گفتگو با خانواده شهید سجاد طاهرنیا ( بخش اول )
گفتگو با خانواده شهید طاهرنیا؛
مدافع حرمی که برای رفتن به سوریه گریه کرد و به التماس افتاد
من به صورتش نگاه نمی کردم چون خیلی دوستش داشتم و اگر نگاه می کردم، دلم به حالش می سوخت. گفتم حالا بمون اگر نری بهتره. دیدم گریه کرد و به التماس افتاد. من هم گریهام گرفت. آخرش نتوانستم مقاومت کنم. گفتم باشه ایراد نداره. حتی به شوخی هم گفتم نری شهید بشی!
قرارشان این بود که برای پسرشان گریه نکنند. این را در اثنای مصاحبه وقتی بغض پدر ترکید فهمیدیم.
مادر او را دلداری می داد و می گفت «قرارمون این بود که گریه نکنیم» ولی پدر باز هم در حین مصاحبه بغض کرد و گریست و عجیب است وقتی که یک مرد میگرید.
یک بار هم به ما گفت که «تحمل داغ جوان سخت است» و ما که تجربه ای در این زمینه نداشتیم قطعا چندان متوجه نشدیم.
«سجاد طاهرنیا» از بچههای یگان صابرین سپاه بود. پسرش تنها ۶ ساعت بعد از اعزامش به سوریه به دنیا آمد و هیچگاه یک دیگر را ندیدند.
وقتی برای مصاحبه با خانواده ی «طاهرنیا»، به زادگاهش رسیدیم، «رشت» زیر رگبار باران بود و پر از تصاویر مدافعان حرمِ گیلانی، بچهی همین منطقه بودند.
«سجاد» و «شهید سیرت نیا» طی «عملیات محرم» و در حومه «حلب» به شهادت رسیدند و تصویرشان در گوشه گوشه ی شهر به روی مسافران لبخند می زد.
وقتی با حاج آقای طاهرنیا سلام و علیک کردیم متوجه نشدم که پدر شهید است. عادت داشتیم اغلب پدران شهدا را در سن و سال بالاتری ببینیم ولی الان که چند سالیست کلید، در قفل باغ شهادت چرخیده، این قاعده هم عوض شده. شهدایی که میانگین سنشان ۲۳ تا ۲۵ سال است، پدران پیری ندارند.
حاصل گفتگوی ۲ساعته ما با پدر، مادر و همسر بزرگوار شهید «سجاد طاهرنیا» متنی شد که در زیر می خوانید و حال خوبی که ما تا مدتها بعد از دیدار آنها داشتیم:
* لطفا برای شروع کمی از خودتان و گذشته خانواده تان بفرمایید.
پدر: تولد من در یکی از روستاهای بخش «شفت» شهر رشت به نام «مژدهه» بود. پدرم کشاورزی می کرد و ما هم حوالی سال ۵۴ وقتی من ابتدایی بودم به شهر (رشت) آمدیم. و ادامه تحصیلم در همین رشت بود.
آن سال ها سطح سواد مردم خیلی بالا نبود خصوصا در روستاها و شهرستان ها. پدر ما با این که بی سواد بود ولی فرد متدینی بود. یادم هست همین چند روز قبل که یکی از روحانیون بعد از شهادت آقا سجاد به منزل ما آمد، درباره پدرم می گفت «وقتی که من برای تبلیغ به روستا آمده بودم وبه دلیل بدی راه در مسیر ماندم، پدر شما من را به خانه اش برد و از ما پذیرایی کرد.» من خودم این موضوع را شنیده بودم ولی این بار خود آن روحانی مستقیما برایمان تعریف می کرد.
در محل ما شخصی بود که من هنوز هم در طول این همه سال همیشه در نماز صبحم او را دعا می کنم. به نام آقای لطفی نیا. ایشان معلم قرآن بود. قبل از این که ما به مدرسه برویم، مادرم از ایشان خواسته بود تا به بچه ها درس قرآن بدهد. یادم هست که حدود ۳۰ نفر از بچه های محل برای یادگرفتن قرآن به منزل ما میآمدند و چند ماه ایشان به ما قرآن یاد داد.
با ۳۲هزارتومان ازدواج کردم
* چطور وارد سپاه شدید؟
من سال ۶۱ وارد سپاه شدم و آموزشی را در تهران -پادگان امام حسین(ع)- گذراندم و طی ۲ مرحله هم به مدت ۲۷ ماه به جبهه غرب در کردستان رفتم.
