به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 19,840
بازدید دیروز: 23,262
بازدید هفته: 57,756
بازدید ماه: 130,671
بازدید کل: 24,830,794
افراد آنلاین: 244
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
پنج‌شنبه ، ۲٤ آبان ۱٤۰۳
Thursday , 14 November 2024
الخميس ، ۱۲ جمادى الأول ۱٤٤۶
آبان 1403
جپچسدیش
4321
111098765
18171615141312
25242322212019
3029282726
آخرین اخبار
سربازهایی که کشته می‌شوند، ژنرال ‌هایی که مدال افتخار می‌گیرند! (۲۲ )
 
روایتی داستانی از شکست عملیات پنجه عقاب در صحرای طبس

سربازهایی که کشته می‌شوند، ژنرال ‌هایی که مدال افتخار می‌گیرند!

Image result for ‫شکست عملیات پنجه عقاب در صحرای طبس‬‎


«اگر این بالا بمیرم هیچ‌کس کک‌اش نمی‌گزد، حتما زنم با پول بیمه‌ام بقیه زندگی‌اش را با مرد دیگری زندگی می‌کند، راستی سر جسدم چه بلایی می‌آید، خب چه فرقی می‌کند! وقتی بمیرم چه فرقی می‌کند، جسدم کجا باشد؟»
با ناراحتی سرش را به سمت راست برگرداند و سعی کرد در تاریکی نشانه‌ای از روشنایی پیدا کند.
«نه! نباید به این چیزها فکر کنم! دلیلی ندارد که این جا بمیرم!»
بعد افکارش به سراغ بالگردهای دیگر رفت.
«اصلا به من چه مربوط؟ اگر بلایی سر ما بیاید، آن‌ها به راهشان ادامه می‌دهند و حتی لحظه‌ای به ما فکر نمی‌کنند، این‌جا هر کسی باید کلاه خودش را بچسبد، جکسون! تو باید خودت به فکر خودت باشی!»
جکسون برای چندمین بار با دلهره به آسمان روبه‌رویش نگاه کرد، شب قیرگون پیش رویش بود.
«خب! اگر برنگردم خواهند گفت مثل یک آمریکایی خوب مرد!»
افکار آشفته‌اش هر لحظه به سمت و سویی می‌رفت، با عصبانیت به خودش نهیب زد:
«آمریکایی خوب! آمریکایی خوب! اصلا چرا باید نقش یک سرباز فداکار را بازی کنم! آمریکایی خوب! چرا آن سناتورهای شکم‌گنده نباید هیچوقت نفس مرگ را کنار گوششان بشنوند.»
بعد سعی کرد به خاطر بیاورد در واشنگتن ساعت چند است.
«رئیس‌جمهور الان چه غلطی می‌کند؟ سناتورها چه می‌کنند؟ حتما حالا آن سناتورهای بی‌خاصیت متن سخنرانی‌های پیروزی را از حفظ می‌کنند. جانش را ما می‌کنیم، آن‌ها قهرمان می‌شوند.»
احساس کرختی را در زانوهایش حس کرد، به پشتی صندلی تکیه داد:
«حالا توی واشنگتن روز است، حتما زنم... نه... اصلا آن زنیکه را باید طلاق می‌دادم، این روزها به هیچ زنی نمی‌شود اعتماد کرد، وقتی مادر آدم صاف می‌آید و می‌گوید که من می‌خواهم از پدرتان جدا شوم چون به مرد دیگری علاقه دارم چه انتظاری می‌شود داشت؟ وقتی خواهر آدم هر چند روز با هر که عشق‌اش می‌کشد، زیر یک سقف زندگی می‌کند، چه انتظاری می‌شود، داشت! حیف  از من که همه زندگی‌ام را به پای این زن گذاشتم!»
بعد یادش آمد که خودش چند بار به کیتی خیانت کرده است، بلافاصله از کرده‌اش پشیمان شد و به خود سپرد دفعه بعد که برای اعتراف پیش پدر روحانی می‌رود به این گناه هم اعتراف کند. این کار حالش را بهتر می‌کند، توی ارتش آدم مجبور است هر وقت کار بدی می‌کند یا کسی را می‌کشد، زود فراموش کند.
