سمیرا خطیب زاده
در ابتدای گفت وگو خودتان و همسرتان را معرفی کنید؟
پروین مرادی هستم. همسر شهید حاج حمید تقوی فر. از شهدای مدافع حرم در عراق. خودم و همسرم هر دو اهوازی هستیم.
از تحصیلات خودتان بگویید؟
پانزده ساله بودم که با حاج حمید ازدواج کردم و آن زمان دانش آموز سوم راهنمایی بودم. اما حاج حمید اصرار داشت که من تحصیلاتم را ادامه دهم. بعد از تمام شدن جنگ، من را در مدرسه بزرگسالان ثبت نام کرد. و بعد از طی کردن دوره دبیرستان مدرک پیش دانشگاهی را هم گرفتم. همین چند سال پیش هم با تشویقهای زیاد ایشان دوره کاردانی را ثبتنام کردم. کاردانی امور فرهنگی. بعد از گرفتن مدرک کاردانی هم ایشان دوباره برای ادامه تحصیل من اصرار کردند، هماکنون هم کاردانی به کارشناسی را در رشته مدیریت فرهنگی میخوانم و دانشجو هستم.
چه شد که با آقای تقوی فر ازدواج کردید؟
من و حاج حمید پسر خاله، دختر خاله هستیم. حاج حمید پنج سال از من بزرگتر بودند. فضای خانواده هر دو ما سنتی بود. اما حاج حمید و خانواده اش در یکی از روستاهای عرب زبان اطراف اهواز زندگی میکردند، به نام اُبوده بس. اُبوده بس در لغت به معنی پدر بس یا همان شیره خرماست. یعنی پدر شیره خرما. جو زندگی حاکم بر روستا به نوعی بستهتر از شهر است. ولی از نظر اعتقادات مذهبی فوق العاده پایبندتر از شهر بودند و مشکلات فرهنگی زمان شاه کمتر در آنجا رسوخ پیدا کرده بود.
اما منطقهای که خانواده ما در آن زندگی میکردند یکی از شهرکهای مسکونی شرکت نفت اهواز بود که انگلیسیها ساخته بودند. خانههایی با سقفهای شیروانی. چون پدرم کارگر شرکت نفت بود. برای همین فضای فرهنگی و مذهبی دو جایی که در آن زندگی میکردیم خیلی متفاوت بود. در آن شهرک همه چیز و همه امکانات رفاهی زندگی مهیا و فراهم بود. یک فروشگاه بزرگ برای خرید، مدرسه، باشگاه ورزشی، استخر، درمانگاه وحتی سینما همه وجود داشت. در حالی که در همه مناطق اهواز این امکانات نبود. به منطقهای که در آن مینشستیم کارون میگفتند. شما فکر کنید در سینما آنجا بروزترین فیلمهای روی پرده سینما را پخش میکردند. خوب طبیعتا شرایط زندگی که من و حاج حمید در آن بزرگ شدیم خیلی متفاوت بود. اما خانواده ما هم مذهبی بودند. من پنج برادر بزرگ داشتم. البته آنها اجازه نمیدادند که من و خواهرم به راحتی در کوچه و خیابان قدم بزنیم و تاثیر بپذیریم.خود حاج حمید هم جدای از خانوادهشان از همان ابتدا دارای شخصیت مذهبی محکمی بودند. مثلا تعریف میکرد که قبل از رفتن به مدرسه توی روستایشان کلاس قرآن رفته و قرائت و روخوانی قرآن را از همان زمان مسلط بوده است. حتی سعی کرده بود با همان سن کم قرآن را حفظ هم بکند. اما من تا قبل از مدرسه اصلا با قرآن آشنا نبودم. چون در زمان شاه هم در مدارس زیاد به قرآن بها نمیدادند.
حالا با این همه تفاوت فرهنگی بین خانواده شما و حاج حمید، چه شد که شما را انتخاب کردند؟
حاج حمید اوایل پیروزی انقلاب نزدیک خانه ما خیلی رفت و آمد میکردند. آنجا یک پاسگاه بود که حاج حمید و بقیه دوستان انقلابی اش تصرف کرده بودند. حتی یادم است برای برادرم پوستر و عکس و حتی قبلترش کلی اعلامیه امام(ره) میآورد. برادرم آن زمان مسئول انجمن اسلامی آن منطقه بود. برادرم و حاج حمید خیلی با هم صمیمی بودند. من هم بعضی عکسها و پوسترها را میبردم مدرسه مان. همین رفت و آمد باعث آشنایی حاج حمید با من و مطرح کردن بحث ازدواج شد.