* از همان سپاه رشت؟
نه. دفعه اول از تهران اعزام شدم و بار دوم از رشت.
* با حاج خانوم فامیل بودید یا کسی شما را معرفی کرد برای ازدواج؟
یک همکاری داشتیم که خانومش با حاج خانوم دوست بود و ما را هم معرفی کرد.
* چه سالی؟
سال ۶۲ بود؛ اول فرودین. ۲۰ روز مرخصی گرفتم و چند روز هم در راه بودم. کلا شاید ۸ روز منزل بودم.
مادر: ایشان آمد منزل ما و به پدرم گفت دارایی من سرجمع ۳۲هزار است. اینقدر این حرفش به دل پدرم نشست که قبول کرد و گفت چون آدم صاف و صادقی هستی من به تو دختر میدم. آن موقع مثل الان نبود که این همه تجملات باشد.
اولین عروسی حزب اللهی را در محلمان گرفتیم
* مهریه شما چقدر بود؟
۱۴ سکه. البته من خودم نظرم ۵تا بود اما ایشون خودش گفت ۱۴ سکه به نیت ۱۴ معصوم.
پدر: عروسی ما اولین عروسی حزب اللهی در محلمان بود. خیلی آدمها آمده بودند تا ببینند عروسی حزب اللهی چطوریه! می گفتن مگه میشه عروس با چادر باشه؟ (خنده)
* چندتا فرزند دارید؟
مادر: سه تا که اولی دختر بود (زهرا خانوم) دومی آقا سجاد بود که ۲۳ مرداد ۶۴ به دنیا آمد و بعد هم آقا طاها.
* اسم بچهها را چه کسی انتخاب میکرد؟
مادر: دخترم که دنیا آمد، پدرشان منطقه بود. زنگ زد و گفت دوست دارم اسم دخترم زهرا باشه. خیلی این اسم را دوست داشت. حتی گفت اگر هم من شهید شدم اسم دخترم را زهرا بگذارید. اما اسم سجاد رو من خودم انتخاب کردم.
پدر: وقتی آقا سجاد به دنیا آمد من مرخصی بودم. یادم هست همزمان با تولد آقا سجاد گواهینامه رانندگی را هم گرفتم (خنده). خیلی روز خوبی بود. البته من بیشتر منطقه بودم و زحمت بزرگ کردن بچه ها با مادرشان بود.
* بچه ها چطور تربیت شدند؟ هرچه می خواستند براشون می خریدید؟
پدر: آن زمان این طور نبود. اولین حقوق من در سال ۶۱، پانصد تومن بود. حدود ۱۵ جا مستاجری کردیم و نهایتا به اتفاق یکی از همکارها یک خونه گرفتیم تا خانومهامون وقتی جبهه هستیم، تنها نباشند.
گفتم سجاد حق نداره بیاد خونه
* بچه ها تنبیه هم میشدند؟
پدر: یک بار یادم هست که آقا سجاد راهنمایی بود. هر روز ساعت ۲ به منزل میآمد اما آن روز ساعت ۳ بود و سجاد هنوز نیامده بود. خیلی نگران شدیم. من گفتم وقتی آمد اجازه نداره بیاد خانه. ظاهرا سر راه با دوستانش رفته بود یکی از این کلوپ های بازی کامپیوتری. وقتی آمد. به او گفتند که بابا گفته حق نداری بیای. وقتی قرار است ساعت ۲ منزل باشی، ساعت ۳ نباید بیایی.
مادر: هیچ وقت بچه ها راتنبیه نکردم. فقط یک مگس کشی داشتم که باهاش بچه ها رو تهدید می کردم ولی نمی زدم. می گفتم بگیرید بخوابید والا میام(خنده). آقا سجاد حتی بعد از ازدواجش هم همیشه این را می گفت که مامان می گفت میام ولی هیچوقت نمی آمد. (خنده)
نمی خواستم دختر به پاسدار بدم
* شما هم همسرتان پاسدار بود، هم پسرتان وهم دامادتان. زندگی با یک پاسدار چطور است؟ اینقدر راحت است که دختر به پاسدار دادید؟
مادر: راستش نه راحت نیست. من هم در نظرم بود که نه دختر به پاسدار بدم نه اجازه بدم پسرم پاسدار بشه. وقتی دامادمان برای خواستگاری از دخترم آمد، خنده ام گرفت. گفتم همه چیز برعکس شد. ولی بچه ها خودشان علاقه داشتند و من هم مانعشان نشدم.
