دیدار سرنوشتساز
اولین بالگرد که برای پرواز آزمایشی از روی ناو نیمیتس بلند شد، کاپیتان جیم خیره به خط ساحل مهیجترین پروازش را در آخرین روزهای جنگ ویتنام با این پرنده غولپیکر که به سیاستالیون معروف بود، به خاطر آورد. با وجود کشته شدن هزاران ویتنامی، سایگون در حال سقوط بود و آخرین دسته از آمریکاییها روی پشت بام سفارت آمریکا برای فرار از جهنمی که مردم ویتنام برایشان بوجود آورده بودند، در انتظار بالگردها بودند.
صدای غرش موتور بالگرد شدت گرفت. جیم صدای نفسهای خودش را شنید، تند و نامنظم.
«بییووو... بییووو...»
موقع دور گرفتن روی بام سفارت چند گلوله از بیخ گوشش رد شد و از سقف بالگرد گذشت.
جیم نفس عمیقی کشید و گفت:
«کم مانده بود!»
بالگرد نیم دوری زد و تیربارچیها چند ردیف رگبار در اطراف سفارت خالی کردند. رگبار مسلسل مثل تندبادی که در کشتزار بیفتد چند ردیف از سربازهای ویتنامی را که به درهای سفارت نزدیک شده بودند، خواباند.
جیم زیر لب زمزمه کرد:
«هر چه میکشی باز هم عین علف از زمین سبز میشوند.»
بعد اندیشید:
« عشق به میهن چیز دلانگیزی است.»
احساسی که کمتر آن را درک کرده بود، اگر اجباری برای جنگیدن نبود، شاید او هرگز سر از ویتنام درنمیآورد. با خودش فکر کرد:
«وقتی مردی در خاک کشور خودش نمیجنگد، فرار از جبهه برایش سهلتر است اما چنین چیزی معمولا این جا در ویتنام اتفاق نمیافتد؛ چون عشق به میهن چیز دلانگیزی است...»
بعد از سالها جنگ این مسئله را با تمام وجود لمس میکرد. جنگ این مردم را فرسوده نکرده بود؛ حتی نمیشد گفت که انگیزههای عاطفی آنها نسبت به وطنشان کمرنگ شده بود اما او چه؟
صدای غرش موتور بالگرد غول پیکر جیم را به خود آورد، 5 سال از آن حادثه گذشته بود و سی استالیونها، آمریکاییها را نجات داده بودند. او حالا بر فراز خلیج فارس پرواز میکرد. احساس غرور تند و زودگذر از او گذشت.
به هر حال طی سالهای زیاد آموخته بود که هیچوقت نمیشود به هیچ چیز اعتماد کرد حتی به این پرنده غول پیکر و این همه تجهیزات هم نمیشود دل خوش کرد. همیشه چیزهای غیرمنتظره وجود داشت.
جیم دوری بر روی نیمیتس زد، کار تخلیه کشتی از سربازها تمام شده بود، روی ناو شلوغی درهمی بود، جرثقیلهای عظیم در حال جابهجایی جیپها و کامیونها به داخل هواپیماهای غول پیکر سی 130 بودند، همه چیز حکایت از یک عملیات بزرگ میکرد.