جکسون زیرلب تکرار کرد:
«پدر! من یک نفر بی‌گناه را کشته‌ام...»
پدر روحانی هم به او خواهد گفت:
«اشکالی ندارد پسرم! تو برای وطنت مجبور شده‌ای کسی را بکشی! خدا حتما تو را خواهد بخشید!»
- پدر من با همسر بهترین دوستم بوده‌ام!
- پسرم! خدا تو را خواهد بخشید! من برای تو طلب آمرزش می‌کنم!
- پدر!...
- اشکالی ندارد پسرم! خدا...
سعی کرد تعداد دفعاتی را که پیش پدر روحانی اعتراف کرده، بشمارد، زور زد تا دفعاتش را به خاطر بیاورد اما موفق نشد.
صدای جیم را دوباره شنید. جیم داشت وضعیت بالگرد را با بی‌سیم به ژنرال وارنر اطلاع می‌داد، جکسون امیدوارانه سعی کرد به خودش دلداری بدهد:
«هی پسر! از این مأموریت که برگردی با دلارهایی که به جیب می‌زنی، می‌روی و بقیه عمرت را کیف می‌کنی. تو هم مغزت خوب کار می‌کند و هم خلبان خیلی خوبی هستی.»
و دوباره به تاریکی خیره شد و به خود گفت:
«البته اگر زنده بمانم!»
و بعد چند فحش رکیک و آبدار نثار هواشناسی و رئیس‌جمهور و شانس بدش کرد و به شب زل زد.
بالگردها دیر کرده بودند. سرهنگ به آسمان نگاه کرد، هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید. پیتر والتر در حالی که با لهجه تودماغی ویرجینیای غربی صحبت می‌کرد. رو به چارلی گفت:
«خب رئیس! فکر می‌کنم این یکی برای ما آخری باشد. ما هر دو داریم پیر می‌شویم. این یکی را انجام می‌دهیم. درست هم انجام می‌دهیم و بعد تمام می‌کنیم.»
چارلی می‌دانست که اگر در سفارت اتفاق بدی بیفتد، والتر مردی است که می‌تواند کارها را روبه‌راه کند. در ویتنام، والتر در موقعیت‌های دشوار بارها به کمکش آمده بود.
چند دقیقه دیگر هم گذشت، اکنون بالگردها چهل دقیقه از برنامه عقب بودند. چند نفری غرولند کردند. افراد کم‌کم داشتند عصبی و مشوش می‌شدند. یکی از افراد به ساعتش نگاه کرد و به بغل‌دستی‌اش گفت:
«اه، درست مثل دوره آموزشی، همان مشکل قدیمی!»
چارلی نگران بود. با نگاه هرباره به ساعتش تشویش و اضطرابش بیشتر می‌شد. او دلیل خوبی برای ناراحت شدن داشت؛ قبل از طلوع آفتاب وقت کافی برای پرواز به مخفیگاه را نخواهند داشت.
طی مدتی که هواپیماهای سی-۱۳۰ تخلیه می‌شدند، اپراتور اصلی دلتا که اسمش ویکتور بود، موفق شد با دو مأمور که در مخفیگاه بودند، تماس بگیرد. ستوانیار ویکتور به سرهنگ اطلاع داد که تمام خواروبار در قفسه است؛ یعنی این که همه چیز در خارج از تهران مرتب است و آن‌ها منتظر رسیدن نیروها هستند.
تانکر همچنان در آتش می‌سوخت.
از موتور هواپیماهای پارک شده سر و صدای زیادی بلند می‌شد.
دو هواپیمای بزرگ بعد از تخلیه بار دوباره به سمت خلیج ‌فارس به پرواز درآمدند.
با پرواز هواپیماها نیروی دلتا به چند گروه کوچکتر تقسیم شد و گروه‌ها با تجهیزات خود برای سوار شدن به بالگردها آماده می‌شدند.
هوا کمی سرد شده بود و چند نفر در حالی که یقه‌ها را بالا زده بودند، جیره غذایی‌شان را می‌خوردند.
سرهنگ در حاشیه باند کمی دورتر از هواپیماهایی که روی باند توقف کرده بودند، به تنهایی شروع به قدم زدن کرد. 10 دقیقه بعد دیگر کاملا آشکار بود که دلتا بعد از سپیده‌دم به مخفیگاه می‌رسید، ‌اما با این حال این فقط نیمی از کار بود.
