به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 17,667
بازدید دیروز: 9,675
بازدید هفته: 59,420
بازدید ماه: 59,420
بازدید کل: 25,046,352
افراد آنلاین: 59
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
چهارشنبه ، ۰۵ دی ۱٤۰۳
Wednesday , 25 December 2024
الأربعاء ، ۲۳ جمادى الآخر ۱٤٤۶
دی 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
3029
آخرین اخبار
۲۶ - بخش نخست/ گفت‌و‌گوی تفصیلی دفاع پرس با مادر شهید مدافع حرم "حسن قاسمی‌دانا" ۱۴ / ۲ /۱۳۹۵

بخش نخست/ گفت‌و‌گوی تفصیلی دفاع پرس با مادر شهید مدافع حرم "حسن قاسمی‌دانا"؛
 
روایت مادر شهید مدافع حرم ایرانی فاطمیون از روز بدرقه‌ی پسر

Image result for ‫شهید مدافع حرم

"رفت که سوار ماشین بشود. با تشر گفتم حسنم برگرد روبوسی نکردم. قرآن را دست احمد برادر کوچکش دادم. دستم را دور گردنش حلقه کردم. خواستم که صورتش را ببوسم، خودش را عقب کشید."

 شهید مدافع حرم "حسن قاسمی دانا" از اولین نیروهای ایرانی بود که داوطلبانه و در کنار نیروهای رزمنده افغانستانی برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفت. خاطره شهادت او را نخستین بار از زبان شهید مصطفی صدرزاده(سیدابراهیم) شنیدیم. آن روزی که در یکی از پارکهای کهنز شهریار مهمان شهدای گمنام بودیم. شهیدان صدرزاده و خاوری از فاطمیون و شهدای آن برای ما گفتند. سید ابراهیم حسن را خیلی دوست داشت. در عملیاتی که در سال 93 انجام شد و سیدابراهیم نیز حضور داشت، حسن به شهادت رسید. او هر روز جمعه در یک ساعت مقرر به دوستانش یادآوری میکرد که در چنین روزی حسن پر کشید. دلش پیش حسن بود و آرزوی شهادت را داشت. سیدابراهیم خیلی دوست داشت از حسن و خوبیهایش بنویسیم تا اینکه چندی پیش فرصتی پیش آمد و خدمت مادر این شهید مدافع حرم که بانوی صبر و مقاومت است رسیدیم. حال ماحصل گفتوگوی ما با این مادر شهید مدافع حرم ایرانی فاطمیون را میخوانید:

حوالی ظهر روز شنبه دوم شهریور 1363 حسن متولد شد. در روزهای کودکی آرام و دوست داشتنی بود. همهی بچهها برای پدر و مادرها عزیز هستند اما حسن یک استثنا بود.

** دنبال گمشدهاش بود

دیپلمش را که گرفت از مدرسه بیرون آمد. پس از 4 سال دوباره سر درس و مشق رفت و در رشته حقوق دانشگاه پذیرفته شد اما به دانشگاه نرفت. میگفت میخواهم ثابت کنم که اگر بخواهم درس بخوانم میتوانم اما میخواهم آزاد باشم. نمیخواست خودش را در قید و بند چیزی قرار بدهد که او را از رسیدن به هدفش بازدارد. از سن نوجوانیش اینگونه بود. کاری را انجام میداد و بعد از مدتی سراغ کاری دیگری میرفت، انگار آن کارها او را قانع نمیکرد چرا که حسن دنبال هدف بالاتری بود و گمشدهای داشت.

شغلش نانوایی بود و از سیزده سالگی پیش پدرش کار میکرد. در کنار آن به کارهای نظامی علاقه داشت. سال چهارم دبستان عضو بسیج شد. 16 ساله که شد دیگر مربی آموزش نظامی شده بود و در رزمایشها شرکت میکرد و در بسیجهای دانش آموزی، شهری و عشایر فعالیت داشت اما بیش از همه به بسیج عشایر علاقه داشت.

** حس و حال غریب حسن

اواخر سال 92 که دیگر حسن سی ساله شده بود، حس و حال غریبی در او بود. حس و حالی که من میفهمیدم. مادر همیشه حالتهای فرزندش را درک میکند. یک روز آن حس غریبش سر وا کرد و فیلمی را که همراه با خود به خانه آورده برای من و پدرش به نمایش گذاشت. آن فیلم داستان جنایات داعشیها در سوریه بود و خطری که حرم را تهدید میکرد، نشان میداد.