***
صبح روز بیست و چهارم آوریل 4] اردیبهشت [1359 باید برای کارتر روزی عادی وانمود میشد اما به واقع عادی نبود. علیرغم همه ظاهرسازیها جوی پر از اضطراب و دلواپسی بر کاخ سفید حکمفرما بود. روز هنوز آغاز نشده بود که پاکتی لاک و مهر شده به دست کارتر رسید. فرستنده آن کسی نبود جز سناتور فرانک چرچ، همکار حزبی و رئیس کمیسیون امور خارجه سنا. ظاهرا علیرغم همه احتیاطها، حرفهایی به بیرون درز کرده بود. رئیسجمهور به خوبی میدانست که طبق قانون اختیارات جنگی، قبل از اعزام نیرو به خارج از کشور، موظف است تا با کنگره مشورت کند اما مشکل اصلی او کنگره نبود، حتی بحث اختیارات هم نبود. در هر صورت با کمک دادستان کل، بنیامین جیویلتی به اقدامات و تصمیماتش میتوانست شکل قانونی بدهد. ترس کارتر، تکرار جنجال هفته قبل بود. شایعات حول و حوش جنگ به اوج خود رسیده بود، برای بسیاری زنگ خطر به صدا درآمده بود و کار چنان بالا گرفته بود که کارتر مجبور به تماس مستقیم تلفنی با مارگارت تاچر نخستوزیر انگلیس و اشمیت صدراعظم آلمان فدرال و حتی اوهیرا نخستوزیر ژاپن شده بود.
شرایط دشواری بود، تنها دو روز از تصمیم اعضای بازار مشترک اروپا درباره مجازاتهای احتمالی درباره ایران و تعیین زمان ضربالاجل میگذشت. هنوز 23 روز تاروز ضربالاجل، فرصت باقی بود. اگر صبر میکرد، آن وقت احتمال پیروزی در یک حمله نظامی غیرمنتظره تا حد زیادی کاهش پیدا میکرد. نه کارتر و نه هیچکدام از سیاستمدارها فراموش نکرده بودند که طی سالهای حکومت محمدرضا شاه، ایران از امکانات نظامی و سلاحهای آمریکایی اشباع شده بود و چه بسا در صورت جنگ، با اطلاعات و روحیهای که از ایرانیهای بعد از انقلاب به دست آمده بود، سرنوشت مشابه یا حتی بدتر از ویتنام نصیب ارتش آمریکا میشد.
جیمی کارتر بعد از باز کردن نامه چرچ، مطابق معمول به دفتر خصوصیاش رفت اما برخلاف همیشه وقت زیادی را برای مطالعه روزنامهها و بررسی مسائل انتخاباتی و روز نکرد. کار مهم کارتر در این روز، ملاقات با شیمون پرز، رهبر اسرائیل بود.
ملاقات پرز و کارتر آن وقت صبح در کاخ سفید اصلا تعجبی نداشت، حتی این اتفاق خیلی پیشتر از این باید میافتاد؛ هر چند طی روزهای گذشته آنها ساعتها تلفنی با یکدیگر گفتوگو کرده بودند، آشفتگی هر دو کماکان ریشه در یک چیز داشت، احوال خاورمیانه علیرغم حمایت برخی از کشورهای منطقه از سیاست آمریکا در قبال اسرائیل، به خاطر موضع ایران به خطر افتاده بود. اکنون امکان به رسمیت شناختن اسرائیل به عنوان یک کشور از طرف ایران حتی از حد تحقق یک آرزوی بعید و دور و دراز هم کمتر بود. در حالی که نام اسرائيل به عنوان یک کشور به سرعت هر چه تمامتر از نقشههای جغرافیایی، کتابهای درسی و غیردرسی و از فعالیتهای تجاری دولتی و غیردولتی این کشور محو میشد، حمایت ایران از فلسطینیها آشکار بود. پرز دریافته بود که همفکری و همسویی ایران با اسرائیل به هیچوجه امکانپذیر نیست.
کنار آمدن با بسیاری از کشورهای عربنشین کار سختی نبود. آنها یا به نوعی مرعوب قدرت اسرائيل بودند یا به نوعی تحت حمایت آمریکا اما این دو مسئله درباره ایران صادق نبود. هیچکدام از کشورهای عربی تهدیدی برای گسترش اسرائیل به حساب نمیآمدند. آنها نه توان مبارزه را داشتند و نه تا وقتی منافعشان صددرصد به خطر میافتاد، حاضر بودند درگیر مسائلی بشوند که به آنها مربوط نمیشد اما وضعیت حکومت فعلی ایران تا حد زیادی فرق داشت. ماهیت ضداسرائیلی رهبر ایران خیلی پیش از سقوط رژیم شاه به صورت علنی ابراز شده بود و هر روز که از ثبات رژیم اسلامی ایران میگذشت، تاثیرش را بیشتر بر منطقه میگذاشت. چه بسا که ایران میتوانست اندک جرأت باقیمانده در رژیمهای غربی منطقه را بر علیه اسرائيل بشوراند، آن وقت کار برای آنها بسیار سختتر میشد.
