فقط عشق میتواند
دخترك لبخند ميزند، نگاهش مرا به بچگيها ميبرد. از خودم ميپرسم كه آيا وقتي او در بچگي مرا با آن همه كمرويي و خجالت روبرويش ديد، در آن لحظه كه از بودن در خانه آنها به شدت ناراحت و معذب و چهره در هم كشيده بودم و مثل يك كره اسب ناآرام، بيرعايت ادب مقابل آقاي يوسفي ناشيانه ايستاده بودم، آيا در آن لحظه به راستي به چشم يك پسربچه به من نگاه ميكرد يا به چشم پسري كه مادرش خدمتكار خانه آنها بود. انديشيدم كه آيا فرزند زن خدمتكار فقط براي وفاداري به اربابش متولد ميشود؟
افكار ناراحتكنندهاي بود، بعد انديشيدم: «شايد بيش از آن چه كه بايد، به بزرگي كاري كه كردهام، فكر ميكنم شايد آنقدرها هم كه تصور ميكنم كار مهمي براي دوستي و محبتي كه اسمش را عشق گذاشتهام، انجام ندادهام، مگر نه اينكه عشق واقعي يعني خواستن بيتوقع؟»
با اين فكر اندكي آرام ميشوم. من ميتوانم همه چيزهايي را كه به او مربوط ميشود، دوست داشته باشم، حتي انتظار كشندهاش را.
- حرفي براي من نداشت؟ نگفت كجا ميروم؟
زهره با لحن اندوهگين آرامي گفت:
- چرا داشت، يك هفته قبل از دستگيري رضا، يك نفر كه شما را همان اوايل در بازداشتگاه شهرباني ديده بود، بعد از آزادياش خبرداد كه در بازداشتيد! روز بعد شيرين رفت اما پيش از رفتن نامهاي برايتان گذاشت كه اگر بخوانيد حتماً خودتان علت آن را خواهي فهميد. اين امانتي را سالها مثل گنجي نگاه داشتهام.
لحناش تلخ و در طنين صدايش چيزي بود كه سخت آزار ميداد.
- دلش ميخواست بداني كه او براي كاري كه كرد، هيچوقت پشيمان نشد! هيچوقت! حتي وقتي ديگر كاري از دست كسي برنميآمد. او ميدانست كه آخر و عاقبت كار چيست.
- چه كاري؟ عاقبت كدام كار؟
خاموش شد و به اتاق رفت و خيلي زود برگشت و نامهاي را به دستم داد.
- خودت خواهي فهميد!
موقع بيرون آمدن از خانه رضا سرپاكت را گشودم، از ديدن دست خطي كه از كودكي برايم عزيز و آشنا بود، برجا ايستادم:
«محمود عزيزم!
ميدانم كه رنج زيادي كشيدهاي، و از اين بابت هرگز خودم را نخواهم بخشيد. ميخواهم بداني از كاري كه ميكنم بسيار خشنودم و حتي اگر به قيمت جانم تمام شود، گلهاي ندارم. براي گرفتن اين تصميم لحظهاي ترديد نداشتهام. ترديدم تا اين لحظه بهخاطر مادرم بود كه از خيلي چيزها رنج ميبرد و اين اتفاق او را ميكشت اما اكنون ديگر هيچ چيزي نميتواند آن موجود نازنين را ناراحت كند. دلم ميخواهد بداني كه اين كار را اول براي اين انجام ميدهم كه توان ايستادن در مقابل وجداني كه مدام مقابلم ايستاده و مرا سؤال پيچ ميكند، ندارم و دوم اينكه بهخاطر دوستي و عطوفتي كه از كودكي ما را به يكديگر پيوند داد و احساس مشتركي از خوشبختي و بدبختي را در ما برميانگيزاند. حتم دارم كه ديگر نميتوانم با فكر اينكه تو بهخاطر من عذاب ميكشي، زندگي كنم. پس مرا بهخاطر معرفي خودم به كلانتري، سرزنش نكن.