پس از آن گفت که مادر ما وظیفه داریم برای دفاع از حرم به سوریه برویم. امروز دین اسلام در خطر است و نیاز به یاری دارد. ببین حرامیها حرم حضرت سکینه را تخریب کردند. ببین مادر که دشمن به نزدیکیهای حرم حضرت زینب(س) رسیده است و مادر من با خودم عهد کردهام، اگر جنگی علیه مسلمانان و اسلام باشد برای دفاع حضور پیدا کنم و امروز وقت وفای به عهد است.

** اصرار به فرماندهان فاطمیون برای رفتن

جزو اولین نیروهای داوطلب بسیجی بود که به سوریه رفت. با رزمندههای تیپ فاطمیون ارتباط داشت و آنها به اصرار حسن توانستند امکان حضور او را در سوریه فراهم کنند چرا که نیروهای ایرانی تنها در قالب مستشاری امکان حضور در سوریه را داشتند. همسر یکی از فرماندهان فاطمیون میگفت، حسن شش ماه پیش شوهرم میآمد و میرفت و هر بار پیگیر کارهای حضورش در سوریه بود.

فرمانده فاطمیونی به او گفته بود که تو لهجه نداری و نمی توانی به سوریه بروی. حسن هم گفت بود که من اصلا حرف نمیزنم اما پسرم فدایش شوم خیلی پرحرف بود. آن فرمانده نیز در این فکر بود که اگر درخواست حسن را قبول کند و برای او اتفاقی بیافتد پاسخ من را چه بدهد اما من راضی به رفتن فرزندم بودم.

25 فروردین 93 حسنم به سوریه رفت. حسن که همیشه شوخ طبع بود یک هفته قبل از رفتن ساکت و گوشه نشین شده بود. او در آن مدت چند ماه قبل از رفتن دورههای آموزش نظامی را نیز گذرانده بود. مربی نظامیش میگفت: من نمیدانستم که حسن چرا اینقدر اصرار دارد که به صورت فشرده دورههای آموزشی را بگذارند. با وجود اینکه سوریه منطقه آبی ندارد اما او دوره غواصی را هم گذرانده بود. در یک جمله میتوانم بگویم که حسن با آگاهی و بصیرت به سوریه رفت.

** میگفت اسلام مرز ندارد

وقتی حسن شهید شد خیلیها مرا سرزنش کردند که چرا گذاشتی فرزند برای دفاع از عربها به کشوری غریب برود و کشته بشود. پاسخ من به آن ها خندهای بود و میگفتم امام خمینی(ره) فرمودند اسلام مرز ندارد. این حرف امام را حسن قبل از رفتنش به من گفته بود. میگفت مامان اسلام مرز ندارد. این ما هستیم که روی نقشه خط میکشیم. در نگاه اسلام، امت مسلمان یکی است. حسن اگر در جایی دیگر نیز جنگ بود که اسلام در خطر میبود، میرفت.

وقتی که رفت احتمال میدادم که شهید شود. احتمال جانبازی را هم میدادم اما تصور اسارت را نداشتم. آن روزی که رفت نوع خداحافظیش با دفعات دیگر فرق داشت. مانند پرندهای شده بود که برای پریدن روی زمین بند نمیشود. قدم که برمیداشت انگار که داشت پرواز میکرد.

** ساک مسافرت سه روزه را برای سفر سه ماه برداشت

پسرم وسایل دفاع شخصی بسیاری داشت که با نظم خاصی آنها را در خانه چیده و دسته بندی کرده بود. همچنین یک کوله برای مسافرت دو روزه، یک کوله برای مسافرت یک هفتهای و یک کوله برای مسافرت یک ماهه داشت اما حسن کوله مسافرت سه روزهاش را برداشت و یک دست لباس راحت و ساده به تن کرد. حسنی که خیلی به نوع لباس پوشیدن اهمیت میداد و همیشه تاکید داشت که لباسهایش اتوکشیده و خیلی شیک باشد، چند وقت قبل از رفتن دیگر ساده لباس میپوشید و خیلی به این موارد اهمیت نمیداد.

