به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 8,897
بازدید دیروز: 7,600
بازدید هفته: 40,975
بازدید ماه: 40,975
بازدید کل: 25,028,107
افراد آنلاین: 201
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
سه‌شنبه ، ۰٤ دی ۱٤۰۳
Tuesday , 24 December 2024
الثلاثاء ، ۲۲ جمادى الآخر ۱٤٤۶
دی 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
3029
آخرین اخبار
طوفانی که بزرگ‌ترین پشتوانه اقتصاد آمریکا را از بین برد (۲۴)
روایتی داستانی از شکست عملیات پنجه عقاب در صحرای طبس


طوفانی که بزرگ‌ترین پشتوانه اقتصاد آمریکا را از بین برد

 

Image result for ‫عملیات پنجه عقاب در صحرای طبس‬‎


بعد از جیبش دستمالی بیرون کشید، لبه‌های آن را به شکل مثلث روی هم گذاشت و دستمال را از گوشه صافش تا زیر عینکش بالا کشید و در همین حال زیر لب غرزد: «این باد لعنتی هم که دست بردار نیست!» سرجوخه چیزی نگفت، همیشه وقتی افسرها اظهارنظر می‌کنند، سرجوخه‌ها در همه شرایط باید بگویند: «بله قربان! حق با شماست!» آلن گفت: «بله قربان! حق با شماست!» آخرین بالگرد هم بالاخره کمی بعد از ساعت یک بامداد از راه رسید. خلبان بعد از زدن نیم دوری بر روی باند در جای مناسبی فرود آمد. به محض فرود بالگرد، خلبان پیاده شد تا خودش را به مرکز فرماندهی برساند. سرهنگ همه افسرها را به چادر خودش احضار کرده بود. آن‌ها در حال گرفتن آخرین دستورات بودند. کایل گفت: «آقایان با خبرهای خوبی که از حزب دموکرات کردستان در غرب ایران و زدو خورد‌های شدید مرزی بین ایران و عراق به دستمان رسیده است، می‌توانیم امیدوار باشیم که با کمک شاپور بختیار نقشه شورش در نقاط وسیعی از ایران به اجرا دربیاید. قشقایی‌ها، بختیاری‌ها، لرها، کردها و حتی فارس‌ها در مناطق مرزی مختلف به ما کمک خواهند کرد. به استثنای مرز ایران و افغانستان که با دخالت‌ شوروی در افغانستان اقدامات تحریک‌آمیز ما در آن‌جا معلق مانده است، در بقیه نقاط می‌توانیم جنگ تمام‌عیاری را بین خود ایرانی‌ها به راه بیندازیم!»
این حرف‌ها را از روی اطمینان گفت. او می‌دانست که با شرایطی که از روز 18 آوریل یعنی 7 روز قبل، سازمان سیا در دانشگاه‌های ایران به وجود آورده بود، درگیری‌‌ها و زدوخوردهایی به راه افتاده است.
کایل مکث کرد تا تاثیر گفته‌هایش را روی افراد ببیند، بعد گفت: «اگر سرهنگ اجازه بدهد قسمت اصلی عملیات را شرح می‌دهم.» سرهنگ چارلی به علامت موافقت سر تکان داد. کایل ادامه داد: «اکنون ما می‌دانیم ایران در ضعیف‌ترین وضع ممکن بعد از استقرار نظام جمهوری‌اش است. طی دو سال گذشته هیچوقت هرج‌ومرج به این درجه از وخامت نرسیده است. با این وصف نجات جان گروگان‌ها، حمله به منزل‌ آیت‌الله خمینی برای ربودن وی و البته رساندن مهمات و تجهیزات به گروه‌های آشوبگر، سه مرحله اصلی ماموریت ما هستند که باید در کمترین زمان ممکن انجام شود.»