دلواپسیهای یک رئیسجمهور
طبس قلب ماجراست. روی نقشه از خلیجفارس تا طبس، زمین از کوههای سیاه و خاکستری موج می زند، کوههایی به هم پیوسته و گاه جدا از هم با ارتفاعاتی کم و زیاد. شهرت طبس به صحرایی است که تا کیلومترها ادامه دارد، صحرایی در قلب دشت کویر، غیر قابل عبور، کمجمعیت و حتی در نقاطی خالی از هیچ نشانی از حیات. از جهاتی این صحرای دورافتاده مثل همه صحراهای دنیاست. گاهی طوفانی هست و گاه نیست، گاهی باد در کوههایش میپیچد، در کنار درختچههای کوچکش میدود، روی بیابان وحشتزا میخزد و دوباره در کوهها آرام میگیرد اما گاه صحرا چنان آرام و ساکت است که گویی این بخش از کره زمین هرگز از خواب نخستین بیدار نشده است.
برای روز 24 آوریل هوای آسمان ایران خوب پیشبینی شده است و ماهوارههای هواشناسی آمریکا برای مسیر 950 کیلومتری که باید بالگردها در خاک ایران طی کنند، هیچ اختلاف جوی را پیشبینی نمیکنند.
ساعت پنج و نیم بعدازظهر روز 24 آوریل ناو نیمیتس کمی بیشتر از 30 مایل تا ساحل ایران فاصله داشت، موقعیت روی نقشه، مشخصا ناو را جایی در حوالی مرز ایران و پاکستان نشان میداد، بالگردهای غولپیکر بعد از یک پرواز آزمایشی با موتورهای روشن روی باند در انتظار پرواز بودند، به دستور سرهنگ، صافی هوای موتورها برداشته شده بود تا به قدرت موتورها کمی بیشتر از سه درصد اضافه شود، هنوز تا ساعت پرواز بالگردها یک ساعت باقی بود.
وقتی ژنرال جونز خبر فرود هواپیماها را درجزیره مسیره باتلفن به کارتر خبر داد، ساعت کمی از 9 صبح گذشته بود. اما در واشنگتن هنوز شب بود. هواپیماهای سی-130 در فرودگاه مسیره؛ شیخنشین عمان فرود آمده بودند و کار بارگیری تجهیزات به سرعت درحال انجام شدن بود. دو ژنرال و 38 افسر و دانشجو که در زمان سقوط رژیم پهلوی در آمریکا بودند، جزو مسافرین این پروازها بودند. آنها مأموریتی به مراتب مهمتر از دسته نورآبی و تفنگداران دریایی داشتند.
طی روزهای گذشته، رئیسجمهور از خانواده گروگانها خواسته بود که به ایران سفر نکنند. رفتن خبرنگارهای آمریکایی هم ممنوع شده بود. این دو خبر به ظاهر آنقدر مهم نبود که توجه کسی را متوجه اقدامات نظامی دولت در اتاق سری پنتاگون
کند.
در اتاق سری پنتاگون هیجان و اضطراب لحظه به لحظه بیشتر میشد. راه رفتن مدام رئیسجمهور در اتاق، زنگ پیاپی تلفن، حضور هارولد براون و خیلی چیزهای کوچک و بزرگ دیگر حکایت از دلواپسی بزرگی میداد.
