوریل مرور شد، یکی از دهها حمله مشابهی بود که طی چند ماه گذشته تمرین شده بود. الگوی حمله و نجات جان گروگانها مثل شبهای گذشته به همان شکل تکرار شد. آن شب سرهنگ چارلی فهمید که این آخرین شب حضورشان در اردوگاه است و باید افراد دسته هر چه سریع تر سوار کشتیها شوند و خودشان را به ناو نیمیتس برسانند. ناو نیمیتس روی آب های خلیج فارس لنگر انداخته بود.
بر آبهای گرم خلیجفارس
ساعت 11 شب یکی از سربازها وارد کابین افسرها شد و روی میز دو شیشه ویسکی اسکاچ گذاشت و بیرون رفت. سه روز بود که نورآبیها در انتظار ورود به ناو نیمیتس بودند و شاید این دو بطری آخرین جیره مشروبشان قبل از شروع مأموریت بود. در کابین شماره 3 ستوان گری داشت درباره جنگ حرف می زد:
«من اسم سیاست خودمان را جنگ نمیگذارم. اگر تفنگی دستت باشد و آدم بیدفاعی را بکشی، تو نامرد نیستی، پست نیستی، همین که تو تفنگ داری و آن یکی ندارد، نشانه این است که تو به او برتری داری و آن آدم...»
مکث کرد، انگار داشت دنبال کلمات بهتری میگشت:
«نشانه این است که تو تلاش بیشتری کردهای، باهوشتری، زمانی که به سلاح احتیاج داری، تفنگ داری، ما آمریکاییها اینگونهایم، همین که سلاح داریم و بهترینش را داریم، یعنی برتریم، من اسم این را میگذارم شایستهسالاری!»
بعد از ترک اردوگاه، افراد دسته نورآبی به دو دسته کاملاً مجزا تقسیم شده بودند؛ دسته افسرها که در کابینهای چند نفره جای داشتند و سربازان تفنگدار که در انبار کشتی، روی ننوها میخوابیدند.
به نسبت دو روز اول جیره ویسکی گروه کمتر شده بود اما هیچکدام از افراد سراغ نداشتند که حتی در بدترین شرایط این جیره پیش از رفتن به عملیات قطع شود. تنها وقتی به مأموریت فرستاده میشوند، دیگر از این جیره خبری نبود. در کابین شماره3، چهار افسر شروع به سر کشیدن جیره ویسکیهایشان کردند؛ سرگرد بیچ، ستوان گری، ستوان فیلیپ و ستوان آکاردی.
سرگرد بیچ صدای مخصوص از دهانش درآورد و گفت:
«میدانی گری! من اعتقاد دارم که ما آمریکاییها به طرز وحشتناکی و تا حد مرگ مردمی سادهلوح و از خود راضی هستیم. تو فکر میکنی که چون سلاح داریم، باهوشتریم و حق کشتن داریم! پس اگر یک روز یک نفر پیدا شد که سلاح داشت و دخل زن و بچهات را آورد تو ناراحت نمیشوی، او باهوشتر است مگر نه؟»
گری شانه بالا انداخت و با خنده گفت:
«خب از تو چه پنهان، بدم نمیآید کسی مرا از دست غرزدنهای زنم نجات دهد. زنی که مدام پول میخواهد تا لباسهای آنچنانی بخرد و با دوستانش خوش بگذراند!»
و بعد به طرز غمانگیزی حس کرد که دلش برای خانوادهاش تنگ شده، حتی برای غر زدنهای وقت و بیوقت همسرش.
بعد درحالی که به مستی با صدای خواننده زن گرامافون میخواند، دو دلار روی پولهای میز گذاشت و گفت:
«لعنت به تو فیلیپ، دست خسیسی داری، با این دست مزخرفی که دادی چیکار کنم؟»
ستوان فیلیپ چهارمین ورق را داد و پیش خودش فکر کرد که حتماً بلوف میزند، این را میشد از آن لبخند خفیف پشت لبهایش فهمید.
با خودش گفت:
«این لعنتی هر وقت بلوف میزند قیافهاش همین قدر احمقانه میشود! امشب بخت با او یار بوده، تا حال چند دست برده اما هر بار همین اراجیف را سرهم میکند.»
گری یک هشت خشت آورد، سرگرد تک دل و سروان آکاردی چهار پیک گرفتند، آکاردی کنار کشید و نق زد:
«لعنت به همهتان!»
فیلیپ پرسید:
«بچهها شما فکر میکنید، چند روز دیگر قرار است توی کشتی بمانیم؟»
و با شیطنت مخصوصی ادامه داد:
«چرا توی یکی از شیخنشینها پیادهمان نمیکنند، میگویند رقاصههای قابلی دارند.»
سرگرد بیچ گفت:
«چهار دلار دیگر.»