صحبت‌های کایل ادامه داشت که یکی از گماشته‌ها پوزش خواست و وارد شد تا خبر مهمی را به اطلاع چارلی برساندو گماشته که رفت، چارلی اجازه داد تا کاپیتان بالگردی که تازه از راه رسیده بود، وارد چادر شود. افراد هر کدام روی صندلی‌هایشان جابه‌جا شدند. موقع جلسه فرماندهی فقط گماشته‌ها می‌توانند اخبار مهم را بیاورند، درجه دارها و خلبان‌ها فقط وقتی می‌توانند وارد جلسه شوند که احضار شده باشند. خلبان وارد چادر شد.
خلبان اجازه صحبت‌ خواست و بعد با دستپاچگی خبر خرابی بالگردش را داد. بالگرد ششم به خاطر طوفان شن دیگر قادر به پرواز نبود. برای لحظاتی طولانی هیچ‌کس قادر به تصمیم‌گیری و حرف زدن نبود. هر کدام از افراد احساسات متفاوتی داشتند. تا قبل از این خبر اگر به فرض از ظرفیت همه شش بالگرد به طور کامل استفاده می‌شد، باز هم باید تعدادی از افراد باقی می‌ماندند. حالا به حتم تعداد دیگری از افراد را نمی‌‌توانستند ببرند. سرهنگ چارلی زیر نور زرد چراغ به چهره‌ رنگ‌باخته کایل نگاه کرد، آن چه سرهنگ را می‌آزرد، تنها شکست ماموریت نبود، او هم می‌دانست احتمال آزادی گروگان‌ها از سفارت‌ ایران، بسیار کم بود و احتمال کشته شدن خیلی از آن‌ها می‌رفت اما این که با این همه تجهیزات پایشان به تهران نرسیده، برگردند، شرمساری‌اش بیشتر از هر چیزی بود.
سرهنگ گفت: «از ژنرال وات اجازه خواهم خواست تا اجازه بدهد فقط با گروه ویژه حمله کنیم. لااقل می‌توانیم گروگان‌ها را نجات دهیم.» آن سوی خط ژنرال سکوت کرده بود، اصلا به حرف سرهنگ گوش نمی‌داد، او عواقب آشکار شدن مأموریت را در صورت شکست درک می‌کرد. با این اخبار، مقام، حیثیت و اعتبار را از دست رفته می‌دید؛ البته اگر خبر این ناکامی به بیرون درز می‌کرد فقط او مطرح نبود، پای حیثیت و اعتبار کشورش هم در میان بود. سرهنگ تکرار کرد: «ژنرال شما می‌توانید موافقت واشنگتن را برای بخش دوم عملیات، یعنی فقط آزادی گروگان‌ها جلب کنید!» چند نفر از افسرها حرف‌های سرهنگ را تایید کردند. مسلم بود که سرهنگ کسی نبود که به این سادگی کوتاه بیاید. اصلا او افرادش را برای چنین شرایط غیر ممکنی آموزش داده بود. صدای ژنرال با حالتی مستاصل آمد: «تصمیم را می‌گذاریم به عهده کاخ سفید، سرهنگ! ما در شرایطی نیستیم که ریسک کنیم.»
در بیرون از چادر طوفان دوباره شدت گرفته بود، سربازها برای چندمین بار میخ‌های چادر را روی زمین  باند محکم کردند. چادر با فشار بادکش و قوس برمی‌داشت و هر لحظه ممکن بود از جا‌کنده شود. ژنرال که رسوایی ناشی از شکست این عملیات ويژه را کاملا دریافته بود، گفت: «سرهنگ! متوجه‌اید که ما با شکست این عملیات، در عمل همه قدرتمان را زیر سئوال می‌بریم. تا همین جا هم فکر می‌‌کنم با دردسرهای زیادی روبرو می‌شویم. من نمی‌توانم اجازه چنین کاری را بدهم.»