قبل از هر مسافرتی ساکش را خودم میبستم. حسن دوست داشت ساکش را خودم ببندم. آن روز وقتی داشتم ساکش را میبستم گفتم پسرم چه میخواهی برایت در ساک بگذارم. حسن گفت چیزی نمیخواهم مادرجان. گفتم: مادر چند وقت میمانی؟ گفت: 3 ماه. گفتم: پس مادر جان برای 3 ماه لباس زیاد لازم داری این تعداد لباس کم است. گفت: نه همین لباسهایی که تنم است کافیه یک دست لباس هم در چمدان است.

** او رفت

حسن یک شال عزا داشت که تنها در ماه محرم از آن استفاده میکرد. محرم که تمام میشد شالش را میشستم و در کمد میگذاشتم. آخرین محرم که تمام شد گفت مادر شال را نشور. گفتم مادر جان این شال عرقی شده و باید بشورم اما حسن میگفت: میخواهم این بار شال را با گریههایی که کردهام و عرقهایی که ریخته ام نگه دارم. همان شال نیز برداشت.

آماده رفتن شد. نگاه عجیبی در چشمهایش بود. آینه و قرآن را برداشتم. رفتیم در خانه. او را از زیر قرآن رد کردم. حسن نگاهی به خانه و نگاهی به من کرد. رفت که برود سوار ماشین بشود. با تشر گفتم حسنم برگرد روبوسی نکردم. هربار که میخواست سفر برود دست به دور گردنم میانداخت و مرا میبوسید. قرآن را دست احمد برادر کوچکش دادم. دستم را دور گردنش حلقه کردم. خواستم که صورتش را ببوسم، خودش را عقب کشید. عوضش دستهایم را گرفت و بر روی و سینهاش کشید و در نهایت آنها را بوسید. نگاهش کردم، حسنم سرش پایین بود و بعد رفت سوار ماشین شد. هر بار که سفر میرفت از پشت شیشه ماشین دست تکان میداد اما این بار رویش را سمت دیگری کرد. به ماشینی که از من دور میشد خیره شدم اما حسن نگاهی به سوی من نکرد و از چشمان من دور شد. میترسید که نگاه به من او را از حرم دور کند.

ادامه دارد...

Image result for ‫یک شاخه گل‬‎
 
بخش دوم/ گفت‌و‌گوی تفصیلی دفاع پرس با مادر شهید مدافع حرم "حسن قاسمی‌دانا"؛
 
خوشحالم که خریدار فرزندم حضرت زینب(س) بود

Image result for ‫شهید مدافع حرم

"من از شهادت فرزندم خوشحالم. آن روزی که فرزندم رفت قلبا راضی بودم و افتخار می‌کنم که حضرت زینب(س) پسرم را برای دفاع از حرمش طلبید. خوشحالم که خریدار فرزندم زینب(س) بانوی کربلا بود."

 شهید مدافع حرم "حسن قاسمی دانا" از اولین نیروهای ایرانی بود که داوطلبانه و در کنار نیروهای رزمنده افغانستانی برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفت. خاطره شهادت او را نخستین بار از زبان شهید مصطفی صدرزاده(سیدابراهیم) شنیدیم. آن روزی که در یکی از پارکهای کهنز شهریار مهمان شهدای گمنام بودیم. شهیدان صدرزاده و خاوری از فاطمیون و شهدای آن برای ما گفتند. سید ابراهیم حسن را خیلی دوست داشت. در عملیاتی که در سال 93 انجام شد و سیدابراهیم نیز حضور داشت، حسن به شهادت رسید. او هر روز جمعه در یک ساعت مقرر به دوستانش یادآوری میکرد که در چنین روزی حسن پر کشید. دلش پیش حسن بود و آرزوی شهادت را داشت. سیدابراهیم خیلی دوست داشت از حسن و خوبیهایش بنویسیم تا اینکه چندی پیش فرصتی پیش آمد و خدمت مادر این شهید مدافع حرم که بانوی صبر و مقاومت است رسیدیم. حال بخش دوم ماحصل گفتوگوی ما با این مادر شهید مدافع حرم ایرانی فاطمیون را میخوانید:

... ماشین که دور شد به احمد نگاهی کردم و گفتم: داداش حسن رفت. احمد خندید و گفت: خب من هم دیدم که حسن رفت. گفتم: "احمدجان این رفتن با دیگر رفتنهای حسن فرق داشت. یک حسی به من میگوید که این آخرین خداحافظی حسن بود و دیگر او را نمیبینم." احمد وقتی حس و حال من را دید شروع کرد به شوخی کردن. من از فردای روزی که حسن رفت منتظر خبر شهادت او بودم.

