مجتبی برزگر
فرمانده پایگاهش رفیقمان بود. گفت: یه بسیجی داریم کارش بیسته، سرآمد بچههای پایگاه است. درسش عالیه و اخلاقش درجه یک. راستِ کار شماست و بهدرد سپاه میخورد. آنقدر کارش درسته که خودم ضمانتش میکنم... یه روز دیدم جوانی 18 – 19 ساله با ظاهر بسیجیهای زمان جنگ، دارد میآید. قد متوسطی داشت و صورتش تازه مو درآورده بود. محاسنِ نرم و کمپشتش جذابیت چهرهاش را دوچندان کرده بود. یک پیراهن سفید و یکشلوار پارچهای تیره به تن داشت. پیراهنش آنقدر تمیز و مرتب بود که تمام وجودش را سفید میدیدی. لحنش آرام و مؤدبانه، ولی تُن صدایش مردانه بود... گفت من محمدرضا الوانی هستم و فلانی معرفی کردند... در اولین دیدار آنقدر به دلم نشست که تا سالهای سال با همان قیافه در ذهنم ماندگار شد.
پیشدانشگاهیاش ریاضی و معدلش بالای ۱۸ بود. عضویت فعالِ بسیج و فعالیت در پایگاه و همه خصوصیات خوب سبب شد ثبتنامش کنیم. در آزمون ورودی جزء نفرات برتر بود. مراحل جذب را یکییکی گذراند ولی برای معاینات پزشکی دکتر گفته بود باید یک عمل جراحی کوچکی انجام بدهد. خداخدا میکردیم مشکل خاصی نباشد تا کارش زودتر حل شود. یه روز دیدم لنگان لنگان آمد و دفترچه پزشکیاش را تحویل داد تا پروندهاش کامل شود و آماده اعزام و ما خوشحال...
دوره افسری عازم شد دانشگاه امام حسین (ع). دوره که بود، یکیدوباری آمد و سر زد. پیگیر بودم کی دورهاش تمام میشود تا دوباره ببینمش... بعد از یکی دو سال که دوره دانشگاه افسری تمام شد، دوستانش برگشتند اما او برنگشت. پرسیدم از آقای الوانی چه خبر؟ چرا او نیامده!؟ گفتند محمدرضا برای دوره صابرین انتخاب شده و همانجا ماند. به نظرم دوره صابرین را اصفهان بود. پیش خودم گفتم آخر آن جوان محجوب و نحیف به چه درد صابرین و آموزشهای سخت آن میخورد...!؟ بعد از مدتها دوباره سراغش را از فرمانده پایگاهشان گرفتم. گفت: ماشاءالله ندیدی! آقارضا برای خودش یلی شده، خیال نکن آن جوان سربزیر دیروز است! آقارضا امروز از نیروهای زبده سپاه در یگان صابرین است و چنین و چنان... گذشت و چندسالی بود که از او خبر نداشتم. روزگار محمدرضا الوانی را از یادم برده بود... اخبار را میخواندم که چشمم به جملهای افتاد: «سرهنگ پاسدار محمدرضا زارع الوانی به جمع شهدای مدافع حرم پیوست» مطمئن بودم خود اوست... آن جوانی که روز اول دیده بودمش بوی شهادتش به افلاک میرسید. عکسش را که با لباس و هیبت نظامی و آن محاسن سیاه و پُرپشت دیدم، ناخودآگاه ذهنم به ۱۴-۱۵ سال پیش رفت و آن چهره دلنشین و تودلبرو و آن لباس سفید... خاطرات آن روزها آوار شد بر سرم... جوان محجوب و دلنشینی که از همان روزها بوی شهادت میداد، دیگر یلی نامآور و فرماندهای بزرگ شده بود و افتخاری برای ایران عزیز. و امروز شهیدی که میهمان قرب الهی است. در محرم حسینی، محمدرضا مُهر تأییدش را از سیدالشهداء گرفت و اینک سیمرغ جانش بر فراز آسمانها به پرواز درآمده و شاهد و ناظر ماست. اما نمیدانم او دارد به ما و کارهایمان لبخند میزند یا...! بار دیگر رویشهای انقلاب ثمر داد و جوانهایی مثل محمدرضا الوانی، مایه روسفیدی انقلاب و جوانانش شدند.