درون چادر سرهنگ کم مانده بود مشاجره‌ای روی دهد. مشاجره او با ژنرال بر سر رفتن یا برگشتن مدتی به درازا کشید، موقعیت و درجه‌‌‌های ژنرال در خطر بود، تازه این ژنرال نبود که به خطر می‌افتاد، اگر در ادامه این ماموریت شکست می‌خورد، تکلیف رئیس‌جمهور چه می‌شد؟
با شنیدن آخرین دستور ژنرال، سرهنگ مشتش را روی میز تاشوی وسط چادر کوبید و گفت: «ژنرال! خواهش می‌‌کنم! من مسئولیت این شکست را می‌پذیرم.»
ژنرال گفت: «متاسفم سرهنگ! پذیرفتن مسئولیت شما دردی را دوا نمی‌کند. می‌دانید که نمی‌توانم سرنوشت رئيس‌جمهور، گروگان‌ها و در کل آمریکا را به شما و دلتا بسپارم. این مسئولیت بسیار سنگینی است. تا وقتی حضور ما برای کسی آشکار نشده می‌توان جلوی ضرر را گرفت. ما باید به ژنرال وارنر اطلاع دهیم.»
سرهنگ در حالی که در نور ضعیف چراغ سرش را به شدت تکان می‌داد، با دشنام‌هایی زیر لب که فقط خودش می‌شنید، از چادر بیرون رفت.
در روشنایی نورافکن‌ها، بالگرد‌های غول‌آسا خاموش ایستاده بودند. با خود فکر کرد که این طوفان قرار است چندتای دیگر را زمین‌گیر کند؟
و بعد لبخند عجیبی زد. به نظرش عجیب بود که این غول‌های آهنی در مقابل این شن‌ریزه‌ها این طور ناتوان شده باشند.
ژنرال وارنر می‌دانست که اگر خبر را به گوش واشنگتن برسانند، مسئولیت حمله یا بازگشت از دوشش برداشته می‌شود. هر چند او دستور عملیات را صادر نکرده بود و این دستور کاخ سفید بود اما فرماندهی عملیات در خاک ایران در این لحظات همه آینده‌اش را تباه می‌کرد. ژنرال می‌دانست رئیس‌جمهور دو راه بیشتر در پیش رو ندارد. راه مطمئن‌تر آن بود که بی سروصدا برگردند. خب! تکلیف مسافران اتوبوس چه می‌شود؟ آن‌ها واقعه را به گوش همه می‌رسانند، آن وقت با این افتضاح چه کنند؟ بعد به عواقب کار اندیشید؛ چیزی که از ابتدای کار بارها به او و افرادش گوشزد شده بود. اگر این عملیات به هر دلیلی شکست می‌خورد، آن‌ها علاوه بر این که در خاورمیانه اعتبارشان را از دست می‌دادند، بازار جهانی تسلیحاتشان هم به خطر می‌افتاد. اگر دست خالی بازمی‌گشتند، دیگر کسی قدرت نظامی آمریکا را باور نمی‌کرد و حتی هواپیماها و سلاح‌هایی که بزرگترین پشتوانه اقتصاد آمریکا بودند، بازار تجارتشان از دست می‌رفت. تازه این همه مسئله نبود، مسائل خاورمیانه مستقیما امکان توسعه اقتصادی سرمایه‌داری آن‌ها را به خطر می‌انداخت و همه این‌ها بیشتر نگرانش می‌کرد. اگر مسافرها را می‌کشتند، چه اتفاقی می‌افتاد؟ بدون شک دیگر باید کار گروگان‌ها را تمام شده می‌دانستند. ژنرال وارنر باید تصمیم مهمی می‌گرفت، اگر اکنون شکست درانجام ماموریت را در همین ابتدا اعتراف می‌کرد، بهتر از آن بود که بعد به بی‌لیاقتی متهم می‌شد.