بالاخره صدای واپ واپی که از چرخیدن پره‌های بالگردها بلند می‌شد، به گوش رسید.
ساعت کمی به یک نیمه‌شب مانده بود که اولین بالگرد روی باند نیم‌چرخی زد و بعد فرود آمد. بالگرد سرگرد بیچ اولین بالگردی بود که روی باند صدمتر دورتر از یکی از هرکولس‌ها نشست. بالگرد که فرونشست، گری به سرعت از پله‌های بالگرد پایین آمد، سخت به هیجان آمده بود. با این که اولین مأموریتش نبود اما هر وقت پا به ماموریتی جدید می‌گذاشت، حسی در او جریان می‌یافت، حالتی بین ترس و هیجان. بارها مزه این حس را چشیده بود، در طول چند سال گذشته آن قدر جسد دیده بود که هیچ تردیدی نداشت که هر مأموریتی می‌تواند آخرین مأموریتش باشد. در حالی که همیشه به خود می‌گفت:
«مردم اشتباه می‌کنند که این همه از بیماری‌های مختلف می‌ترسند؛ چون که از میان همه بیماری‌ها فقط یک بیماری برای آن‌ها کشنده است، من هم که هفت جان ندارم، بدهم، فقط یک مأموریت و یک جان، چرا بی‌جهت باید نگران باشم؟»
با این همه نمی‌توانست با احساس ترس‌اش مقابله کند و هر وقت پا به ماموریت دیگری می‌گذاشت به ناچار خودش را در محاصره ترس می‌دید.
شدت باد به مرور بیشتر می‌شد. به دستور سرگرد بیچ، آکاردی با دسته کوچک 20 نفره‌ای در امداد جاده روی شن‌های صحرا پیش‌رفت. زیر نور چراغ‌ها و پروژکتورهای عظیم، هیبت هرکولس‌ها به نظر ترسناک می‌آمد. سربازها هنوز مشغول خالی کردن تجهیزات و مهمات بودند. چند جیپ جنگی به فاصله کمی از هواپیماها پارک شده بود. دسته سروان کمی دورتر از باند، در اطراف جاده‌ای که کویر را شیار کرده بود، متوقف شد. سیاهی ترسناک کویر از یک متر دورتر از فانوس‌های روی باند شروع می‌شد و انگار تا ابدیت ادامه پیدا می‌کرد. کویر به قدری ساکت و تنها بود که می‌شد هر حرکت آهسته‌ای را حس کرد، حتی می‌شد حرکت چسبناک مارهای زهرآلود را روی زمین لمس کرد.
سروان در فاصله چند قدمی باند درنگ کرد تا موقعیتش را تشخیص بدهد، زمین کویر در این نقطه به طرز جالبی مسطح بود، گروهبان ویلسون شگفت زده گفت:
«با این حال نشستن هواپیماها ریسک بزرگی بود.»
سروان جواب داد:
«این را می‌توانیم بعدها به آن‌ها که این‌جا نیستند بگوییم!»
و ادامه داد:
«این باند حداقل از چند روز قبل آماده شده!»
و بعد به سنگچین بزرگی بر روی تپه‌ای در نزدیکی باند اشاره کرد.
سطح باند تا جایی که زیر نور چراغ‌ها و نورافکن‌ها روشن بود، صاف و یکدست به نظر می‌رسید، طوفان به صورت طبیعی هر جا به مانعی برخورد کرده بود، تپه‌های شنی کوچک و بزرگی ایجاد کرده بود اما روی باند هیچ مانعی دیده نمی‌شد.
در فاصله کمی از باند، چادر فرماندهی و دو چادر کوچک دیگر زیر فشار باد کش و قوس برمی‌داشتند، سرهنگ از مقابل سربازی که کنار چادرش ایستاده بود، گذشت. سرباز احترام نظامی به جا آورد.
