سید محمد مشکوهًْ الممالک
خدا را شکر که پیکر مدافع حرم شهید والامقام به خانه برگشت و دیگر همسرش چشم انتظار آمدنش نیست... به اهواز و منزل شهید مدافع حرم شهید ناصر مسلم سواری؛ دومین شهید مدافع حرم اهواز رفتم و با فرحه شریفی همسر شهید همکلام شدم... از یک دهه زندگی با مردی که دستی در کار خیر داشت و دلش خدایی بود و زبانش مرهم زخمهای مردم ... از یک دهه زندگی با مردی که تکیهگاه محکمی برای زندگی بود... و کارگری ساده؛ ولی هرگاه که با خودم فکر میکنم میبینم که واقعاً این کارگر ساده چه معامله پر سودی با خدای خودش کرد و بهترین راه یعنی راه عاقبت بهخیری را انتخاب کرد.
گفتوگو با همسر شهید ناصر مسلم سواری؛ و شنیدن از روزهای زندگیاش مرا به شخصیت این شهید آلالله نزدیکتر کرد. همسر آقا ناصر هم از سالهای زندگی مشترکش برایم اینطور گفت: یازده سالی هست که با ایشان ازدواج کردهام. آشنایی ما از طریق همسرخواهرم بود. ایشان همراه با دامادمان در یك شركت پیمانکاری كار میكرد و كارگر بود. به دامادمان گفته بود برای ازدواج به دنبال دختری مومن و با حجاب است. اول همسر خواهرم با من و خانوادهام موضوع را در میان گذاشت كه ناصر پسر بسیار خوبی است، مرد بزرگی است. اهل زندگی و رزق حلال است. و من هم قبول کردم که برای آشنایی به منزل ما بیایند تا برنامه ها، معیارها و توقعات ایشان را بدانم. در نهایت قرار ملاقاتی با هم گذاشتیم. همدیگر را دیدیم و با هم صحبت كردیم. ناصر ساده بود و مهربان، همان دیدار اول، كافی بود تا من ازدواج با او را برای خود افتخاری بدانم.
* شرطی لذتبخش برای ازدواج
آقا ناصر به منزل ما آمد، با هم حرف زدیم و به تفاهم رسیدیم. من برای ازدواج با او شرایط خاصی نداشتم. اما او رعایت حجاب و خواندن نماز به ویژه نماز صبح را شرط ازدواج قرار داد و از من پرسید میتوانی شرایط را قبول کنی؟ نکند به مرور زمان زیر قول و حرفت بزنی. حقیقتش را بخواهید ابتدا شرط نماز صبح برایم سخت بود و به او گفتم شاید نتوانم. گفت یک هفته امتحان کن تا ببینی چقدر لذت بخش است. من امتحان کردم و واقعا خواندن نماز صبح برایم لذت خاصی داشت. اصلا نماز صبح به آدم آرامش خاصی میبخشد.
* عاشقش شدم
هر چه خانواده مخالفت كردند من نپذیرفتم. علت مخالفت خانوادهام برمیگردد به زمانی که من مدیر آموزشگاه پیش دبستانی بودم و ناصر تحصیلات بالایی نداشت و فقط یك كارگر بود. خانواده ناصر چهار برادر و چهار خواهر بودند. ما كمی از لحاظ خانوادگی با هم تفاوت داشتیم اما من عاشق او شده بودم. ایمان، اخلاق و همت والایش در كسب نان حلال، من را شیفته او كرده بود. وقتی من با ناصر آشنا شدم، ایشان یك نیروی داوطلب بسیجی بود. هر دو 21 سال داشتیم و با ازدواج با هم، زندگی سختی را آغاز كردیم.
مدتی بعد از ازدواج ناصر بیكار شد و من هم نخستین فرزندمان علیرضا را باردار بودم. میدانستم زندگی با او برایم سخت خواهد بود اما همه مسائل را از همان ابتدا قبول كردم. صحبتهای روز اولش همیشه در گوشم طنینانداز میشود. تنها خواسته ناصر از من، حفظ حجاب، نماز و ایمانی بود كه در بودنها و نبودنهایش باید رعایت میكردم و به آن پایبند بودم. به جرات میتوانم بگویم اگر آن زمان من ایمانم 50درصد بود با دیدار و همراهی با ناصر به بالاترین حد خود رسید و با ناصر بود كه از خواب غفلت بیدار شدم. ما 11 سال در كنار هم در نهایت عشق، دلدادگی و سادگی یك زندگی بسیار موفق داشتیم. در سختترین شرایط حضورش، حرفهایش به من دلگرمی میداد.
چهار فرزند از شهید به یادگار مانده است؛ علیرضا متولد 26اردیبهشت 1383 است. بیتا و همتا دو قلوهای شهید هستند كه در 28 آبان ماه 1386به دنیا آمدند و فرزند آخرمان بنیامین است.