فرار بزرگ
سرهنگ می‌دانست که بعد از این وقایع، ژنرال وارنر چه تصمیمی می‌گیرد اما هنوز هم اصرار داشت که افرادش قادرند هر کاری را انجام دهند. او به جلسه‌ای فکر می‌کرد که پس از بازگشت آن‌ها ترتیب داده می‌شد. به طور حتم افراد کاخ ریاست‌جمهوری که آن روزها درباره مسائل مهم تصمیم می‌گرفتند- همان افرادی که در خلوت رجزخوانی می‌کردند که قدرت همه کاری را دارند- به این نتیجه می‌رسند که او بی‌لیاقت و ناتوان است. البته ممکن بود الفاظ به همین شکل ادا نمی‌شد، حتی ممکن بود تا مدتی برکناری او به تعویق نیفتد اما این احتمالا سرانجامی بود که نمی‌توانست از آن بگریزد.
اما با جنون و ولعی که برای ادامه ماموریت داشت، اصلا این چیزها مهم نبود. افسرها چادر فرماندهی را ترک کرده بودند. سرهنگ گیلاس کوچکی شراب برای خودش ریخت و گفت: «کایل! هر چقدر زمان بگذرد ما به صبح نزدیک می‌شویم اگر شانس بیاوریم حداکثر این نقطه را می‌توانیم با توجه به این حوادث، 24 ساعت مخفی نگه داریم.»
کایل با لحن مرده و بی‌روحی گفت: «درست است اما باید منتظر دستور از واشنگتن بمانیم!»
خبرهایی که از ناو نیمیتس می‌رسید، بسیار ناامیدکننده بود. گروه عملیاتی سه بالگرد را به طور غیر منتظره‌ای از دست داده بودند، امکان این که با پنج بالگرد بقیه عملیات طبق نقشه پیش برود، محال بود، به خصوص این که طوفان شن هم هنوز ادامه داشت. اگر عملیات نجات جان‌گروگان‌ها با موفقیت انجام می‌شد، باز می‌شد به نحوی حمله را برای مردم آمریکا و افکار عمومی بقیه دنیا توجیه کرد اما با وجود این طوفان از کجا معلوم که چه اتفاقی می‌افتد؟ تازه آزاد کردن 52 گروگان فقط بخش کوچکی از عملیات بود که اگر به هر نحوی عملیات شکست می‌خورد، دیگر هیچ نقطه امیدی برای کارتر و حزبش باقی نمی‌ماند. کارتر امیدوار بود با یک عملیات کامل و حتی در صورت کشته شدن گروگان‌ها، با برپایی یک شورش بزرگ در مرزها و بمباران‌ مراکز هوایی و با استفاده از هرج و مرج، زمینه یک اشغال نظامی و حداقل یک کودتا را ایجاد کند، مسئله‌ای که حالا هیچ امیدی به آن نداشت؛ در حالی که ده‌ها بمب‌افکن روی آب‌های خلیج فارس در انتظار دستور حمله بودند.
نیمه شب بود و شهر واشنگتن بی‌خبر از التهابی که کاخ سفید را فرا گرفته، به خواب خود مشغول بود. در اتاق بیضی اما گروه تصمیم‌گیرنده که جناح رقیب برای تحقیر به آن‌ها گروه جورجیایی‌ها می‌گفتند، بعد از شنیدن گزارش‌ هارولد براون بحث را شروع کردند و هفت دقیقه بعد خبر به ناو نیمیتس مخابره شد.
تصمیم کاخ سفید به ناو نیمیتس و از آن‌جا به «ژنرال وارنر» و بعد هم به سرهنگ منتقل شد. سرهنگ از شنیدن دستور دچار ناامیدی و افسردگی شد و برای دقایقی طولانی بعد از شنیدن خبر، لب‌هایش را به هم فشرده و با عضلاتی منقبض سکوت کرد. در آن لحظه چشم‌های چارلی با آن مردمک‌های درشت چنان بی‌جان می‌نمود که کایل با خودش فکر کرد، اگر الان انگشت داخل چشم‌های چارلی بکند او مژه‌ هم نمی‌زند. در طول سال‌ها ماموریت، خیلی چیزها دیده بود، جنگ در جنگل‌ها و مرداب‌های ویتنام که به طور طبیعی درخت، آب و هر چه سر راهشان بود، با آن‌ها دشمنانه رفتار کرده بودند اما کویر دشمن سرسخت‌تری بود.
