به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 9,071
بازدید دیروز: 7,600
بازدید هفته: 41,149
بازدید ماه: 41,149
بازدید کل: 25,028,279
افراد آنلاین: 171
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
سه‌شنبه ، ۰٤ دی ۱٤۰۳
Tuesday , 24 December 2024
الثلاثاء ، ۲۲ جمادى الآخر ۱٤٤۶
دی 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
3029
آخرین اخبار
شب عملیات فرا می‌رسد! (۷۰)
پرواز 655

شب عملیات فرا می‌رسد! 
 

Image result for ‫پرواز 655  شب عملیات فرا می‌رسد!‬‎

به اين ترتيب مدتي دور سنگرها گشتم و دوباره سر از سنگر تداركات درآوردم‌. تازه آن‌جا بود كه فهميدم آقا صفي با آن نامه مرا مأمور رساندن كنسرو و كمپوت كرده بود و بچه‌هاي اردوگاه هم سر به سرم گذاشته بودند.
آقا صفي وقتي فهميد زخم‌بندي و پانسمان و بخيه هم بلدم‌، با اين‌كه مي‌دانست همه مدت خدمتم را جبهه بودم‌، گفت‌:
- مي‌خواهي تا وقتي اينجايي‌، به بچه‌ها در كار امداد كمك كني‌؟
گفتم‌: «چه بهتر!»
 ***
يك هفته بعد از آمدنم زمزمه‌ عمليات شد، در اين مدت دوبار حاج عباس را دم سنگر فرماندهي ديدم‌، گفت‌: «چند بار تلاش كرديم‌، جسد رضا را برگردانيم عقب اما كنار اروند جامانده‌، منطقه زير آتش و ديد عراقي‌ها بود، موقع عقب‌نشيني نتوانستيم عقب بياوريمش دو تا از برادرهايش براي همين كار رفتند و شهيد شدند، اگر خدا بخواهد و در اين عمليات مهم منطقه را گرفتيم‌، رضا را مي‌تواني ببري‌.»
برايش تعريف كردم كه حاج مصطفي هنوز فكر مي‌كند پسرش زنده است‌. گفت‌: «امير اول از همه شهيد شد. بعد رضا توي يكي از عمليات‌ها جاماند. بچه‌ها ديده بودند كه تير به پيشاني‌اش خورده و جابه‌جا شهيد شده اما به‌خاطر شدت آتش نتوانستند جسدش را عقب بياورند. خبرش را عبدالله خواست براي پدرش ببرد اما گفت كه با اين حال تا او را نبرم دلشان آرام نمي‌گيرد. بعد برگشت تا برادرش را بياورد اما شهيد شد، حسين هم همين‌طور. همين‌طور است‌. پدر و مادرها هيچوقت دلشان آرام نمي‌شود مگر اين كه جنازه‌ عزيزشان را ببينند، آن وقت دلشان راضي مي‌شود. آدم همه‌اش خيال مي‌كند، اشتباه شده‌، همه‌اش چشم به راه است‌. اگر كسي مفقودالاثر باشد تا قيام قيامت آدم چشم به راه مي‌ماند. با اين حال مي‌داني‌؟ يك نفر را مي‌شناسم كه دلش مي‌خواهد مفقودالاثر باشد.»
با نگاه كنجكاو به لب‌هاي حاجي چشم دوختم‌. حاج عباس گفت‌:
- اسمش را به تو نمي‌گويم‌، فقط همين قدر بگويم كه اين بنده‌ خدا همه‌ شب و روز آرزو مي‌كند كه از جسدش ذره‌اي نماند.
پرسيدم‌: «چرا حاجي‌؟ مريض است مگر؟ كسي را مي‌خواهد زجر بدهد؟»
حاجي با اندوه نگاهم كرد و گفت‌:
- نه فكر مي‌كند كه خيلي گناهكار است‌. آرزو مي‌كند، هيچي از او باقي نماند تا مقابل خدا شهادت بدهد و شرمنده‌ خدايش بكند.
سرم را زير مي‌اندازم و چيزي نمي‌گويم‌.
حاجي دستي روي شانه‌ام مي‌گذارد و مي‌گويد:
- خب بگذريم‌! مي‌خواهي چند نفر از افراد اين‌جا را به تو معرفي كنم‌؟ اول آن پسري كه زير پيراهن آبي به تن دارد، به او ناصرالدين مي‌گويند، همان‌طور كه مي‌بيني مدام اين طرف و آن طرف بين بچه‌ها مي‌چرخد و با شوخي‌هاي بامزه و گاهي ابلهانه سر به سر ديگران مي‌گذارد، آن جوان موبور كه كفش‌هايش را واكس مي‌زند، اسمش حامد است‌، آن يكي كه سبيل چكمه‌اي دارد و...