تا لحظهی شهادت حسن فقط خانواده و یکی از دوستانش از حضور در سوریه خبر داشتند. به همه گفته بود که برای زیارت به کربلا میرود. دوشنبه و پنجشنبه هر هفته با ما تماس میگرفت. من را با عنوان "مادر گلم" صدا میکرد. مکالمات نیز بیشتر حول احوال پرسی از همدیگر میگذشت.

133019_orig

 

** آرزوهای شهید قاسمی دانا

از پسرم وصیت نامهای به جا نمانده است. فرماندهاش می گفت از روزی که به سوریه آمد یک دفترچه داشت که در آن مطالبش را مینوشت اما بعد از شهادتش آن دفترچه را پیدا نکردیم.

حسن دو سه آرزوی بزرگ داشت که همواره بر زبان جاری میکرد. میگفت آرزو دارم زمان ظهور آقا امام زمان(عج) حضور داشته باشم. آرزوی دیگرش این بود که یک روز صبح از خواب بیدار شود و به خیابان برود و ببیند دیگر زن بی حجابی در شهر نیست. بی حجابی خانمها او را زجر میداد و غصه میخورد که چرا جامعه اسلامی باید اینگونه باشد. در برخی مهمانیهایی که حجاب به خوبی رعایت نمیشد، حضور پیدا نمیکرد.

** همه او را دوست داشتند

به صلهی رحم و سر زدن به اقوام بسیار اعتقاد داشت و همواره به خانهی فامیل میرفت. اخلاق او باعث شده بود که از کودک 7 ساله تا پیرمرد هفتاد ساله او را دوست داشته باشند. او هم میدانست که با هر فرد چگونه رفتار کند. کافی بود که یک نیم روز با یک نفر باشد، آنچنان با هم دوست میشدند که انگار از سالها قبل همدیگر را میشناسند.

بعد از شهادتش، دوستانش میگفتند حسن همه مدل دوست و رفیق داشت. از روحانی و بسیجی تا جوانهای جلف با حسن دوست بودند.

 

یک روز حسن به من گفت: مادرجان یک دوست دارم که تک پسر است و نماز نمیخواند. میخواهم از راه دوستی او را به نماز خواندن تشویق کنم و اینگونه شد. پس از شهادت حسن این آقا همیشه به ما سر میزند و از خوبیهای حسن برایمان میگوید. به دوستانش نیز سپردهام که هر کس خواب حسن را دید برایم تعریف کند، یک بار این آقا میگفت خواب دیدم که از صحن آزادی وارد حرم مطهر امام رضا(ع) شدم. از راهروهای آن صحن به پشت بام رفتم و در فاصلهی چند متری گنبد طلایی دیدم یک سنگ سفید نصب شده و با خط طلایی روی آن اسم شهید حسن قاسمی دانا حک شده است. از پشت بام به پایین آمدم که داداش حسن را در صحن دیدم. گفتم: داداش تو اینجا چه کار میکنی؟ مگر شهید نشدی؟. حسن تبسمی کرد. گفتم: داداش بالای بام رو دیدی که سنگ بزرگی برایت نصب کردند. گفت: میدانم. سپس حسن دستهایم را گرفت و گفت بیا برویم نماز اول وقت بخوانیم. برو 2 مهر کربلا بیاور. رفتم مهر بیاورم که از خواب بیدار شدم.

** آرزویم این بود که فرزندانم رزمنده شوند

در دوران دفاع مقدس مهدی فرزند بزرگم و حسن کم سن و سال بودند. وقتی در معراج شهدای مشهد، شهید میآوردند و تشییع میکردند، دست بچهها را میگرفتم و به مراسم تشییع میرفتم و همیشه یکی از آرزوهایم این بود که فرزندانم بزرگ بودند و آنان را راهی جبهههای حق علیه باطل میکردم. دوست داشتم فرزندانم در عاشورای زمان نقش آفرینی کنند. این آرزویم را وقتی بچهها بزرگ شدند به آنها گفتم. روزی که حسن میخواست برود همین حرف را یادآوری کرد و گفت: مادرجان مگر نمیگفتی که دوست داری فرزندت در عاشورا زمان در سپاه امام حضور داشته باشد؟ اگر میگفتم نرو حرف دل و زبانم یکی نبود اما قلبا قانع شدم که فرزندم برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه برود.