شکی نبود که گری متوجه لرزش انگشتان بیچ موقع گذاشتن اسکناسها شد، سرگرد گفت:
«برای مردن عجله داری؟»
فیلیپ شانه بالا انداخت و گفت:
«مثل این که شما حس کنجکاوی ندارید؟»
فضای اطراف دم به دم از دود سیگارها انباشته میشد، چهار ساعت تمام بود که آنها مشغول بازی بودند و سرگرد رفته رفته احساس خستگی میکرد. گری گفت:
«میدانی سرگرد هرکسی یک نوع هیجان را دوست دارد، من یکی که دوست دارم سورپرایز شوم.»
نوبت به ورق پنجم رسید، سرگرد یک دل برداشت و چهار دلار دیگر گذاشت وسط، تا اینجا چهار ورق دل داشت و اگر ورق بعدی دل بود، رنگش ساخته میشد اما ورق بعدیاش خشت بود و فقط دو دلار روی میز گذاشت.
گری خنده ریزی کرد و گفت:
«لعنت به تو فیلیپ! لعنت به تو!»
و بعد پرسید:
«خب! حالا سر کار دوست دارید با رفتن به کجا سورپرایز شوید؟»
فیلیپ ورقهایش را جا رفت و با اشتیاق چشمکی به گری زد، گفت: «بیروت! بیروت! میگویند هم آب و هوای خوبی دارد و هم برای خوشگذرانی جای خوبیست!»
سرگرد گفت:
«میبینید! این هم یکی از همان انگیزههای سرباز خوب شدن.»
و رویش را به سمت آکاردی که سکوت کرده و مشغول تماشای بازی آن دو بود، برگرداند و گفت:
«آکاردی شرط میبندم تو برای آمدن به ارتش انگیزهات مبتذلتر از هر آدمی است.»
بعد سرتکان داد و جرعهای دیگر از لیوان مشروبش را سر کشید و گفت:
«نگو که برای حقوق بشر میجنگی که از خنده میمیرم. شاید از آدمکشتن لذت میبری. شاید هم چیزی دیگر است.»
این عادت بیچ بود، همیشه برای کشف انگیزههای مبتذل آدمها اشتیاق نشان میداد، چیزی که او به آن میگفت کشف رازهای شخصیتی، برای دیگران معمولا گزنده و آزاردهنده بود.
ستوانگری ورق گرفت و با توپ بزرگتری جواب سرگرد را داد. سرگرد جرعهای دیگر از ویسکیاش را سر کشید و دوباره ورق گرفت، شک نداشت که گری هم رنگ دارد، دلش نمیخواست ببازد، هشت خشت کارش را خراب کرده بود، اگر دل گرفته بود تا دلار آخر به او توپ میزد، گفت:
«این از آن دستهای خطرناک است!»
لحن سرگرد، گری را دچار تردید کرد، از هیجان کلافه شده بود. ستوان پنج خاج گرفت و دو دلار دیگر گذاشت روی پولها گفت:
«میدانید سرگرد، من شخصا برایم فرقی نمیکند کجا بجنگم، چون جز جنگیدن کار دیگری بلد نیستم.»
بیچ فکر کرد «راستی چه فرقی میکند؟ ما که دست آخر همه بازندهایم. ما سربازیم و سربازها همیشه بیهوده میمیرند! حتی اگر از این ماموریت جان سالم به در ببریم، باز هم جایی دیگر کارمان ساخته است.»
کم مانده بود این جمله را با صدای بلند بگوید اما چه فایده؟ این نکته را همه میدانستند، همهشان تا نفر آخر!
سرگرد زیر نور چراغ نگاهی به چهره جدی ستوانگری انداخت، ستوان مرد میان بالایی بود با چشمهایی به رنگ آبی سرد و موهایی پرپشت و بور با گونههایی لاغر و بینی کوتاه که در نگاه اول هیچ حسی را به آدم نمیداد. بعد در دلش گفت:
«آدم هر چقدر هم که فکر کند باهوش است، باز هم در تله میافتد. گری بیچاره! تو هم توی تله افتادهای!»
خود او هم در تله افتاده بود و با این که میدانست اما هیچکاری از دستش ساخته نبود. به خودش گفت:
«من که تقصیری ندارم گناه من نیست، من حرف روزنامهها را باور کردهام. روزنامهها برای آدمهای خوشباوری مثل من چیز مینویسند. اگر میدانستم که ارتش این است هیچوقت وارد ارتش نمیشدم.»
و بعد به یاد روزهای مرخصی افتاد و آن سخنرانیهایی که بعد از هر ماموریت برای دوستان میکرد و دست آخر خودش هم آنها را باور میکرد:
«سربازها به عبث نمیمیرند.»
پاورقي كيهان - ۱۰ / ۰۷ / ۱۳۹۴