به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 9,318
بازدید دیروز: 7,600
بازدید هفته: 41,396
بازدید ماه: 41,396
بازدید کل: 25,028,528
افراد آنلاین: 147
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
سه‌شنبه ، ۰٤ دی ۱٤۰۳
Tuesday , 24 December 2024
الثلاثاء ، ۲۲ جمادى الآخر ۱٤٤۶
دی 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
3029
آخرین اخبار
یک پلاک تنها چیزی که از خود به جا گذاشتند ( ۴ ۷ )
پرواز 655

 یک پلاک تنها چیزی که از خود به جا گذاشتند

Image result for ‫پلاک‬‎



كناره‌هاي اروند گل‌آلود است و بوي لاشه مي‌دهد. از هر دو طرف درگير تعدادي جسد روي زمين مانده است‌. بعضي جسدها زير آفتاب داغ به‌طور كامل پوسيده‌اند و بعضي ديگر كه نيمي در گل و لاي و نيمي در آفتاب مانده‌اند هنوز دارند فاسد مي‌شوند، پلاك‌ها را دانه‌دانه برمي‌داريم‌، نامه‌ها و عكس‌ها را توي كوله پشتي مي‌ريزيم‌، بعد يكي از بچه‌ها به اسم ابوالفضل كه كهنه‌سرباز اروند است‌، بازو به بازويم مي‌آيد و مي‌گويد: «همين جاست‌، درست همين جا، آن راه آبي را مي‌بيني‌، ما در طرف راستش بوديم‌...» و بعد با انگشت نقطه‌اي را نشان مي‌دهد: «آن‌جاست‌، وقتش كه شد مي‌روي او را مي‌آوري‌! خب‌؟! اما بايد منطقه را دور بزنيم‌.»
منطقه را كه دور مي‌زنيم‌، بي‌دردسر داخل خط نفوذ مي‌كنيم‌. روبرويمان فضاي بازي است كه مستقيم در ديد دشمن قرار دارد.
هواپيمايي با زاويه تقريباً عمود بالاي سرمان اوج مي‌گيرد. چشمانم را بالا مي‌گيرم تا ببينم هواپيماي كدام جبهه است‌، همان لحظه وقتي به آسمان نگاه مي‌كنم‌، صداي «تق‌» خفيفي از پشت سرم مي‌آيد، مين ضدنفر منفجر و يك گلوله آتشين از استخوان و ريشه به هوا پرتاب مي‌شود. بطور غريزي روي شكم مي‌خوابم و سرم را در ميان دستهايم پنهان مي‌كنم‌. صداي انفجار. دشمن را متوجه حضورمان مي‌كند و بلافاصله موشك‌هاي عراقي منطقه را هدف مي‌گيرند. طولي نمي‌كشد كه همه جا پر از تانك‌، نفربر مي‌شود و خمپاره‌باران ما گويي پاياني ندارد. روي زمين دراز مي‌كشيم و سرهايمان را از گلوله‌هايي كه از همه سمت شليك مي‌شود، مي‌دزديم‌. آتش دشمن تا ظهر ادامه دارد، پشت خاكريزي طبيعي سنگر مي‌گيريم اما وقتي نفربرها حمله مي‌كنند، حاجي دستور مي‌دهد به سمت نهر و بعد كانال عقب نشيني كنيم‌، عراقي‌ها داخل كانال،آب انداخته‌اند، عمليات لو رفته و حالا منتظر بودند تا رزمنده‌ها برگردند تا قتل عامشان كنند. براي چند ساعت با گروه اندك حاجي كه فقط قرار بود در حين عمليات‌، اين منطقه را پاكسازي كنند و شهدا را برگردانند، به سمت دشمن كه از دو طرف به سمت‌مان شليك مي‌كند، تيراندازي مي‌كنيم‌. بالأخره گلوله‌هايمان ته مي‌كشد. حاجي درخواست توپخانه مي‌كند و عراقي‌ها كه به بالاي سرمان رسيده‌اند، كمي عقب مي‌كشند. روي زمين صاف و زير آفتاب سوزان دراز مي‌كشيم و مجبوريم تا آمدن شب بي‌حركت بمانيم‌. خمپاره‌ها و گلوله‌هاي توپ در اطرافمان زمين مي‌خورند و منفجر مي‌شوند و حسي گيج و منگ را با خود مي‌آورند.
لحظاتي طولاني گوش‌هايم سوت مي‌كشد، بعد صداها مي‌خوابد اما هنوز گيج و منگم‌. انگار مشتي باروت توي گوش‌هايم چپانده‌اند.
چشمانم را رو به آسمان مي‌بندم و سعي مي‌كنم افكارم را جمع و جور كنم اما چيزي به عمد رشته‌ افكارم را پاره مي‌كند، رضاست‌! «بي‌معرفت‌! باز هم مرا گذاشتي و رفتي‌؟»