چارلی خشمگین بود، چطور تجهیزات و گروه او گرفتار دانه‌های شن شده بود و کاری از دست هیچکس برنمی‌آمد؟! بعد افسرها را فرا خواند و به آن‌ها دستورات لازم را داد.
بیشتر از سه ساعت از فرود اولین هرکولس گذشته بود و فقط سه ساعت دیگر به روشن شدن هوا باقی بود. سه ربع طول کشید تا در میان طوفان شدید، بخشی از مهمات را که از هواپیما‌ها پیاده کرده بودند، دوباره به هواپیماها برگردانند. دستور کاخ سفید برای گروه مسافران ایرانی معلوم بود، آن‌ها باید تا صبح در محل می‌ماندند و البته چاره‌ای هم نداشتند؛ اتوبوس آن‌ها به مکان دورتری برده شده بود و باد لاستیک‌ها خالی بود، تا آن وقت هواپیماها کاملا از آن‌جا دور می‌شدند.
چارلی دستور داشت که همه افراد را همراه با بالگردها و هواپیماها برگرداند، در آن صورت می‌شد مسئله تجاوز به خاک ایران و بودنشان در کویر را به کلی تکذیب کرد. تنها می‌ماند یک بالگرد بی‌نام و نشان که نیروی دریایی و هوایی ایران هم نمونه این بالگرد را داشت، شهادت مسافران هم نمی‌توانست مهم باشد، هیچکس حرفشان را باور نمی‌کرد. تا وقتی همه کشورها به نوعی مدیون آمریکا بودند، اعتراض‌های بین‌المللی هم به جایی نمی‌رسید، فقط می‌ماند مسئله روس‌ها که آن‌ها خودشان هم به خاطر افغانستان متهم بودند. به دستور سرهنگ بالگرد‌ها کار سوخت‌گیری را شروع کردند.
اضطراب و دلواپسی لحظه به لحظه بیشتر می‌شد، نمی‌شد به آن وضعیت خیلی امیدوار بود. با حوادثی که پیش آمده بود هر لحظه امکان داشت شناسایی شوند، علاوه بر این افراد همگی خسته بودند و بودن در خاک دشمن دلواپسی‌ها را بیشتر می‌کرد. اگر چه همه آن‌ها خودشان را برای کارهای سخت‌تری آماده کرده بودند اما در این لحظه درمانده‌تر از هر زمانی به نظر می‌رسیدند و مایل بودند هر چه زودتر سوار هواپیماها شوند، اسارت در این لحظات بدترین پیشامد ممکن بود.
وقتی اولین بالگرد به هواپیمای سوخت‌رسانی نزدیک شد، خدمه پرواز هواپیماهای «سی - 130» هم سوار هواپیماها شدند. اما ناگهان طوفان شدیدتر شد و باد شدید قسمت عقب یکی از بالگردها را به طرف راست هل داد، بالگرد نیم دوری چرخید و به شدت به هواپیمای سوخت‌رسان برخورد کرد. صدای انفجار مهیبی هوا را شکافت. در یک لحظه بالگرد و هواپیما هر دو آتش گرفتند، سربازهایی که روی باند حرکت می‌کردند با شنیدن صدای انفجار، به خیال حمله دشمن هر کدام به طرفی دویدند. بعضی‌ها خودشان در کنار باند دراز کشیدند. سرهنگ هم که برای سرکشی کناره باند حرکت می‌کرد، روی زمین خوابید، گوش‌هایش را گرفت و صورتش را بین ماسه‌ها فرودبرد، شعله‌های آتش هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد، حالا دیگر آتش از فاصله چندکیلومتری پیدا بود. وحشت عجیبی گروه را در خود گرفته بود. لحظاتی طول کشید تا افراد متوجه شوند که حمله‌ای درکار نیست. چند نفری در حالی که لباس‌هایشان آتش گرفته بود، از هواپیما بیرون‌ پریدند. افراد بدون معطلی به کمک آن‌ها رفتند اما هنوز چند نفری در میان شعله‌های سرکش مانده بودند. از دست کسی کاری برای آن‌ها ساخته نبود. دقایقی بعد همگی بهت‌ زده به حلقه‌های دود سیاه چشم دوختند، کویر خالی از درخت در حال سوختن بود، صدای نعره‌های بلند و پیوسته‌ای که از درون آتش می‌آمد، سربازها را روی ماسه‌ها زمین‌گیر کرده بود، نعره‌ها به فریاد آدم‌هایی می‌مانست که با چاقو از تنشان پوست می‌کنند، جیغ‌ها ابتدا پیوسته، بعد آرام و بعد خاموش شد.