شاید بیشتر از همه سردار سیدمرتضی میریان او را بشناسد که زمانی فرماندهی صابرین را برعهده داشت؛ سردار میگوید: رضا فرمانده گردان فاطمیون بود و با گذراندن آموزشهای سخت و جامع به یک فرماندهی مقتدر و مدیری مدبر تبدیل شده بود. به همین خاطر او را برای فرماندهی یک محور اصلی در حلب برگزیدند. او برای خدمت در مسیر الهی سر از پا نمیشناخت و بسیاری از نیروهای داوطلب و سوری را آموزش داد.
وی افزود: قرار بود تعداد زیادی از نیروهای جبهه النصره در کمین گرفتار شوند و خط مقدم به دست دشمن نیفتد. همین موفقیت هم رقم خورد و نیروهای شهید الوانی بسیاری از نیروهای تکفیری را در کمین گرفتار کردند و تعداد 80 نفر نیز کشته شدند. اما به دلیل تردد زیاد رضا الوانی را به عنوان فرمانده شناسایی کردند و با اصابت تیر به قلب او، به آرزوی دیرینهاش رسید.
میریان با اشاره به اینکه شاید در وهله اول بسیار غمگین شدم، اظهار داشت: درست است که شهادت آرزوی هر مجاهدی است و جای تبریک دارد اما من گریه میکردم و اندوهگین بودم، چون سرمایه بسیار ارزشمندی را از دست دادیم؛ کسی که با ماندنش میتوانست خدمات بزرگتر و ارزشمندتری را ارائه دهد اما خواست خدا بود که آرزویش در ایام محرم حسینی رقم بخورد. چراکه همیشه برای عزاداری حضرت سیدالشهداء(ع) هم در خط مقدم عشق و محبت به اهلبیت بود.
وی خاطرنشان کرد: یکی از ویژگیهای شهید الوانی، مولد بودن و تربیت کردن نیروهای کیفی و فرماندهان لایق بود؛ او امروز به شهادت رسیده اما نیروهایی را آموزش داده که هرکدام میتوانند در میدان نبرد الوانیهای جسور و شجاعی باشند. البته در کنار این ویژگیهای نظامی به معنای واقعی در خدمت پدر و مادرش بود. چراکه در طول زندگی توانست به معنای واقعی بالوالدین احسانا را ادا کند. صحنه عجیبی هم در معراج الشهداء دیدم که بسیار تأثیرگذار است؛ وقتی مادر شهید الوانی آمد بالای سر تابوت تا آخرین وداع را داشته باشد به یک باره دیدیم به عقب برگشت؛ از او سوال کردند چرا این کار را انجام دادید گفت رضا در طول سالهای عمرش هیچوقت پایش را جلوی ما دراز نکرده بود، گفتم شاید خجالت بکشد...!
جعفر روشنی شوهر خواهر شهید الوانی به آخرین وداع او با خانوادهاش اشاره کرد که برای محمد قاسم 15 ماههاش جشن تولد گرفت و از ما خواست که اگر شهید شد بر روی عکس حجلهاش درجه نزنند و بالای سر شهید غفاری که از همرزمانش بود به خاک سپرده شد و او امروز پیکر مطهرش در همین مکان، منزل گرفته است.
باز بودن باب شهادت در کیلومترها دورتر از میهن اسلامی نشان از ادامه راهی است که شهیدان انقلاب و دفاع مقدس با بصیرت طی کردند و امروز نیز جوانان ایران اسلامی با تبعیت از ولایت با بصیرتی بالا برای دفاع از مرزهای اعتقادی به پا خاستهاند و جان خویش را در طبق اخلاص گذاشتهاند و از حریم اهلبیت(ع) دفاع میکنند؛ امثال الوانیها ثابت کردهاند که اگر ماجرای کربلا تکرار میشد داوطلبانه در مقابل یزیدیان صفآرایی میکردند. آنها جملگی مردان صادقی بودند که با خدا عهد و پیمان بستند؛ گروهی از آنها «و من قضا نحو» شدند و بر عهدی که بستند وفا کردند.