مجازات به جای دیگری
* آقا سجاد چطور بچه ای بود؟ شلوغ بازی می کرد یا آروم بود؟
مادر: سجاد بیشتر با خواهرش بود. خیلی به هم علاقه داشتن. بچه شلوغی نبود. تو همین رشت اسمش رو نوشتیم مدرسه شهید مومنی.
پدر: یک بار یکی از دوستان آقا سجاد خاطره جالبی میگفت. تعریف می کرد که در دوره دبیرستان یکی از بچه های کلاس یه حرکتی می کنه که معلمشان ناراحت میشه. وقتی سوال می کنه که چه کسی این کار رو کرد، سجاد گردن گرفته بود. معلم گوشش رو می گیره و از کلاس اخراجش می کنه. دوستانش به اون گفته بودند چرا گردن گرفتی؟ گفت چون دوستم پدر نداشت و نمی خواستم ناراحت بشه. اینطور بچه ای بود.
در هیچ مهمانی مبتذلی شرکت نکردیم
چطور شد که سجاد رفت سپاه؟ پاسدار بودن شما چقدر موثر بود؟
پدر: شاید ۵۰-۵۰. ما تو فامیلمون فرد نظامی نداشتیم جز پسرعموی بنده که تو ژاندارمری بود. سجاد خودش خیلی دوست داشت. حتی من گفتم شما اول درست رو تمام کن، دانشگاه برو بعد هرکاری خواستی بکن ولی می گفت من با این وضعیت بی بندوبار، دانشگاه نمیرم. خانواده ما مذهبی بود و ما حتی یک بار هم در یک مراسم که مبتذل باشد یا آهنگی در آن بگذارن نرفتیم. بچه ها هم همینطور. حتی بعد از ازدواجشان هم نرفتند.
مادر واسطه شد تا سجاد «پاسدار» شود
مادر: وقتی پدرش گفت اول درست رو تموم کن، آقا سجاد خیلی ناراحت شد. بیشتر با من صحبت می کرد. یک روز آمد و گفت بابا حرف شما رو گوش میده. باهاش صحبت کن. منم به پدرش گفتم مگه شما خودت وقتی خواستی بری سپاه عاشق این کار نبودی؟ مگه از پدرومادرت اجازه گرفتی؟ این بچه عاشق این کاره. ایشون خندید و گفت شما خودت مخالف بودی حالا چی شد موافق شدی؟ گفتم چون خودش دوست داره.
انتخاب برای یگان ویژه
* چطور وارد یگان صابرین شد؟
پدر: آقا سجاد ورودی ۸۲ به سپاه بود. همین سپاه گیلان پذیرش شد ولی برای آموزش به همدان رفت. یک روز اواسط دوره تماس گرفت و به من گفت آمدند و یک سری افراد ازجمله من را برای نیروهای ویژه انتخاب کردند خواستم از شما اجازه گرفته باشم و دوست دارم شما راضی باشید. من هم گفتم وقتی وارد سپاه شدی، هرجایی که می گویند باید بروی.
۱۲ سال عضو صابرین بود شاید نصف این مدت را در ماموریت گذراند. هر موقع با اوتماس می گرفتم سر کار بود. با اینکه محل کارش تهران بود و بعد از ازدواج هم در قم خانه گرفت و ساعت کارش ۲ عصر تمام میشد ولی می ماند. در همان قم هفته ای ۲ یا ۳ بار هم دانشگاه می رفت.
قرآن را که باز کردم، آیه ۳۷ سوره نور آمد
* چطور ازدواج کرد؟ همسرشان آشنا بود یا کسی معرفی کرد؟
مادر: برادر خانوم آقا سجاد با سجاد همکار بود و قم ساکن بودند. یک مرتبه من با دخترم رفته بودیم قم. برادر ایشان تماس گرفت با منزلشان و گفت خانواده آقا سجاد قم هستند و از آنها خواست تا ما را به منزلشان ببرند. آنجا ما خانوم آقا سجاد را دیدیم و پسندیدم. هم من و هم دخترم نظرمان مثبت بود. وقتی برگشتیم رشت هم با حاج اقا و هم با سجاد موضوع را مطرح کردیم. سجاد گفت من با برادر ایشان دوستم می ترسم ناراحت شوند. بعد حاج اقا با پدر ایشان صحبت کرد و قرار و مدار رو گذاشتیم.
همسر: وقتی ایشان برای خواستگاری آمدند، من ۲ رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم راه را به من نشان بدهد. قرآن را که باز کردم آیه ۳۷ سوره «نور» آمد که معنی آن این بود که میگفت «پاکمردانی که کسب و تجارت و داد و ستد آن ها را از یاد خداغافل نمی کند…» آقا سجاد واقعا همین طور بود.
