حکایت کانال عاشقان
تا يك ربع ديگر راه ميافتيم، نميخواهي چيزي بخوري، اگر اينجا اينطوري بخوابي كه دخلت آمده.»
جوابم را نميدهد، دستم را روي شانهاش ميگذارم و تكانش ميدهم، بدنش به طرف مخالف سر ميخورد و روي زمين ميافتد، تازه آن وقت است خيسي چيزي را روي انگشتانم حس ميكنم و بوي خون به دماغم ميخورد.
همرزمم از پيشاني تير خورده و شهيد شده، باورم نميشود. من بخشي از شب را در كنار او سركردهام، ما تنگ هم شانه به شانه هم خوابيدهايم تا گرم بمانيم، ترس دوباره به سراغم ميآيد. گلوله از هر كجا ميتوانست آمده باشد، تيري از جايي كمانه كرده و به پيشانياش خورده بود! اين سومين رويارويي نزديك من با مرگ است، در فاصلهاي كه من چشمانم را بسته بودم، چند سانتيمتر آن طرفتر مرگ آمده و يك نفر را با خودش برده بود. كمكم بوي خون و خاك سرم را به دوران مياندازد و پرسشهاي متعددي ذهنم را نشانه ميرود او كه به عشقاش رسيده بود، اينجا چه ميكرد؟ يك عاشق چطور خودش را اين قدر به خطر مياندازد؟ پيكرش را همان جا ميگذاريم اما قبل از آن جيبهاي لباسش را بهدنبال نامه و مدارك ميگرديم و خالي ميكنيم. نامهاي نوشته است، نامه هنوز پاكت ندارد، بهدنبال آدرس و نشانهاي شروع به خواندن ميكنم، نوشته است:
«امروز هوا آفتابي است و از طرف اروند باد ميآيد، ابرهايي از راه دور ميآيند و به راهي دورتر ميروند، هيچ ابري در آسمان توقف نميكند، بدون شك هيچ ابري دوست ندارد از آن بالا لحظات مرگ را كه بدون شك سختترين لحظات زندگي هر كسي است تماشا كند. اينجا هر روز هزارها مرگ اتفاق ميافتد، آن اولها كه آمده بودم، تصور ميكردم، خب مرگ، مرگ است، روح كه قرار باشد آدمي را ترك كند فرقي نميكند بدنت روي مين مثله شده باشد يا يك تير بخورد به سينهات و در جا بكشدت. مرگ، مرگ است. يك لحظه و بعد ديگر هيچ! و البته آنهايي ميميرند كه برايشان مرگ مقدر شده باشد. اينجا در ميان آتش و جنگ، ديگر مطمئن شدهام تا خداوند اراده نكند، اگر كسي از آتش هم بگذرد، طوري نميشود، حتي اگر آن شخص ابراهيم نباشد. محبوبم! تو ميداني كه من معني عاشقي را ميدانم، اگر بهخاطر داشته باشي من 18 بار براي خواستگاريات آمدم و هر بار جواب رد شنيدم اما خسته نشدم و سرانجام زماني جواب آري را شنيدم كه تو نيز به واقع عاشق شده بودي. بيم دارم از من برنجي كه چرا درست زماني ترا رها كردم كه به تو رسيده بودم. راستش را بخواهي من نذر كرده بودم كه اگر تو مرا بپذيري، براي سه ماه به جبهه بيايم اكنون كه تنها 7 روز از اين مدت مانده است، به مأموريتي ميروم كه شايد بازگشتي نباشد، شايد باورش براي تو سخت باشد اما من نميتوانم و نبايد از اين موضوع شكايتي داشته باشم اگر كه شهيد شوم، تازه، با همه لحظات سخت انتظاري كه براي رسيدن به تو داشتم و دارم، خوشحال خواهم شد اگر مرگ مرا بپذيرد. ميداني چرا؟ چون به ميزان عاشقي خداوند پي خواهم برد. من 18 بار در خانه ترا زدم و تو هر بار گفتي نه! اگر او با يك بار در زدن به عشقم آري بگويد، خواهم دانست او عاشقي بندهاش را پذيرفته و بر من ناچيز عاشق شده است به نظر تو اين خوب نيست؟ محبوبم! براي عاشقي من و خدايمان شادمان باش و بگو كه هرگز در مراسم ختم من نگويند جوان ناكام! چون آنها كه به خداوند برسند، كامشان را از زندگي و آخرت سيراب مييابند.»