خانواده شما چه عکس العملی نشان دادند؟
برادرم چون حاج حمید را خوب میشناخت با این ازدواج موافق بود. زمان خواستگاری ایشان عضو سپاه بودند و سپاه تازه تشکیل شده بود. من یک خواهر بزرگتر هم داشتم. اما خانواده ایشان گفتند که ما برای خواستگاری پروین آمده ایم. پدرم گفت نمیشود چون پروین از مدرسه که میآید کیفش را میاندازد یک گوشه و میرود دنبال بازی. این هنوز بچه است نمیتواند امور زندگی را در دست بگیرد. همان روز خواستگاری پدرم گفت به عنوان مثال همین دیشب لباس ایشان را مادرشان شسته است. حاج حمید به پدرم گفت اشکالی ندارد اگر بحث لباس شستن است من خودم بلدم لباسهای خودم و ایشان را بشویم. اما چون خانواده سالم و پاکی بودند، پدر و مادرم همه جوره حاج حمید را قبول داشتند. این شد که بالاخره با ازدواج ما موافقت شد.
پدر و مادر حاج حمید چگونه بودند؟
اصلا حاج حمید فرزند شهید است. پدر ایشان سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید. پدرش همیشه میگفت حاج حمید مشوق من برای رفتن به جبهه بوده است. جنگ که شروع شد حاج حمید به پدرش میگوید شما نمیخواهید برای دفاع از کشورتان و این همه تاکیدی که حضرت امام(ره) روی این موضوع داشتند به جنگ بروید؟ پدرش گفته بود بگذارید حساب و کتابهای مالی ام را بکنم میروم. دو سال بعد هم یعنی سال ۱۳۶۴ برادر حاج حمید در عملیات آزادسازی فاو در جزیره مجنون به شهادت میرسد.زمان شهادتشان یک جوان ۱۸ ساله بود.
زندگیتان چگونه شروع شد؟
خیلی ساده و بیتکلف. درست آبان ۱۳۵۸ بود. حاج حمید همان اول با من صحبت کرد و گفت دوست ندارم مراسم ازدواجمان مثل بقیه فامیل پر تکلف و پر از تشریفات باشد. من پیشنهادی دارم و اینکه عروسیمان در خود سپاه باشد. با مهمانهای کم. فقط خانواده من و خودت و خیلی ساده. خریدمان هم جزئی بود. آن زمان در منطقه ما رسم بر این بود که پول از خانواده پسر میگرفتند و جهیزیه میخریدند. یعنی جهیزیه بر عهده پسر بود. حاج حمید اصلا اعتقادی به زندگی پر زرق و برق نداشت. میگفت مگر یک پاسدار میخواهد چقدر عمر کند؟ یعنی ازدواجش را بر مبنای شهادت شروع کرده بود. ما هیچ چیزی برای جهیزیه نخریدیم. برای خرید عروسی هم یک دست لباس ساده و مقنعه گرفتم و یک چادر مشکی و حلقه ساده. که همه هم انتخاب خود حاج حمید بود. مهریه ما هم مهریه حضرت زهرا(س) بود. من در مراسم عروسی هم همان لباسها را پوشیدم.روز عروسی هم با یک پیکان خیلی ساده و معمولی آمد دنبال ما و رفتیم مراسمی که محل کارشان برایمان تدارک دیده بود. آقای شمخانی آن زمان فرمانده سپاه وقت اهواز بودند که در مراسم ما چند دقیقهای صحبت کردند. یک تئاتر طنز اجرا شد که مرحوم حسین پناهی در آن بازی میکرد با حاج صادق آهنگران به اسم «مرشد بچه مرشد». این مراسم عروسی ما در سپاه بود.
بعد از عروسی در کجا ساکن شدید؟
در روستای حاج حمید و در خانه مادرشوهرم. دو سه روز بعد از عروسی حاج حمید آمد و گفت که وسایلت را جمع کن برویم مسجد روستا. مسجد روستایشان اصلا جایی برای نماز خواندن زنها نداشت. توی مسجد من را به دوستانش معرفی کرد و گفت ایشان به کارهای هنری خیلی علاقه دارد و تجربه خوبی هم در این زمینه دارد. آخر من در دوران تحصیل در گروه تئاتر مدرسهمان بازی میکردم. روزنامه دیواری هم درست میکردم و در امور هنری فعال بودم. دلش میخواست در روستا یک کار فرهنگی خوبی راه بیندازیم. ولی موفق به انجام این کار نشدیم چون مسجد روستا از ورود زنان جلوگیری میکرد. حاج حمید همیشه میگفت که این روستا علاوه بر فقر مادی فقر فرهنگی زیادی هم دارد. بعد از دو هفته کلا رفتیم اهواز و ساکن شدیم. کار حاج حمید در اهواز خیلی سنگین بود. در قسمت اطلاعات عملیات سپاه کار میکردند و مسافت اهواز تا روستا برایشان کمی دردسر ساز شده بود. وقتشان را زیاد میگرفت.