سرگرد بیچ خواست چیزی بگوید اما حنجره‌اش یاری نکرد. گری گفت: «چه مرگ بدی!» هیچوقت تا آن لحظه به مرگ فکر نکرده بود. تا آن لحظه شنیدن خبر مرگ یک نفر هیچوقت عکس‌العمل خاصی را در او ایجاد نکرده بود. حتی وقتی کسی را می‌کشت خونسردی بی‌رحمانه‌ای داشت و حتی گاهی با دیدن خونی که از گلوی یک زخمی فوران می‌کرد، خنکی مطلوبی را حس می‌کرد اما در آن لحظه حس عجیبی داشت، چیزی نامرئی به جنگشان آمده بود که نه مهارت و نه سلاحشان به کار می‌آمد.
زیر لب زمزمه کرد: «از بین این همه خطر فقط یکی باعث مرگ می‌شود.» و حالا مرگ را با تمام وجود احساس می‌کرد، آن هم چه مرگ  غم‌انگیزی!
تیم در تاریکی بر خود لرزید و مثل کسی که دچار شوک شده باشد، آتش گرفتن بالگرد را تماشا کرد و بعد با صدای بلند به گریه افتاد، کاپیتان جیم به بازویش چنگ انداخت، او را به شدت تکان داد و با صدای بلند گفت: «آرام باش پسر! آرام!» تیم روی سینه‌اش به تکرار صلیب کشید و زیر لب زمزمه کرد: «یا مریم مقدس! یا مریم مقدس!» لحظاتی طول کشید تا سرهنگ اصل ماجرا را درک کرد. بعد از جا بلند شد، صورتش سرخ سرخ بود. سایه آتش چهره‌اش را سرخ تر هم می‌کرد، بعد با عضلاتی منقبض شروع به چرخیدن دور خودش کرد و فریاد زد: «لعنتی‌ها! لعنتی‌های بی‌مصرف!» چند قدم به طرف باند دوید، بعد ایستاد و لگد محکمی با نوک چکمه‌ها به خاک زد و دوباره فریاد زد: «لعنت! لعنت! فقط همین را کم داشتیم.» سرگرد سرش را با همدلی تکان داد، این حادثه به نظرش بیش‌از حد غیرطبیعی می‌آمد، انگار کسی یا چیزی از بالا به آن‌ها نگاه کرده بود و به شتابشان برای فرار بی‌صدا خندیده بود. در آن چه نمی‌توانست مفهومی باشد، معنایی حس می‌شد. بعد آهسته گفت: «یک بدشانسی دیگر!» تیم شروع به فریاد زدن کرد.
فالوی با صدایی منزجر گفت: «خفه شو تیم! خفه شو پسر! چه مرگت شده، تا حالا آتش ندیده‌ای؟»
تیم صدای خود را ناباورانه شنید:
«یا مریم مقدس»!  و به لرزه افتاد.

پاورقي كيهان  -  ۰۸ / ۰۸   / ۱۳۹۴