به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 9,299
بازدید دیروز: 7,600
بازدید هفته: 41,377
بازدید ماه: 41,377
بازدید کل: 25,028,509
افراد آنلاین: 145
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
سه‌شنبه ، ۰٤ دی ۱٤۰۳
Tuesday , 24 December 2024
الثلاثاء ، ۲۲ جمادى الآخر ۱٤٤۶
دی 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
3029
آخرین اخبار
پلاکِ عاشقی ( ۳ ۷ )
پرواز 655

پلاکِ عاشقی 


Image result for ‫پرواز 655‬‎


انتظار دارم‌، بچه‌ها در آن وضعيت‌، سخت از حرفم آشفته شوند، اين همه جسد روي زمين مانده و من چسبيده بودم به رضا كه خيلي وقت پيش زير آفتاب داغ اروند پوسيده بود. حاجي مي‌گويد:
- مي‌بريم‌، يك نفرمان هم كه بماند، هم بايد رضا را ببرد و هم اين كوله پشتي را. اگر كسي ماند پلاك‌ها را از گردن بقيه در بياورد و بريزد توي كوله‌. نامه‌اي يا وصيتي هم اگر بود، بردارد. رضا به گردنمان خيلي حق دارد. اين تنها مرهمي است كه بر زخم پدر و مادرش مي‌گذاريم‌.
و بعد پلاك گردنش را درمي‌آورد و مي‌اندازد توي كوله پشتي‌. جيب‌هايش را خالي مي‌كند، يك دسته نامه و چند پلاك‌. بعد از جيب بالايي لباسش عكس كوچكي را برمي‌دارد و سعي مي‌كند در تاريكي صورت عكس را ببيند. مي‌ماند تا عراقي‌ها منور مي‌زنند، عكس را به طرف لب‌ها مي‌برد و مي‌بوسد و دوباره آن را سرجايش مي‌گذارد. به دستور حاجي سينه خيز تپه كوچك مقابلمان را دور مي‌زنيم‌. چندرگبار به سرعت از بالاي سرمان مي‌گذرد. حسن لطفي را كه بچه‌ قوچان است‌، بالاي كانال جا مي‌گذاريم درحالي‌كه تير به شقيقه‌اش خورده است‌. طرف‌هاي صبح عراقي‌ها منطقه را به آتش مي‌بندند و ما اسلحه‌هايمان را حمل مي‌كنيم بدون آن كه بتوانيم حتي يك تير شليك كنيم‌. حاجي مي‌گويد كه اين كار جايمان را لو مي‌دهد، براي همين تا وقتي مطمئن نشديم كه با هر فشنگ يكي‌شان را به درك مي‌فرستيم‌، هيچ گلوله‌اي را خرج نمي‌كنيم‌.
صبح كه مي‌شود، از بين عراقي‌ها گذشته‌ايم و بين خط خودي و دشمن هستيم‌.
اكنون اروند روبرويمان است‌، به معجزه مي‌ماند. دو نفر از بچه‌ها زخمي‌اند و دو شهيد ديگر داده‌ايم‌. حاجي اشاره به نقطه‌اي مي‌كند و مي‌گويد: «محمود! همين‌جاست‌، بغل آن خاكريز.» رضا را مي‌گفت‌.
در مسير انگشتان حاجي تفنگي را در زمين فرو كرده بودند، كلاهخودي بالايش بود و چند پلاك سربازي بر رويش آويزان بود. جلو رفتم و پلاك‌ها را با انگشتانم لمس كردم‌. گل خشك شده زير انگشتانم تبديل به خاك شد و فرو ريخت‌. روي زمين نشستم و زانوهايم را جمع كردم‌. و سعي كردم نفس عميقي بكشم‌، ترس مرا پيدا كرده بود.
بالأخره وقتش رسيده بود، مي‌توانستم بروم و بپرسم‌: «مردحسابي‌! جا قحط بود كه اين‌جا قرار گذاشتي‌؟ مرا تا اين‌جا كشاندي كه چه‌؟ مي‌خواستي چه چيزي را ببينم‌».
در خالي‌ترين نقطه‌ نيزار تكه‌هايي از پارچه ميان گل خشك شده بر روي زمين زير باد تكان مي‌خورد، رنگش به حتم سفيد نبود اما آن‌قدر آفتاب خورده بود كه به سفيدي مي‌زد، زير انگشتان تاول زده‌ام‌، جسد را برمي‌گردانم‌، خاك اطرافش را كنار مي‌زنم و جيب‌هايش را جست‌وجو مي‌كنم‌.