 

یک روز دستهای مهربانش را بر گردنم انداخت و گفت: مادرجان اگر به سوریه بروم و شهید بشوم چه میکنی؟ خندهام گرفت. گفتم: پاشو مادرجان تو شهید نمیشوی. بعد کمی مکث کردم و گفتم هر کاری که دیگر مادران شهدا میکنند من هم میکنم. گفت: مادر اما برای من در مراسم شهادتم گریه نکن بلکه برای مصیبتهای حضرت زینب(س) و اهل بیت(ع) گریه کن و برای عزای آنان لباس مشکی بر تن کن.

** تنها چند دقیقه اشک ریختم

حسن در مراسمهای فوت اقوام هم عادت داشت که تنها لباس تیره بپوشد و فقط در مراسمهای عزای ائمه لباس مشکی بر تن میکرد. و در تمام روزهای محرم و صفر لباس مشکی را بر تن داشت. هر وقت که ایام عزای ائمه میشد به حسن و دیگر فرزندانم یادآوری میکردم که مثلا فردا سالروز شهادت امام صادق(ع) است. این تربیت باعث شده بود که وقتی بزرگ شده بودند گاهی وقتها خودشان به من یادآوری میکردند تا لباس مشکی بپوشیم.

وقتی خبر شهادتش را به من دادند تا 10 دقیقه گریه کردم و تنها حسنم را صدا زدم. پس از آن ده دقیقه دیگر گریه نکردم و با لباس سرمهای در مراسم تشییع و ختمش بودم. برایم مهم نبود که کسی میگوید چرا مادرش لباس مشکی نپوشیده است. مهم این بود که به وصیت فرزندم عمل کردم. وقتی به بهشت رضا رفتیم و پیکرش را دیدم، بدون اینکه اشک بریزم با او حرف زدم. میگفتند اشک بریز چرا که قلبت درد میگیرد اما من اشکی نداشتم. من باور کرده بودم که حسنم شهید شده است و اکنون زنده و در نزد خدایش روزی میخورد. پس دلیلی ندارد که اشک بریزم.

 

حسن اولین شهید مدافع حرم مشهدی بود. پیش از آن پیکرهای شهدای افغانستانی مدافع حرم را میآوردند اما در سکوت و خلوت تشییع میشدند. دوستان حسن اجازه ندادند که مراسم تشییعش در سکوت و غریبانه برگزار شود. پیکر حسن را همراه با پیکرهای سه شهید فاطمیونی از مهدیه مشهد تشییع کردند. تشییع باشکوهی شد. پیش از شهادتش کسی خبر نداشت که حسن سوریه بوده است، خبر شهادتش در سوریه همهی دوستانش را شوکه کرده بود و همه آمده بودند. راهی که حسن آغاز کرده بود باعث شد تا تعدادی از دوستانش نیز برای دفاع از حرم به سوریه بروند.

شب تدفین پیکر حسن دو تن از سرداران به منزل ما آمدند. من در آشپزخانه بودم. فهمیدم که برای دلجویی آمدهاند. وارد سالن شدم آن دو بلند شدند و دلجویی کردند. گفتم: من از شهادت فرزندم خوشحالم. آن روزی که فرزندم رفت قلبا راضی بودم و افتخار میکنم که حضرت زینب(س) پسرم را برای دفاع از حرمش طلبید. خوشحالم که خریدار فرزندم زینب(س) بانوی کربلا بود. حسنم زینبی بود. وقتی از هیات برمیگشتیم آرام آرام زمزمه میکرد که "امان از دل زینب، که خون شد دل زینب" و آرام اشک میریخت. ذکر همیشگی فرزندم یا زینب(س) بود. پس به من تبریک بگویید که به چنین سعادتی مفتخر شده ام.

Image result for ‫یک شاخه گل‬‎