بیچ سایه سرهنگ را دید که به طرف دسته آمد، سایه سرهنگ زیر نور چراغ‌ها لحظه به لحظه بزرگتر شد. دسته در یک چشم به هم زدن در یک صف منظم حالت خبردار به خود گرفت. سرهنگ نزدیک آمد و قبل از این که عکس‌العملی مقابل خبردار دسته نشان دهد، با عجله گزارش مأموریت را خواست. سرگرد بیچ در چند جمله همه گزارش‌ها را داد اما بعد همراه سرهنگ به چادر فرماندهی رفت. پیش از رفتن سری برای گری تکان داد، گری وظیفه‌اش را خوب می‌دانست. بقیه دسته را به سرعت به دو گروه تقسیم کرد و به طرف پایین باند حرکت کردند، فیلیپ گفت: «من از این چارلی سیخکی خوشم می‌آید، خیلی نترس و با جربزه است.»
گری گفت:
«اصلا برای همین اسمش چارلی سیخکی است. چون صاف و مستقیم به طرف دشمن می‌رود. و اگر کاری بخواهد بکند، هیچ چیز جلودارش نیست»
فیلیپ گفت:
«بله! قبول این ماموریت دل و جرأت می‌خواهد اما آن ژنرال...»
گری حرفش را برید و با لحن تندی گفت:
«ژنرال! ژنرال! بگذار عملیات بشود، بعد جای این آقای ژنرال را پیدا می‌کنی! بیچاره ما! وقتی من و تو از ترس نیمه جان می‌شویم این ژنرال همین جا می‌نشیند و نقشه می‌کشد که مدال افتخارش را با چه ژستی بگیرد! ‌تو تا حالا یک ژنرال را دیده‌ای که بگوید من به خاطر وطنم شخصا یک سرباز را کشته‌ام؟ همیشه دست ما به خون آدم‌ها آلوده می‌شود!»
این حرف را با کینه زد.
فیلیپ گفت:
«من اسم این را آلودگی نمی‌گذارم، این دفاع از حیثیت و اعتبار است.»
گری گفت:
«هر چه می‌خواهی اسمش را بگذار! منظورم این است که وقتی من و تو می‌جنگیم این ‌ژنرال‌ها مدال می‌گیرند و البته آن چارلی دیوانه حس جنگجویی‌اش ارضا می‌شود.»
فیلیپ با دلخوری جواب داد:
«ولی من این سرسختی چارلی را دوست دارم اما اگر می‌گذاشتی می‌گفتم که من هم شخصا از ژنرال‌ها خوشم نمی‌آید، انگار از دماغ فیل افتاده‌اند.»
گری غر زد:
«همه‌شان عین همند! وقتی ما می‌جنگیم آن‌ها توی اتاق‌های گرمشان نشسته‌اند و پیپ دود می‌کنند. وقتی هم ما کشته می‌شویم آن‌ها ستاره و مدال می‌گیرند، هر وقت هم ما جنگ را می‌بریم این پیروزی را با خط طلایی به نام آن‌ها می‌نویسند.»
حس ‌گری قابل درک بود، او برای خودش بیشتر از این‌ها لیاقت قائل می‌شد. پدر ثروتمند، دانشگاه هاروارد اما درجه ستوانی چیزی کمتر از لیاقت‌هایش بود. دست کم بعضی از همکلاسی‌هایش با وجود بی‌لیاقتی درجه‌های بالاتری داشتند، دوستان دیگری هم بودند که در واشنگتن، نیویورک، کالیفرنیا و خیلی شهرهای بزرگ و کوچک کارهای محرمانه کوچک و بی‌خطرتری می‌کردند و از کارها به اسم خدمت به میهن یاد می‌کردند. خیلی از آنها نه باهوش‌تر از او بودند و نه در ناز و نعمت بزرگ شده بودند اما لااقل جایگاه بهتری داشتند، با خودش فکر کرد:
«مثلا همین ژنرال، این ژنرال چون ژنرال است استحقاق همه کاری را دارد اما دلیل بزرگی ژنرال هوش او نیست، ذهن ژنرال هم کماکان کاستی‌هایی دارد اما بدون شک خصوصیت بارز او همان فرمانبرداری محض است، من چطور؟ مگر این فرمانبرداری محض را نداشته‌ام؟ چرا باید هنوز یک ستوان باشم؟»
