او رفت !
- پونه! پونه جان، برو بيرون مادر، برو بيرون و بازي كن.
دخترك پا به فرار گذاشت و در پشت سرش بسته شد. بيبي ساجده سرش را تكان داد و لبخند زد.
- دختر رضاست. بچه مدتهاست كه پدرش را نديده!
جرأت نميكنم چيزي بگويم. سرم را پايين مياندازم، ميترسم از نگاهم خبر بد را بخواند.
***
موقع خداحافظي حاج مصطفي پيشانيام را ميبوسد: «پيرشوي پسرم، انشأالله كه هميشه خوش خبر باشي بابا!»
چيزي درونم شكسته است، خيلي غصه دارم، پيرمرد از اول ميدانست كه رضا شهيد شده و منتظر رسيدن نشاني از پيكرش بود.
موقع بيرون آمدن زهره را ميبينم كه پونه را در آغوش گرفته و دستان كوچكش را در آب حوض ميشويد. با ورودم به حياط دخترك را زمين ميگذارد و روبرويم صاف مثل تكه سنگي درشت ميايستد و مات و بيصدا نگاهم ميكند.
- خدا را شكر كه شما زندهايد!
با ترديد و خجالت ميپرسم:
ـ شما از شيرين خبري داريد؟
مكث كوتاهي كرد و ناگهان پرسيد: «چرا برگشتيد؟»
چرا برگشتم؟ خدايا اين چه سؤالي است، انصاف نيست، من اين همه سال در به دري كشيدهام، چند سال از عمرم به هدر رفته است و او حالا ميپرسد كه چرا برگشتم؟اصلا او چه ميداند كه من چه زجري كشيدهام؟
خواستم بگويم بهخاطر شيرين رفتم، بهخاطر او هم برگشتم اما سكوت كردم.
صورتش را برگرداند،
- اصلاً اين همه سال كجا بوديد؟ ميدانيد چقدر دنبالتان گشتيم، ما فكر كرديم، فكر كرديم...
- كه من مردم؟ بله! داشتم ميمردم، اما خدا نخواست.
سكوت سنگيني بينمان ميافتد، نميتوانستم بفهمم كه چرا از ديدنم عذاب ميكشد!؟
سرش را زير مياندازد و صورتش را برميگرداند.
- او همه چيز را برايمان گفت، آن اتفاق زندگياش را دگرگون كرد.
ميپرسم:
- ازدواج كرده؟
ميگويد:
- گفتيم ديگر بر نميگرديد، يك ماه صبر كرد، هيچ خبري از شما نبود، از آن شب كه آن اتفاق افتاد و با آن...
از روي عمد و براي اينكه بگويم بيخودي مرا سرزنش كرده و چه كار بزرگي براي عشقمان كردهام ميگويم:
- با آن جسد!
به تندي رويش را برميگرداند:
- بله! با آن جسد رفتيد و ديگر برنگشتيد، همه جا را دنبالتان گشت. هيچكس، هيچ خبري از شما نداشت. به همه بيمارستانها سر زديم، به زندانها به هر جايي كه فكر كنيد. آب شده بوديد!
زير لب ميگويم:
- آنها اسم مرا نميدانستند، ترسيدم اگر اسم واقعيام را بگويم اتفاق ديگري بيفتد، براي همين هم اسم و نشاني بيخودي دادم. كسي كه آن شب كشته شد، يك خبرچين ساواك بود، آنها مرا شكنجه كردند، آنقدر كه توي بيمارستان بستري شدم.
- شب و روز گريه ميكرد و از خدا ميخواست اگر زنده هستيد شما را برگرداند، اگر هم مردهايد، جسدتان را نشان بدهد، چرا او را بيخبر گذاشتيد؟ چرا گذاشتيد تا در اين برزخ بماند؟
- ترسيده بودم، به پدر و مادرم چه ميتوانستم بگويم؟ ميگفتم كه مرتكب قتل شدهام؟ تازه اگر گذشتهام را بررسي ميكردند و به مهندس ميرسيدند، چه؟ براي او هم خطرناك بود. بعد فرار كردم و زخمي شدم دست آخر هم قاچاقي از كشور خارج شدم. وقتي انقلاب شد، من اينجا نبودم.
سرم را پايين مياندازم.
- ولي آنها سراغ شما را از ما گرفتند.
- چطور؟ من اصلاً حرفي نزدم، آنها حتي نميدانستند كه من كي هستم؟
- ميدانستند! وقتي فرار كرديد براي آنها موضوع جدي شد. انگار تازه پي به اهميت ماجرا برده بودند. سراغ رضا آمدند، شما ماشين رضا را پيش آنها جا گذاشته بوديد. آنها رضا را بردند، من هم بيخبر از همه جا فكر كردم بهخاطر فعاليتهاي سياسي گير افتاده، چند ماه بعد فهميديم بهخاطر شما او را گرفتهاند. يك سال طول كشيد تا رضا دوباره مثل يك آدم عادي توانست راه برود. او هيچوقت حرفي از شما نزد، مدام ميگفت كه ماشينم را دزديدهاند! اما آنها باور نكردند. حق هم داشتند، اگر دزديده بودند، بايد به پليس گزارش ميداد.
جمله جملهاش را با بغض ميگويد، بعد مكث ميكند و آهسته ميپرسد:
- چرا همان وقتي كه انقلاب شد، برنگشتيد؟
- نميدانم، توي غربت گير افتاده بودم، خودم نبودم اما ديگر دلم طاقت نياورد.
- همگي فكر كرديم كه شما مرديد!
صورتش را پوشاند و گريه غريبي كرد، از آن دست گريهها كه نميدانستم براي چيست، از اينكه زنده بودم؟ از اينكه آن همه زجر كشيده بودند؟ بهخاطر رضا كه شكنجه شده بود؟ يا بهخاطر همسري كه مطمئن شده بود، ديگر نيست! بعد گفت:
- دنياي غريبي است. از بين اين همه آدم شما بايد رضا را بياوريد.
حرفي نداشتم، زمان طولاني بايد ميگذشت تا من براي تقصيري ناخواسته، خودم را ببخشم.
با همه احساس اندوه و تأثرم گفتم:
- ببخش!
گفت:
- تقصير هيچ كس نيست، اگر بخششي باشد، رضا بايد ببخشد كه من فكر ميكنم شما دينات را به او پرداختي.
با صداي آرامي دوباره ميپرسم: «شيرين؟ او چه شد؟»
سرش را زير مياندازد و ميگويد: «او رفت!»
- رفت؟
- كجا؟
....
به دختر كوچك رضا نگاه ميكنم، اگر ميتوانستم از شيرين دل بكنم شايد زندگيام در مسير ديگري قرار ميگرفت، شايد ازدواج ميكردم، خانوادهاي تشكيل ميدادم و ميتوانستم همسرم را به اندازه روياهايم دوست داشته باشم اما نه! من چنين استعدادي را در دوست داشتن ديگر آدمها نداشتم.
پاورقي كيهان - ۲۳/ ۰۳ / ۱۳۹۵