یعنی آمدید اهواز؟
بله. حاج حمید یک وانت آورد و وسایل و خرتوپرتهایی که از مادر ایشان و مادر خودم گرفته بودیم را سوار وانت کردیم. وسایل ما به اندازه نصف وانت بود، یعنی حتی یک وانت هم پر نشد. یک فرش شش متری، یک قابلمه کوچک و مقداری ظرف خورده ریز را که از مادرشان گرفتیم. سپاه به ما یک خانه داد. یک خانه کوچک و در آن جا ساکن بودیم. حاج حمید من را برد تبلیغات سپاه. به مرحوم حسین پناهی و آقای جمالپور معرفی کرد و از کارهای هنری و فرهنگی من برایشان تعریف کرد. من از فردای آن روز در تبلیغات سپاه مشغول به کار شدم.
اخلاق حاج حمید چطور بود؟ از روحیاتش بیشتر بگویید.
حاج حمید واقعا تک بود. هم توی خانواده من و هم همسرم، حتی در بین دوستانش. این چیزی نیست که من الان بعد از شهادتش بگویم. همیشه میگفتم. حاج حمید کارهایی را در زمان حیاتش انجام میداد که از هیچ کس سراغ ندارم. به عنوان نمونه همین مداومت حاج حمید بر روزه. حاج حمید از سال ۱۳۶۲ یعنی زمان شهادت پدرشان تا سال ۱۳۹۳، یعنی ۳۱ سال تمام هر روز روزه بود. البته غیراز روزهای حرام مثل روز عاشورا. اوایل زندگیمان اگر مسافرت بودند روزه نمیگرفتند، اما این اواخر حتی در سفرها هم روزه بودند. چون کثیرالسفر حساب میشدند.
حالا چرا از شهادت ایشان به بعد روزه گرفتند؟
حاج حمید علاقه خاصی به پدرش داشت و بالعکس، این علاقه دوطرفه بود. جوری که پدرش حاج حمید را وصی خودش قرار داده بود، برای مسایل مالی و نماز و روزه. حتی من خودم شنیدم که پدرشان میگفتند حاج حمید مربی من است. یعنی تا این حد به حاج حمید اعتقاد داشتند. حاج حمید اول از گرفتن روزههای پدرش شروع کرد و همین منوال را تا آخر ادامه داد. حاج حمید حتی از طرف پدرش به مکه رفت و حج ایشان را بجا آورد.
هیچ وقت به ایشان غر نمیزدید که چرا اینقدر روزه میگیری، چرا یک ناهار با ما نمیخوری؟
بعضی مواقع و ایشان میخندیدند و میگفتند عوضش شام را با هم میخوریم. از دیگر خصوصیات اخلاقی ایشان نماز شبشان بود. یاد ندارم که شبی نماز شب ایشان ترک شده باشد. ما حتی به احترام حاج حمید سجادهاش را که هنوز در کنار پذیرایی پهن است جمع نکرده ایم. یعنی دلمان نمیآید که جمعش کنیم. پایین و جای پای سجاده به قدری پوسیده شده است که گمان میکنید سجاده قدیمی است. در حالیکه سجاده خیلی هم کهنه نیست. مداومت زیاد ایشان در نماز خواندن سجاده را اینگونه کرده است. نماز شبش هم طولانی بود. از ساعت سهنیمه شب دیگر خواب نداشت. گاه در قنوت و سجده نماز شبش چنان گریه میکرد که من از گریه ایشان منقلب میشدم. ایشان خیلی آرام و بیصدا نماز میخواندند، هیچگاه برق را روشن نمیکرد. اما چون من روی نماز ایشان حساس شده بودم مراقب کارهایشان بودم. از زمان جوانی هم همین طور بود. همیشه به من هم توصیه میکرد که شما هم بلند شو و نماز شب را بخوان. میگفتم من نمیتوانم مثل شما باشم. میگفت شما نمیخواهد مثل من نماز بخوانی،بلند شو حتی اگر شده دو رکعت نماز بخوان. چیزی که برای من جالب بود حاج حمید چه از زمانی که یک پاسدار جزء بود و چه از زمانی که به درجات بالای سپاه رسید فرقی نکرد. چه در ظاهر و چه در باطن. یعنی آن زمان که با ایشان ازدواج کردم و زندگیمان را شروع کردیم تمام خردهریزهای زندگیشان نصف وانت بود، الان هم تمام زندگیشان را بعد از این همه سال در یک وانت بریزی همان نصف وانت است، نه بیشتر. از نظر اخلاقی هم هیچ تغییری نکرده بودند. همان چیزهایی که سال ۵۸ که با هم ازدواج کردیم برایشان مهم بود الان هم برایشان اهمیت داشت. مثل اعتقادات مذهبی.همین چند وقت پیش قبل از شهادتش بستگان که به منزل ما آمدند، صدایشان درآمده بود. میگفتند این چه وضع زندگی کردن است. یک مسجد هم اگر بروی اسباب و وسایلش بیشتر و به روزتر از شماست.