همه‌ وجودم تبديل به چشمي شده است كه اطراف جسد را جست‌وجو مي‌كند. در اعماق قلبم چهره‌اي را مي‌بينم آرام و خاموش كه آثار نيكي بر آن نمايان است‌. تلاش مي‌كنم گونه‌هاي روي جمجمه را به ياد بياورم‌. پيشاني بلندش را كه موهاي سياهي آن را پوشانده بود. بيني نوك تيز و چشمان قهوه‌اي جدي‌اش را همان‌طور كه بود. استخوان‌ها به اشاره‌اي از بندها جدا مي‌شوند. آرام زمزمه مي‌كنم‌:
- سلام رضاجان‌، عجب جايي قرار گذاشتي‌، تا اين‌جا را من آمدم‌، بقيه‌اش با خودت‌!
از خودم مي‌پرسم‌: «يعني اين تكه‌هاي استخوان رضاست‌؟» جيب‌هاي لباس را مي‌گردم‌، يك نامه و عكس كه به دقت داخل كيسه‌اي پلاستيكي پيچيده شده است‌، كيسه‌اي را كه به همراه دارم باز مي‌كنم و استخوان‌ها را داخلش مي‌ريزم‌، پلاك فلزي روي استخوان‌ها جرينگي مي‌كند و به ته كيسه مي‌خزد.
آهسته و خميده به طرف حاجي مي‌روم‌، صورتش بي‌حال است‌. مي‌گويد: «من و حامد زخمي‌ها را مي‌بريم‌، تو كوله پشتي و رضا را بياور، بعد جا عوض مي‌كنيم‌.» جوابش را با تكان سر مي‌دهم‌، جابه‌جا روي زمين قطره‌هاي خون زخمي‌ها مي‌ريزد، زخم كدام يكي سر باز كرده‌؟ نمي‌دانم‌، تازه چه كاري از دستم بر مي‌آيد؟ بسته‌هاي زخم‌بندي تمام شده‌، تكه‌هايي از لباس بچه‌ها را كنده و جاي زخم‌ها را بسته‌ام‌، حاجي زمزمه مي‌كند:
- بجنب حامد! فقط كمي مانده‌، چند قدم ديگر كه برويم‌، بچه‌ها را رسانده‌ايم‌.
حاجي‌، هاشم را روي دوشش گذاشته و تلوتلو مي‌خورد، نمي‌دانم هاشم سنگين است يا حاجي آن‌قدر خسته كه قدم‌هايش را اين‌قدر سخت بر مي‌دارد. حاجي بالأخره مي‌افتد و من مي‌توانم زخم شكمش را ببينم كه به اندازه‌ يك كف دست دهان باز كرده و روده‌هايش بيرون‌زده است‌.
پلاك حاجي از قبل توي كيسه بود، عكس توي جيبش را برمي‌دارم‌. عكس دختر كوچولوي شيريني است كه رو به دوربين مي‌خندد، با خودم مي‌انديشم‌: «كاش زندگي فقط دوربيني بود كه لحظه‌هاي خوب را عكس مي‌گرفت اما زندگي سخت و بي‌رحم است‌، حالا وقتش رسيده كه از گريه‌ دخترك عكس بگيرد. او ديگر هيچوقت حاجي را نمي‌بيند.»
براي مدتي طولاني كنار پيكر حاجي مي‌مانيم‌.
- حالا چه كار كنيم محمود؟
حامد به آرامي مي‌پرسد.
نگاهي به سيدجواد و بعد هاشم مي‌كنم كه نيمه بيهوش روي زمين افتاده‌اند، زل مي‌زنم به چشمان حامد، از نگاهم درماندگي را مي‌خواند، هاشم زير لبي چيزي مي‌گويد:
- حامدجان‌، جان مادرت مرا بگذار و برو!
اين را همه مي‌دانند كه نقطه ضعف حامد مادرش است‌، جان مادرش را كه قسم مي‌دهند، حامد دست به هر كاري مي‌زند. حتي يك بار مجبور شده بود پوتين‌هايش را با پوتين‌هاي تنگ يكي از بچه‌ها كه جان مادرش را قسم داده بود، در آمادگاه عوض كند، وقتي از تمرين برگشته بود تا دو روز تاول پاهايش را مي‌تركاند.
حامد خودش را به نشنيدن مي‌زند و هاشم را روي شانه‌اش مي‌اندازد. هاشم مي‌گويد: «داداش مرا كه مي‌بيني‌، مردني‌ام‌! تو برو! جان اين دو نفر را‌بردار و برو!، حامد گفتم جان مادرت‌!»
حامد باز هم جوابش را نمي‌دهد، با لحني آمرانه مي‌گويد:
- محمود چرا منتظري‌؟ زود باش‌، تو سيدجواد را بياور.
نگاهي به سيدجواد مي‌كنم كه صورتش بي‌رنگ است‌. انگار خوني در بدنش نمانده‌، به او اشاره مي‌كنم‌:
- اگر اين‌طور پيش برويم‌،...
حامد دستش را روي بيني‌اش مي‌گذارد و چشم‌هايش را به علامت تأييد مي‌بندد.
- خب‌! زود باش وقت نداريم‌، نمي‌شود يك جا ماند. اين‌جا پر از گشتي‌هاي دشمن است كه در منطقه دور مي‌زنند.

پاورقي كيهان  - ۱۶ / ۰۳ / ۱۳۹۵