حرف از شهادت در اولین روز خواستگاری
* اولین بار موقع خواستگاری درمورد چه مسایلی با هم صحبت کردید؟
همسر: کمی از خانواده و شغلش گفت و خیلی تاکید داشت که من شغلم سخته و حتی گفت که احتمال شهادت هم هست. من هم برادر و هم پدرم پاسدار بودند و از طرف دیگر آیه ۳۷ سوره نور دلم را گرم کرده بود و تصمیم گرفتم پای همه سختی هایش بایستم.
عاشق قم بود
* چطور شد رفتید قم؟
همسر: قبل از اینکه اصلا ایشان به خواستگاری بیایند. من یک شب خانومی را در خواب دیدم که گفت «پسر خوبیست و در قم زندگی میکند.» در حالی که آن موقع آقا سجاد شمال زندگی می کرد و محل کارش هم تهران بود ولی خودش بسیار قم را دوست داشت و حتی وقتی من به او گفتم بهتر نیست به خاطر کار شما برویم تهران، گفت من عاشق حضرت معصومه(س) هستم و حاضرم همه سختی اش را هم تحمل کنم. وقتی به منزل برمی گشت غروب بود و خیلی خسته می شد. البته من هم عاشق او بودم و هرکجا می گفت، حاضر بودم بروم ولی در خصوص قم اتفاق نظر داشتیم.
* خود شما اهل قم هستید؟
همسر: نه. ما اصالتا رودسری هستیم. پدرم که باز نشسته شد، چون خیلی به تربیت بچه ها اهمیت می داد و دوست داشت بچه ها در یک شهر مذهبی تربیت شوند، سال ۸۰ به قم آمدیم. خود من هم دانشگاه آزاد قم رشته فقه و مبانی حقوق قبول شدم.
انتخاب اسم برای فرزندان
* بچهها کی به دنیا آمدند؟
همسر: فرزند اولمان که دختر بود، عید سال ۹۰ به دنیا آمد و چون آقا سجاد عاشق اسم رقیه بود، اسمش را «فاطمه رقیه» گذاشتیم. پسرمان هم ۶ ساعت بعد از رفتن آقا سجاد به سوریه دنیا آمد. از قبل برایش اسم محمد را انتخاب کرده بودیم ولی قرارمان این بود که اگر در محرم متولد شد، اسم حسین را هم اضافه کنیم. پسرمان چند روز مانده به محروم دنیا آمد ولی دلمان نیامد اسم حسین را نگذاریم. اسمش شد «محمدحسین».
هیچ گاه از دیدنش سیر نشدم
* وضعیت مالیتان چطور بود؟ خانه و ماشین داشتید یانه؟
همسر: ما مستاجر بودیم و وقتی دخترمان ۷ ماهه شد، به برکت وجود ایشان ماشین هم خریدیم.
* چقدر از وقتش را در منزل بود؟
همسر: ما ۷ سال و ۸ ماه زندگی کردیم اما شاید ۷ ماه درست کنار هم نبودیم. هیچ گاه از دیدنش سیر نشدم. اکثرا ماموریت بود.
* شما گلایه نمیکردید؟
همسر: مانع کارش نمی شدم. فقط یک بار تاسوعا و عاشورای سال قبل بود که من بیمار شدم و اصرار کردم که ماموریت نرود. فقط همان یک مرتبه بود.
ماموریتهایش را عاشقانه می رفت. حتی گاهی می توانست مرخصی بگیرد ولی می رفت.
یک بار ماموریت زاهدان بود. می گفت شیعیان در این منطقه خیلی مظلومند و به خاطر ترس از اقدامات تروریستی نمی توانند مراسم عزاداری بگیرند. می گفت ما می رویم تا آن ها در محرم راحت هیات برپا کنند.
با این که بسیار ما را دوست داشت ولی روزهای مهم سال مثل عید یا همین عاشورا و تاسوعا به خاطر کارش در ماموریت بود.
* اهل مسافرت هم بود؟
همسر: خیلی دوست داشت. هروقت مرخصی می گرفت من خودم می گفتم برویم شمال منزل بابا و مامان. خودش هم عاشق آنها بود.
مادر: وقتی ازدواج کرد روز اول دستش را گرفتم و گفتم «من برای شما سختی زیاد کشیدم ولی این را بدان که از امروز اول همسرت بعد مادرت.» الحمدلله عروس ما هم خانوم بسیار مومن و باتقوایی ست.