تا چند نفر را معرفي كرد، دقايقي طول كشيد. در قرارگاه آن‌قدر نيرو بود كه اگر مي‌خواست مي‌توانست مرا به اين بهانه تا شب بيدار نگه دارد، مي‌دانستم آن چه را كه مي‌ديدم كاملاً واقعي است‌. مي‌دانستم چرا آن‌ها اين‌جا هستند! آن‌ها از سرنوشتشان در هر حال خبر داشتند، آخر قصه جنگ‌، پيروزي يا شكست است‌. مي‌توان فكر كرد كه پيروزي بسيار با ارزش است‌، به شرطي كه آدم كشته نشود اما آن‌ها با لذت بي‌مانندي خود را براي شهادت آماده مي‌كردند!
 ***
نوجواني بسيجي نامه‌ها را آورد، به زحمت مي‌شد گفت كه 15 ساله است‌، نگاهي ساده و صميمي داشت‌. شلوار سبزي پوشيده بود كه برايش گشاد بود، قد كوتاهش توي آن لباس گشاد خنده‌دار به نظر مي‌رسيد اما واضح بود كه از اين جهت اصلاً ناراحت نيست‌.
گشتي تو سنگرها زد و موقع رفتن كوله‌اش پر از نامه بود. هر كسي نامه‌اي نوشته بود، تصميم گرفتم براي زليخا چيزي بنويسم كه اگر برنگشتم خبري داشته باشد اما بلافاصله پشيمان مي‌شوم‌. وقتي نوجوان نامه‌بر مي‌رود، كمي افسوس مي‌خورم‌. دستكم مي‌توانستم براي ميثم چيزي بنويسم و نشانه‌اي از خودم به جاي بگذارم اما بعد به ياد امير و عبدالله و حسين مي‌افتم و خوشحال مي‌شوم كه بي‌خبر آمده‌ام‌.
با حاجي سري به پايگاه آموزشي نيروهاي جديد كه نزديك مقر است‌، مي‌زنم‌. دوره آموزش نظامي هميشه كوتاه اما دشوار است‌، داوطلب‌ها اولش با شوق مي‌آيند و بعد به‌خاطر سختي‌ها غر مي‌زنند.
بعضي‌ها كه جوانترند، پرشورترند و با هر سختي اصرار دارند كه دوره را زودتر تمام كنند. اگر از رزم شبانه و كلاغ پرهاي مدام‌، سينه خيزها، بيدار باش‌هاي وقت و بي‌وقت كه با شليك گاز و تيرهاي هوايي همراه است‌، بگذريم‌، بقيه‌اش خوب است‌. آموزش سلاح هم لذت خودش را دارد. در پايان هفته چهارم يك عده مي‌آيند و يك عده هم به بهانه‌ فوت پدر و رو به قبله بودن مادر براي مرخصي به هر دري مي‌زنند كه بروند. خيلي از پسرها كه براي آموزش آمده‌اند، سن و سال كمي دارند، حتي سن چند نفرشان به زحمت به 16 مي‌رسد.
اردوگاه هم جاي خواب و استراحت نيست‌. فرمانده‌ها سعي مي‌كنند تا بنيه‌ دفاعي و حمله‌ نيروها را قوي كنند، شهامت خنثي كردن مين را هيچوقت نداشته‌ام اما حاجي مي‌گويد كه لازم است مدتي براي اين كار تمرين كنم‌. او مي‌گويد:  
ـ خودت كه مي‌داني عمليات كه بشود، نيروها پيشروي مي‌كنند اما معلوم نيست درست از منطقه‌اي عبور كنند كه جسد رضا آن جاست‌. شايد مجبور باشي با يكي دو رزمنده از گروه جدا شوي و در اين شرايط هر اتفاقي ممكن است بيفتد.
يك روز مثل همه‌ روزها كه صداي توپ و تانك و مسلسل و هواپيماهاي خودي و دشمن مي‌آيد، زمزمه‌اي توي اردوگاه مي‌پيچد. بچه‌ها مي‌گويند كه عمليات نزديك است و سرانجام يك روز ديگر از فرماندهي خبر مي‌آورند كه همه در زمين صبحگاه جمع شوند و بعد از خوردن صبحانه‌، ساعت 8 نفس‌ها با شنيدن عمليات در سينه حبس مي‌شود.