انتظار دارم با همان بزرگواري كه هميشه از تو سراغ داشتهام، مرا ببخشي و برايم دعا كني. نميدانم چه بر سرم خواهد آمد؟ اگر اين مثال واقعيت داشت كه سر بيگناه پايدار ميرود اما بالايدار نميرود، ميتوانستم اميدوار باشم كه تورا باز هم ببينم اما در روزگاري كه ترازوي عدالت ميزان نيست، به اين ديدار اميدي ندارم.
كسي كه هميشه دوستت دارد
شيرين
***
سه سال از ماجراي رضا گذشته است، هنوز از عليرضا و شيرين نشاني نيست. اميدم براي پيدا كردنشان هر روز كمتر و كمتر ميشود، شايد مثل خيلي از جوانهايي كه در بازداشتگاههاي شهرباني يعني مقر ساواك، شكنجه و به شهادت رسيدهاند، هر دو به قتل رسيده باشند. در بين مأموران دستگير شده ساواك حرف از گورهاي دسته جمعي است. پدر ترجيح ميدهد كه در اينباره با زليخا حرفي نزنيم، بيچاره مادر! دنبال مزاري ميگردد كه براي پسرش عزاداري كند، ميتوانم حالش را بفهمم.
عباس اين روزها مدام جبهه است و آنقدر عوض شده كه گاهي فكر ميكنم او را اصلاً نميشناسم. وقتي او را ميبينم به ياد حرف باباعلي ميافتم كه ميگفت: «فقط عشق ميتواند مردي را اينطور از شهر و ديارش بتاراند.» حكايت عشق عباس هم از همين دست است، او ديگر آن جوان شكستخورده و معترض نيست. اين روزها جبهه رفتن براي خيليها يك آرزوست، بيشتر كساني كه يك بار پايشان به جبهه رسيده، بار دوم و سومي هم دارند. گويي هربار به دنبال دلشان ميروند كه در جبهه جا گذاشتهاند. بعضيها هم مثل سهيل كهنه كار جنگ شدهاند، يك بار وقتي همديگر را در اهواز ديديم، وقتي با شگفتيام از آمدنش به جبهه روبرو شد، گفت:
ـ زماني كنار دريا و روي شنهاي ساحل نشسته بودم و مشتم را پر از شن كرده بودم، بعد درست مثل يك ساعت شني گذاشتم تا دانههاي شن از لاي انگشتانم بر روي زمين بريزد، وقتي آخرين دانه شن از ميان انگشتانم فرو ريخت، با شگفتي دريافتم كه حيات من نيز مانند دستانم خالي از همه چيز است، بعد فكر كردم كه دنيا پر از حرفهاي نگفته و عمرهاي نرفته است و من عمري را بدون اينكه زندگي كنم، گذرانده بودم و هيچ چيزي هم براي گفتن نداشتم، حتي از گفتن گذشتهام هميشه شرم كردهام اما حالا ميتوانم با شور و شعف به دستانم نگاه كنم. بدون اينكه نگران ساعت شني باشم كه مدام خالي و پر ميشود.
رانندگي آمبولانس در خط به اندازه كندن خاكريز زير آتش دشمن خطرناك است اما بدتر از آن چيزهايي است كه وقتي آمبولانس به سلامت به پشت خط ميرسد، با آن روبرو ميشوم، گاهي از بين چهار، پنج مجروح فقط يك نفر زنده ميماند، بيشتر مجروحان را به بيمارستانهاي اهواز ميرسانم، هر چند اهواز هم زير بمباران و گلوله است اما بعد از آزادي خرمشهر در سال 61 يگانهاي بيشتري هم در جبهه مستقر شدهاند، گاهي با خودم فكر ميكنم اگر آن روزهاي اول جنگ مردم با خيانت بعضي از مسئولين از جمله رئيس جمهور، بنيصدر روبرو نميشدند، از خرمشهر به جز يك مشت خرابه چيزهاي بيشتري ميماند.
اين روزها خيلي به شيرين فكر ميكنم.
پاورقي كيهان - ۲۵/ ۰۳ / ۱۳۹۵