* اشتیاق برای رفتن به سوریه
همسرم در بسیج منطقه ما یعنی سه راه خرمشهر فعالیت میکرد. یک کارگر ساده روزمزد بود که با سپاه اهواز به مشهد رفته بود. در اهواز به او اجازه اعزام نداند. گفته بودند رضایت همسر و پدر و مادر لازم است و اینکه شما اصلا عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نیستی. چون اوایل، فقط نیروهای سپاه را اعزام میکردند.
حدود دوماه قبل از این، همسرم به من گفته بود که در تهران کار پیدا کرده و باید به آنجا برود؛ و من اصلا نمیدانستم که میخواهد به سوریه برود. بعد از شهادت همسرم متوجه شدم که در تهران هم به او اجازه نداده و گفته بودند شما نظامی نیستی و اگر امکانش بود از همان خوزستان شما را میبردند. بعد از آن ناصر حدود دوماهی را در اهواز بود و پس از برگشت از تهران، در مدتی که ناصر در منزل بود، كمی قبل از رفتنش برای دفاع از حرمین شریفین، حال و هوای او فرق كرده بود. تماسهای گاه و بیگاهش من را كمی نگران كرده بود.
خیلی رفتارهایش تغییر کرده و از این رو به آن رو شده بود. من خیلی تعجب کرده بودم، اما به همسرم اعتماد داشتم. مدام فیلمهای جنگ سوریه را میدید و خیلی ناراحت بود. همواره پیگیر بود و در تلاطم شبها نماز شب میخواند و گریه میکرد.
7مهر 1392 به قصد عزیمت به مشهد و زیارت امام رضا(ع) از ما خواست كه همراهش باشیم اما مدرسه علیرضا شروع شده بود و مجبور شد خودش به تنهایی برود. آن زمان پسر بزرگم علیرضا آبله مرغان گرفته بود و اوایل مدرسه بود و دختران دو قلوی شهید پیش دبستانی میرفتند. و یک پسر شیرخوار هم داشتم. به ناصر گفتم من به قربان امام رضا(ع) بروم، تابستان ما را به زیارت نبردی الان یادت آمده؟ گفت حالا اگر نمیتوانید الان بیایید، دفعه دیگه قرار بذاریم. عید نورز یا تابستان ولی من باید برم.
به همسرم گفتم ناصر یک حسی به من میگوید دیگر بر نمیگردی، از این رفتنت میترسم. اصلا یه حس عجیبی به من دست داده بود.
* دفاع از حرم حضرت زینب(س) با بلیط مشهد
در همان هفت مهر 92 برای اولین بار بعد از هفت - هشت سالی که با هم زندگی کردیم، ناصر خودش رفت برای خودش لباس نو خرید که برای من خیلی تعجب آور بود. قبلا من برایش خرید میکردم و همیشه میگفت برای من مهم خوشبختی تو و بچههاست و به خودش برای خرید خیلی اهمیت نمیداد. بعد از خرید به آرایشگاه رفت و موهایش را کوتاه کرد.
ناصر آن روز وقتی بچهها خواب بودند، همه شان را بوسید و جوری آنها را نگاه میکرد که انگار برای همیشه قرار است از آنها جدا شود، دیدم کفشهایش را پوشید و بعد رو به من كرد و گفت: مادر علی، حلالم کن میخواهم بروم زیارت امام رضا(ع).گفتم من حلالت نمیکنم چون از رفتنت میترسم. یک حسی به من میگوید بر نمیگردی. ناصر دومرتبه گفت: ما 10 سالی را در كنار هم بودیم، میخواهم اگر خوبی یا بدی دیدی از من بگذری و حلال كنی. به او گفتم چرا اینگونه صحبت میكنی؟! گفت من كه نمیدانم بیرون از این خانه چه اتفاقی ممكن است برای من بیفتد. میخواهم از من راضی باشی. میخواهم بروم و شاید دیگر برنگردم. گفت اشکالی نداره باشه ولی پشیمان میشوی که به من گفتی حلالت نمیکنم. وقتی ناصر رفت ترسیدم. با او تماس گرفتم و گفتم ناصر ببخشید اینطوری بهت گفتم. خودت میدانی عزیزم من چقدر بهت وابسته هستم. که او پاسخ داد آره میدونم. گفتم من حلالت کردم ولی تو رو به خدا زود برگرد.
ناصر از ما خداحافظی كرد و رفت، روز بعد تماس گرفتم. گفت من تهران هستم. روز دوم تماس گرفتم گفت مشهد هستم و روز سوم دیگر تلفن همراهش خاموش شد و هر چه تماس گرفتم بعد از آن دیگر خبری از او نشد. مستقیم رفته بود سوریه و من اصلا متوجه نشدم و چون موقع خداحافظی به من گفت حلالم کن، به ذهنم میآمد که حتما تصادف و فوت کرده و او را نشناختند و به سردخانه بردهاند.