وقت تنگ است و هر كسي كاري دارد بايد با عجله انجام دهد. قلم و كاغذ بر مي‌دارم تا چند جمله‌اي براي مادرم بنويسم اما چه بگويم‌؟
نمي‌توانم مثل بچه‌هايي كه با خوشحالي به استقبال مرگ مي‌روند آخرين حرف‌ها را بگويم‌، خيلي وقت‌ها زدن حرف آخر شجاعت مي‌خواهد.
بچه‌ها خودشان را به ميان نيزارهاي پشت اردوگاه مي‌رسانند و غسل شهادت مي‌كنند، بعد بر مي‌گردند و براي رفتن آماده مي‌شويم‌.
اتوبوس‌ها يكي يكي از راه مي‌رسند، سوار مي‌شويم و در جاده حركت مي‌كنيم‌. آن‌قدر مي‌رويم تا سرانجام اتوبوس‌ها به جاده‌اي شني مي‌پيچند و دست آخر به يك سه راهي مي‌رسيم كه سمت راستش ما را به سمت نيستان‌هاي اروند نزديك سوله‌هايي مي‌برد كه بچه‌هاي جهادسازندگي ساخته‌اند. شايد در مقايسه با حفر كانال‌ها و خاكريزهايي كه زير آتش دشمن درست كرده‌اند، اين سوله‌ها كم خطرترين كارشان بوده است‌، با اين حال روي ديوار سوله‌ها اسم 16 نفرشان را گذرا مي‌بينم كه همين جا شهيد شده‌اند.
يكي يكي وارد سوله‌ها مي‌شويم و گوشه‌اي مي‌نشينيم‌، هواي گرم توي سوله مانده است و از گرما خوابم مي‌برد. با صداي اذان ظهر بيدار مي‌شوم‌. كنار سوله وضو مي‌گيرم و بعد نماز مي‌خوانم‌. ساعت از سه ظهر گذشته است كه چند اتوبوس پر از رزمنده از راه مي‌رسد، بچه‌ها توي سنگرها و سوله‌ها تقسيم مي‌شوند. قرار است تا رسيدن شب همين جا توقف كنيم‌.
 ***
سرانجام شب عمليات فرا مي‌رسد. قرار است من با گروه سوم حركت كنم‌، پشت هر گروه با فاصله يك نفر مانده به آخر يك امدادگر حركت مي‌كند كه وظيفه‌اش كمك به مجروحين است و من امدادگر اين گروه هستم‌. شب دلشوره مي‌گيرم‌. اگر عمليات مي‌شد عراقي‌ها با آن همه سلاح و مهماتي كه داشتند، منطقه را به آتش مي‌كشيدند، ترسم از مردن نيست‌. از اين‌كه زخمي شوم و دست و پا يا چشمانم را از دست بدهم‌، يا حتي اسير شوم بيشتر وحشت دارم‌. تازه از كجا معلوم كه جسد رضا را مي‌توانستم برگردانم‌، تازه چه كسي اين وظيفه را برگردنم گذاشته است‌؟ اصلاً اگر جسد رضا آن‌جا نباشد، اگر اشتباه شده باشد، اگر... آيا آن وقت مي‌توانم براي پيدا كردن شيرين اميدوار باشم‌؟ براي لحظه‌اي از خودم بيزار مي‌شوم‌. پس رضا چه‌؟ اين همه تلاش فقط براي اين‌كه از شيرين خبري بگيرم‌؟ آن همه سال دوستي چه مي‌شد؟ آن پيمان برادري كه هيچوقت همديگر را تنها نگذاريم‌؟ قولي كه به پدرش داده بودم‌؟!
حاجي گفت‌: «داداش محمود! اگر مي‌خواهي بمان و با دسته‌ بعد بيا، انشأالله وقتي از موقعيت گذشتيم بيا.»
سري تكان دادم‌.
- نه حاجي جان‌! اگر اجازه بدهيد با همين دسته مي‌آيم‌، اگر ما منطقه را گرفتيم كه خب‌! اگر هم عقب نشستيم‌، خودم را دستكم به رضا مي‌رسانم و اگر بشود، جنازه‌اش را با خودم عقب مي‌آورم‌.

پاورقي كيهان  - ۰۴ / ۰۳ / ۱۳۹۵