از کارش زیاد صحبت نمی کرد
* چقدر در جریان کارهایش بودید؟
همسر: خیلی حساس بود و هیچوقت از ماموریت هایش حرفی نمی زد اما من با کارش آشنایی کامل داشتم. اوایل زندگیمان که اصلا مطرح نمیکرد و فقط لحظه آخر می گفت میروم ماموریت. گاهی هم من که ناراحت می شدم می گفت من مراعات شما را می کنم که استرس نداشته باشید. ما بیشتر خاطراتش را بعد از شهادتش از دوستانش شنیدیم.
پدر: با من که پدرش بودم هم مطرح نمی کرد و حتی وقتی به سوریه رفت ما خبردار نشدیم.
می گفت باید در شمالِ غرب شهید می شدم
* تو عملیات سپاه در سال ۹۰ (درگیری با پژاک در شمالِ غرب) هم حضور داشت؟
همسر: دخترمان ۴ ماهه بود که رفت ماموریت شمالِ غرب. ۱۱ نفر از دوستان صمیمی اش در این ماموریت شهید شده بودند و آقا سجاد خیلی ناراحت بود. وقتی آمد به شدت گریه می کرد و می گفت من باید در این ماموریت شهید می شدم ولی چیزی که مانع شهادتم شد، یاد شما و فرزندمان بود.
تکه کلامش توکل بر خدا بود. این قدر که من گاهی حرص می خوردم. هیچ وقت یادم نیست برای کاری یا موضوع دنیایی عجله داشته باشد.
پدر: برای همین ماموریت آخر هم وقتی سوال کردیم گفت همین دور و بر تهران هستم. من به او گفتم الان وضع خانومت خوب نیست و مادرت هم که مریضه و ما نمی تونیم پیش خانومت باشیم. گفت غصه نخورید، من همین دور و بر هستم.
یک هفته قبل از شهادتش فهمیدم سوریه است مادرش بعد از شهادت
من تا دو هفته خبر نداشتم رفته سوریه و مادرش هم بعد از شهادتش فهمید. من خودم که به قم رفتم آن جا خانومش به من گفت که رفته سوریه. یک هفته قبل از شهادتش بود.
گریه کرد که باید به سوریه برود
* به شما گفته بود که به سوریه میره؟
همسر: بله. البته ابتدا فرماندهشان مخالفت کرده بود. با ما ارتباط خانوادگی داشتن و از وضع ما مطلع بودند برای همین با رفتن آقا سجاد مخالفت کردند و گفته بودند بعد از به دنیا آمدن فرزنش عازم بشه. آقا سجاد هم مرخصی بود ولی خودش مرخصی رو کنسل کرد.
به فرماندهشان هم گفته بود که من خودم با خانومم صحبت می کنم و مشکلی نیست. فرماندهشان گفته بود باید پدرخانومت هم رضایت بده ولی آقا سجاد ناراحت شده بود و گفته بود زندگی خودمان است و خانومم هم با این ماموریت مشکلی نداره و کنار میاد.
آمد منزل. من اول کمی ناراحت شدم چون به هر حال هر زنی دوست دارد در این شرایط شوهرش کنارش باشه ولی آقا سجاد اصرار میکرد. گفتم واقعا دوست نداری بمونی؟ گفت چرا ولی آرزو هم داشتم که اسمم تو مدافعین حرم باشه.
من به صورتش نگاه نمی کردم چون خیلی دوستش داشتم و اگر نگاه می کردم، دلم به حالش می سوخت. گفتم حالا بمون اگر نری بهتره. دیدم گریه کرد و به التماس افتاد. من هم گریهام گرفت. آخرش نتونستم مقاومت کنم. گفتم باشه ایراد نداره. حتی به شوخی هم گفتم نری شهید بشی! خندهاش گرفت. گفت نه الان زوده. من میخواهم ۳۰-۴۰ سال خدمت کنم و بعد شهید بشم. با این حرف هاش میخواست من را آرام کنه.
گفت هیچ خطری نیست. نگران نباش. اما من میدونستم که آقاسجاد ماندنی نیست.
پدر: من هم به خاطر خانومش گفته بودم بمونه، دو روز بعد بره ولی تو وصیت نامهاش جمله تکاندهنده ای نوشته بود.
نوشته بود که اگر میماندم و بچهام دنیا میآمد، احتمال داشت دوست داشتن او مانع رفتنم شود.
میتونست بمونه و بعد از تولد فرزندش بره ولی گفته بود من صدای کودکان شیعه سوریه را می شنونم و باید برم.