اروند ساكت است، از آن نوع سكوتي كه هر مغمومي دوست دارد، درحاليكه چشمهايم از اشكي گرم ميسوزد، راه كانال را در پيش ميگيرم، اكنون پشت سرم ناصر جا گرفته است، حالا طوري متفاوت راه ميرود. با قدمهاي سنجيده يك سرباز. هوا بوي خون و خاك ميدهد.
***
هوا مثل دست خيس مادرم وقتي كه وضو ميگيرد روي صورتم كشيده ميشود و من بوي جانماز و مهر و خاك و كمپوت و آبميوه را حس ميكنم. يكي از كمپوتها را برميدارم، كاغذ كوچكي را روي درش با چسب محكم كردهاند. زير نور منوري كه بالاي سرمان شليك شده، نوشتهاش را ميخوانم:
«سلام برادر بسيجي. سلام برادر سرباز! من رضا هستم، پدر من هم جبهه است، اگر او را ديديد سلام مرا برسانيد.»
پسر كوچولو فكر نكرده بود من از كجا اورا بشناسم؟ اسم پدرش چه بود؟
باز هم رضا! از بين اين همه آدم مگر چند نفر دوستي گمشده به اسم رضا دارند كه با هر اشارهاي به يادش بيفتند؟
اصلاً اين رضا كجاست؟ قرار است مرا به كجا بكشاند؟
ساعت كمي از چهار صبح گذشته است، ستون دوباره به راه ميافتد. ميتوانم صداي ذكر وجعلنا را بشنوم كه جابهجا توي كانال جا ميماند. اين ستوني ذكر گفتن در عمليات هم براي خودش حكايتي داشت. گاهي عبارتي كه ميخواست از سر ستون به ته ستون برسد چهها كه بر سرش نميآمد. پيدا كردن كسي كه ذكر و جمله را از روي شيطنت يا ناخواسته عوض ميكرد، در آن شبها كار آساني نبود. كافي بود يك نفر گوشش سنگين يا زبانش لكنت داشته باشد، يا اصلاً سواد درست حسابي نداشته و زبانش براي گرفتن آن جمله نچرخد، آن وقت چه بر سر جمله ميآمد، خدا ميدانست. حرص خوردن بعضي از بچهها هم كه به بچههاي بازيگوش جبهه ميخواستند تفهيم كنند كه پدر آمرزيدهها شوخي نگيريد، پاي مرگ و زندگي در ميان است، هم خودش حكايتي ديگر بود.
براي چندمين بار منورهاي قرمز عراقيها بالاي سرمان روشن ميشود. در روشنايي منورها ميتوانم عرض كانال را ببينم، پيش خودم فكر ميكنم، چند نفر و چند روز كار كردهاند تا اين كانال حفر شده است، چند نفرشان شهيد شدهاند؟ اين كانال جان چند نفر را نجات داده؟
دو منور ديگر هم شليك ميشود، عراقيها بوهايي بردهاند و منطقه زير نظر است، لحظهها به سرعت سپري ميشود و گروهها از ميان كانال راه گرفتهاند كه يكباره صداي پيدرپي مسلسلها و بعد خمپارهها بلند ميشوند. گلولهها به اطراف كانال ميخورند و گرد و غبار زيادي بلند ميشود. حس ميكنم عراقيها هر لحظه قويتر و دقيقتر شليك ميكنند.
خمپارهاي بالاي كانال ميخورد و تركشهايش هزار تكه ميشود، يك نفر داد ميزند؛ «امدادگر!»
خودم را به سرعت ميرسانم، تركش قسمتي از صورتش را برده، بلافاصله صورتش را بانداژ ميكنم و فرياد ميزنم.
- ببريدش عقب!
مجروح قبول نميكند اما بالأخره! او را ميبرند.
پاورقي كيهان - ۰۹ / ۰۳ / ۱۳۹۵