سرهنگ دوم پاسدار «محمدرضا زارعالوانی» که در دومین روز از فروردین سال 61 در همدان بهدنیا آمد؛ کودکی خود را در محله مالک اشتر کوچه شهید بیکمحمدی سپری کرد. از کودکی در مسجد امام حسین (ع) اذان و تکبیر میگفت. در سال 1367 وارد دبستان شهید چمران شد و دوره تحصیلی ابتدایی را گذراند.
در مواقع فراغت و حتی در مواقع تحصیلی یک شیفت درس میخواند و شیفت دیگر در نانوایی نزدیک خانه کار میکرد. با وجودی که یک شیفت کار میکرد ولی مربیانش از تحصیل او راضی بودند و یک سوم مزد کارکرد خود را صدقه میداد و با مابقی برای پدر و مادر و خواهران هدیه میگرفت.
دوران متوسطه خود را از مدرسه امام حسین(ع) واقع در خیابان چرمسازی آغاز کرد. موقعی که قرار شد ساختمان مسجد را توسعه بدهند محمدرضا یکی از افرادی بود که تمام وقت آزاد خود را در مسجد برای کمک کردن میگذراند و بعضاً شبها را هم در مسجد میماند. در اکثر مراسمات دعای توسل سه شنبه شبها و دعای کمیل شبهای جمعه شرکت داشت. در سال 1378 یکی از افراد موسس پایگاه شهیدان صفتی و سماواتی در مسجد امام حسین(ع) بود.
پس از گذراندن دوران متوسطه پیش دانشگاهی، در کنکور شرکت کرد و در دانشگاه پیام نور ملایر در رشته حقوق پذیرفته شد. مراحل ثبتنام دانشگاه را که انجام داد خبر رسید در دانشگاه افسری امام حسین تهران پذیرفته شده؛ برای گذراندن دوره آموزشی به تهران رفت، در حین اتمام دوران آموزشی بود که به محمدرضا خبر رسید که پدرش دارفانی را وداع گفته و اولین حرفی که از او شنیده میشود انالله و اناالیه راجعون است. بعد از پدر مسئولیت سخت زندگی را به دوش گرفت؛ مسئولیت مادر و خواهر. همه اسباب و وسایلش را جمع کرد که برای همیشه به همدان بیاید. اما یک دل آن در خانه بود و یک دل در دانشگاه افسری؛ گویی هدفش را فقط در دانشگاه و در تهران جستجو میکرد. به مادرش گفت به خاطر شما به همدان میآیم که کلاً همدان بمانم. ولی سخت غمگین و دلش دانشگاه امام حسین (ع) بود .
مادرش هم به او گفت: من راضیم که شما در تهران بمانی! و همین شد که او در آنجا ماندگار شد و همانطور که در وصیتنامه هم ذکر کردند تنها عذاب وجدان زندگیشان همین بوده که از تنهایی و دوری خواهر و خانواده داشتند.
بعد از یکی دو سال که دوره دانشگاه افسری تمام شد، دوستانش برگشتند اما او برنگشت. محمدرضا برای دوره صابرین انتخاب شده بود و همانجا ماند. سرانجام در ایام محرم حسینی در حفظ و حراست از حرم حضرت زینب(س) و کمک و تقویت جبهه مقاومت اسلامی در سوریه به شهادت رسید. او بعد از شهیدان قاضیخانی، سردار حاج حسین همدانی، مجید صانعی، مجتبی کرمی، میلاد مصطفوی، محسن فانوسی، مرتضی ترابیکمال، حیدر ابراهیمخانی و سعید شاملو دهمین شهید مدافع حرم و بعد از شهیدان «رسول حیدری» و «علیرضا شمسیپور» دوازدهمین شهید برون مرزی استان بعد از دفاعمقدس است.
بخشی از وصیتنامه شهید محمدرضا الوانی بدین شرح است:
سلام بر برادر شهیدم قاسم...
آنکه نیم بیشتری از عمرم را با نامش و عشقش سر کردم و غریبانه در غربت به غریبی مولای غریبش لبیک گفت و دور از وطن در دفاع از حرم خواهر امام غریبش حسین، غریبانه رفت و مرا تا لقایش داغدار کرد.