با نخستین فردی که تماس گرفتم از دوستان افغانستانی بود که گفت نه ما از ناصر خبری نداریم و پیش ما نیامده است. به خانم دوست دیگرش آقای حسینی نامی تماس گرفتم که اهل مشهد بود. او هم گفت که خیر، ما ناصر را ندیدهایم.
بعد از آن با خانواده خودم و ناصر تماس گرفتم و گفتم که نگران ناصر هستم حتما اتفاقی برایش افتاده است. خانوادهاش به من گفتند حتما به خانه دوستش رفته است. حدود بیست روز از ناصر خبری نداشتم. در این مدت، خانواده ناصر به من حرفی نزدند اما پدر و مادر ناصر بعد از شهادتش، گفتند که از رفتن ناصر به سوریه مطلع بودند اما فکر میکردند ناصر به شوخی به آنها گفته که به سوریه میرود برای همین زیاد به حرف ناصر اهمیت نداده بودند. در واقع آنها هم مثل من خیلی از اوضاع سوریه و جنگ، خبر نداشتند.
در این مدت من خیلی نتوانستم پیگیر شوم؛ چون کسی را نمیشناختم و عادت هم نداشتم تنهایی بیرون بروم.
بعد از 15 روز درست روز اول محرم 1392 ساعت 12 شب بود که ناصر با ما تماس گرفت. تلفنم زنگ زد و صدایی كه از فاصله خیلی دور میآمد من را مادر علی خطاب كرد و ابتدا صدا را نشناختم. با آن صدا گفت: منم همسرت ناصر، آنقدر غریبه شدم كه من را نمیشناسی؟! با گریه گفتم ناصر تو هستی؟ گفت بله. من سوریه هستم و از حرم زینب(س) دفاع میكنم. زیاد نمیتوانم صحبت کنم و زود قطع میشود. گفتم سوریه چه کار میکنی؟ گفت دارم از حرم حضرت زینب(س) دفاع میکنم.
با عصبانیت گفتم قربان حضرت زینب(س) بروم چند قرن است که حضرت زینب(س) به شهادت رسیده است تازه یادت آمده؟ با گریه گفتم ناصر خیلی نامرد هستی که ما و بچه هایت را تنها گذاشتی. اما باز هم من نمیدانستم در سوریه چه خبر است. ناصر به من گفت فقط میخواهم صدای بچهها را بشنوم. علیرضا خواب بود. بنیامین كه تازه به حرف آمده بود گفت بابا، بابا بعد تماس قطع شد.
* گفت بچههایم را زینبی تربیت کن
شب دوم محرم دوباره ناصر با همان شماره که یک طرفه هم بود با ما تماس گرفت. به خودم گفتم بگذار بهانهای جور کنم تا اگر ناصر راست میگوید که به سوریه رفته، به خانه برگردد. گفتم ناصر میخواهم چیزی بگویم. گفت چی شده؟ گفتم کلیه بنیامین عفونت گرفته و دکترها هم جوابم کردند و گفتند اگر امضا و رضایت پدرش نباشد، فرزند تان را عمل نمیکنیم. الان حاضری به خاطر حضرت زینب(س) بچه ات بمیرد؟
ناصر حرفی به من زد که از خودم و از دروغی که بهش گفته بودم خجالت کشیدم. امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) مد نظرم آمدند. به من گفت مادر علی! در این وضعیت خودت قاضی باش و قضاوت كن. بچهات عزیزتر است یا حضرت زینب کبری(س) که از کربلا تا شام با تازیانه کشاندندش؟ از آن روز حضرت زینب(س) صبری به من دادند که احساس نکردم ناصر پیش ما نیست. به ناصر گفتم برو. خوش به سعادتت و ما را هم دعا کن. یادم هست به من گفت مرا حلال کن و بچههایم را زینبی بار بیاور. این آخرین حرف ناصر بود.
بعد از آن تا دهم محرم هیچ خبری از ناصر نداشتم. خیلی نگرانش بودم. دو سه دفعه خواب دیدم که ناصر شهید شده و پیکرش را برای من میآورند. به خانواده خودم و ناصر که میگفتم به من میخندیدند و میگفتند ناصر یک کارگر ساده است. ناصر کجا و سوریه کجا؟ اگر سپاهی بود یک چیزی. من گفتم نه. ناصر همین حرف را به من زد.
شمارهای را که ناصر با آن تماس گرفته بود را به هرکسی نشان میدادم میگفتند این شماره تهران است. هیچکس باور نمیکرد که ناصر سوریه باشد. مدتی از ناصر خبردار نبودیم. و در تماس قبلی ازش پرسیده بودم ناصر چه زمانی میآیی؟ گفت من بیستم آبان خانه هستم.