گری در دل علی‌رغم همه نفرتی که از افسران بالاتر از خودش  داشت، در وجودش برای سرهنگ احترام خاصی قائل بود. لااقل سرهنگ نقاب به چهره نداشت، حس جاه‌طلبی‌اش را پشت چهره‌ای آرام پنهان نمی‌کرد. چیزی که تیمسارها و ژنرال‌ها و همه سناتورهایی که می‌شناخت، از آن بی‌بهره بودند. اگرچه نمی‌توانست بگوید که خارج از جنگ از تجملاتی که فقط مقامات ارشد، در ارتش نصیبشان می‌شود، بی‌بهره است اما لااقل در میدان جنگ متفاوت بود. سرهنگ بی‌هیچ تردیدی جنگ را دوست داشت؛ چون آنجا بود که لیاقت‌هایش را اثبات می‌کرد. پس  برای این که در جنگ پیروز شود، از هیچ کاری دریغ نمی‌کرد، حتی حاضر بود روی میخ بخوابد، یک دهکده را با آدم‌هایش یک جا آتش بزند و خم به ابروهایش نیاورد و برعکس به جنگیدنش  افتخار شجاعت کند و به نظرگری، لااقل از این حیث می‌شد برای شجاعت و حس جنگجویی سرهنگ احترام قائل شد. حسی که کما بیش در بین همه دولتمردان وجود داشت اما غالبا وقتی پشت میز کنفرانس‌های خبری می‌نشستند، آن را پنهان می‌کردند و دم از صلح می‌زدند.
طوفان دست‌بردار نبود و اندک‌اندک شدیدتر می‌شد. فیلیپ احساس کرد دهانش به فنجان پر از خاکی تبدیل شده و راه نفس‌اش را بند آورده است، در حالی که بدنش زیر وزش طوفان تلوتلو می‌خورد، گفت:
«آه خدای من! چقدر این طوفان وحشتناک است.»
بعد دفعتا پرسید:
«گری تو به خدا اعتقاد داری؟»
گری با سوءظن به فیلیپ نگاه کرد:
«خدا؟»
فیلیپ با صدای بلند فریاد زد:
«بله! خدا؟»
گری کلت‌اش را از جای چرمی‌اش بیرون کشید، دسته‌اش را محکم فشرد و  گفت:
«راستش را بخواهی نه! به نظر  من خدا از جمله همان وسایل تزئینی است که به درد تزئینات توی ویترین می‌خورد!»
و بعد به طرف سیاهی پیش رفت.
دسته به انتهای باند رسیده بود. گری به کویر سیاهی که پیش رویشان بود، چشم دوخت. اکنون به زحمت می‌شد دو متر دورتر را دید. وحشت به دلش چنگ انداخت. زیر لب گفت:
«انگار صدها چشم از توی تاریکی به ما زل زده‌اند!»
فیلیپ سر تکان داد. مطمئن نبود حرف ستوان درست نباشد.
گری گفت:
«بهتر است شما با دسته خودتان به سمت راست جاده بروید، ما هم این طرف را پوشش می‌دهیم.»
فیلیپ سر تکان داد و با چند سرباز دوان دوان عرض جاده را به طرف دیگر طی کرد.
گری کنار افرادش همان جا روی خاک نشست، سکوت کویر آزار‌دهنده بود. صدای باد یکنواخت‌تر شده بود، از خوردن دانه‌های ریز شن و ماسه به صورتش احساس درد می‌کرد، شن‌ها تا نیمه پاشنه‌هایش بالا آمده بودند، با خودش فکر کرد، اگرچند ساعت بی‌حرکت آنجا بمانند، هر کدام از آنها به شکل یک تپه شنی کوچک درمی‌آیند. غرولند‌کنان پشت به باد کرد و گفت:
«لعنت به این باد، بدمصب زمین گیرمان کرده!»
گروهبان ویلسون گفت:
«فکر می‌کنید چه اتفاقی برای دو بالکرد دیگر افتاده؟»
گری گفت:
«گور پدرشان! به جهنم که نیامده‌اند!»
اوقات گری تلخ بود، از شب قبل تا آن لحظه نخوابیده بود و همچنان بی‌خبری بیشتر آزارش می‌داد:
«می‌دانی ویلسون ترجیح می‌دهم حتی وقتی می‌خواهم بروم جهنم بدانم کی می‌روم! اما این‌طور انتظار نکشم.»

پاورقي كيهان  -  ۰۳ / ۰۸   / ۱۳۹۴