میشد گفت که دلواپسی رئیسجمهور در آن لحظات مثل دلواپسی فرماندهان نبود. دلواپسی یک فرمانده، زمانی که نیروهایش را به جنگ میفرستد، از جنس دیگری است. یک سرهنگ، سرگرد، سروان، و حتی یک گروهبان، وقتی افراد دستهاش را برای مأموریتی هدایت میکند، بیشتر از فکر کردن به پیروزی یا شکست، به فکر جان نیروهاست؛ چرا که وجودش صرفا و عمیقا به وجود دستهای است که او رهبریاش را به عهده دارد. و به همین دلیل هم بارها نقشه حمله را از زوایای مختلف بررسی میکند و باز به همین علت یک فرمانده واقعی موقع نبرد پیشاپیش سربازهای دستهاش قرار میگیرد تا هم حس فرماندهیاش را راضی کند و هم افراد دسته شدیدا خود را در مالکیت او حس کنند و فرمان ببرند اما برای کارتر که صدها کیلومتر از صحنه نبرد دور بود، یک دسته از تفنگداران نیروی دریایی یا گروه ویژه نورآبیها چه اهمیتی میتوانست داشته باشد؟ هزاران دسته و گروهان و هنگ بودند که او میتوانست به آنها فرمان دهد، به علاوه بودجه نظامی سازمان سیا و ارتش به اندازهای بود که هزاران سرباز از این نوع میتوانست تربیت کند، در آن لحظه آنها به نظر شهروندانی معمولی میآمدند که ممکن بود هر لحظه در یک حادثه تصادف قطار یا سقوط هواپیما جانشان را از دست بدهند. حتی حسی عاطفی هم رئیسجمهور را همراهی نمیکرد، پس چرا دلواپس بود؟
شکست و مضحکه دوست و دشمن شدن!
موضوعی که سعی میکرد کمتر به آن فکر کند. چه دلیلی داشت با آن همه تجهیزات و سلاح در این مأموریت پیروز نشوند؟ دسته نورآبی یا به اصطلاح سرهنگ، «عنصر آبی» مأموریتهای مهمتری را به سرانجام رسانده بودند، نجات جان چند گروگان و بعد دزدیدن رهبر انقلاب ایران که هیچوقت مثل یک رئیسجمهور و حتی یک وزیر آمریکایی از جانش مواظبت نمیشد، اصلا کار سختی به نظر نمیآمد. با این حال هر چه عقربههای ساعت به 10 صبح نزدیک میشد، دلشوره رئیسجمهور هم افزایش مییافت. نمیتوانست مسئله شکست را مطلقا نادیده بگیرد. اگر در این عملیات شکست میخورد، کارش در مقابل رقیب اصلی انتخاباتیاش رونالد ریگان بسیار سخت میشد، واضح بود که ریگان منتظر سرزدن یک اشتباه دیگر از رئیسجمهور بود، کارتر از ماهها قبل برای ماندن در قدرت تلاش کرده و حالا ممکن بود با یک حرکت اشتباه همهچیز را از دست بدهد، تازه این همه دلیل نمیتوانست باشد، حتی در صورتی که موفق میشد با بهرهگیری از امپراطوری رسانهای از شکست به نفع خودش و انتخابات آینده استفاده کند، باز هم موقعیت آمریکا در منطقه به شدت تضعیف میشد. بعد از تصرف سفارت، این شکست میتوانست برای دولتش بسیار گران تمام شود.
ساعت 18 روز 24 آوریل نیمیتس تا حد ممکن به ساحل ایران نزدیک شده بود. 8 بالگرد غولپیکر آماده بودند که هر کدام با بیش از 20 سرنشین از نیروهای ویژه با سرعت 300 کیلومتر در ساعت به سمت طبس به پرواز درآیند، قبلا مسیر 950 کیلومتری که خلبانها باید طی میکردند، با کمک عکسبرداریهای دقیق ماهوارهای مطالعه شده بود.
پاورقي كيهان - ۲۱ / ۰۷ / ۱۳۹۴