گرسنه‌ام‌، نگاهي به اطراف مي‌كنم‌. كوله پشتي‌ام كمي دورتر روي خاك‌ها افتاده است‌. به سمتش سينه خيز مي‌روم‌، قوطي كنسرو را برمي‌دارم اما توانايي تلاش براي بازكردنش را در خودم نمي‌بينم‌. كنسرو را دوباره ته كوله پشتي پرت مي‌كنم‌. گيج از شوري خاك و در ميان بياباني كه زير باران خمپاره‌هاي بي‌هدف دشمن است‌، سرگردان مانده‌ام‌. به خورشيد نگاه مي‌كنم‌، نيمه آسمان جا خوش كرده است‌، بايد صبر مي‌كرديم‌، تا شب راه زيادي مانده است‌، چشمانم را مي‌بندم و پشت تپه‌اي كوچك به حالت خوابيده پناه مي‌گيرم و از خستگي به خواب مي‌روم‌.
 ***
بيدار كه مي‌شوم‌، شب شده‌، دست راستم كرخ شده بود و انگشتانم را نمي‌توانستم جمع كنم‌، روز از سرم گذشته و مرا خسته در پناه تپه‌اي كوچك جا گذاشته است‌. صداي ناله ضعيف سيدجواد به گوشم مي‌رسد. صدا ضعيف و نيمه جان است‌، نگاهش نمي‌كنم‌، قدرتش را ندارم‌. انگار همه چيز رويايي است كه من نمي‌خواهم به هيچ روي واقعي به نظر برسد. به هيچ چيز فكر نمي‌كنم‌. مغزم مثل موش كوري كه در لابه‌لاي خاكي مرطوب كز كرده باشد، به خواب رفته است‌، در يك لحظه حس مي‌كنم كه حركت‌ها، زمزمه‌ها و خش‌خش قدم‌ها به سمت تپه نزديك مي‌شود. و بعد يك نفر آهسته به شانه‌ام مي‌زند.  «پاشو محمود! حركت مي‌كنيم‌.»
خشاب‌ها خالي است‌، ظرف‌ها خالي‌، ته قمقمه چند قطره‌اي آب مانده آن را هم سر مي‌كشم‌. تاريكي كه مي‌رسد از جا كنده مي‌شويم آن‌ها كه مانده‌اند دستور دارند تا پلاك‌ها را بردارند. روي جيب‌هاي باد كرده‌ام دست مي‌كشم‌. سختي پلاك‌ها را حس مي‌كنم‌، شد چند تا؟ 3 يا 4 نامه و پلاك‌. بعد حرف زدن‌ها شروع مي‌شود، گويي زمزمه كردن در گوش‌ها مسري شده چيزي را آهسته در گوش هم مي‌گويند و سرتكان مي‌دهند.
كوله‌اي دست به دست مي‌شود تا به دستم مي‌رسد.
- حاجي گفت كه برادر محمود اين امانتي‌ها را برگرداند، هر طوري هست ببرد.
برادر محمود؟ اين حاجي چه فكري پيش خودش مي‌كند، من چطور مي‌توانم ببرم‌؟ آن هم از محاصره‌ عراقي‌ها! سينه خيز از بچه‌ها مي‌گذرم و به حاجي كه اول خط است مي‌رسم‌، از 21 نفر گروه با خودم 7 نفر مانده‌اند.
- حاجي چطور؟ من كه راه را بلد نيستم‌.
- تو كاريت نباشد، همه با هم برمي‌گرديم عقب‌، بايد محاصره را بشكنيم‌، با بچه‌ها بمان اما اگر همگي شهيد شدند، به طرف شمال برو خودي‌ها پيدايت مي‌كنند.
- با چي حاجي‌؟ سر جمع چهار تا خمپاره مانده و 6 تا خشاب ژ 3 !
اين را مجيد مي‌گويد كه تركش به كتف راستش خورده و جاي زخمش را بسته‌ام‌، حاجي روي زمين به پشت دراز مي‌كشد و مي‌گويد: «همين‌ها كافي است‌.»
وقتي بزرگ مي‌شويم بازي‌هاي بچگي‌، چقدر سخت مي‌شود. سينه‌خيزهايي كه آرنج‌هايمان را زخم مي‌انداخت و هيچوقت هم متوجه زخمش نبوديم‌، حالا چقدر دردناك بود. چسبيده بوديم به زمين‌، عراقي‌ها با آمدن شب مرتب منور مي‌زنند و هر بار فقط چند متر جلو مي‌رويم‌. گاهي رگبار گلوله‌اي بي‌هدف مي‌آيد، اگر بخواهيم برگرديم‌، بايد زودتر محاصره را بشكنيم‌. از سمت راستمان مدام صداي تيراندازي مي‌آيد، حاجي مي‌گويد:
- با اين حال اگر از راست برويم اين شانس را داريم كه از پشت به عراقي‌ها برسيم‌، اما چون گلوله نداريم‌، ممكن است وسط خط دشمن گير كنيم يا هدف خودي‌ها بشويم‌، كانال را هم كه آب بسته‌اند، مجبوريم كانال را دور بزنيم‌.
مي‌گويم‌: «اين‌طوري رضا را هم مي‌بريم‌.»

پاورقي كيهان  - ۱۸ / ۰۳ / ۱۳۹۵