به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 17,063
بازدید دیروز: 9,675
بازدید هفته: 58,816
بازدید ماه: 58,816
بازدید کل: 25,045,748
افراد آنلاین: 50
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
چهارشنبه ، ۰۵ دی ۱٤۰۳
Wednesday , 25 December 2024
الأربعاء ، ۲۳ جمادى الآخر ۱٤٤۶
دی 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
3029
آخرین اخبار
۴۰ -گفتگو با همسر شهید مدافع حرم، ناصر مسلم سواری: چند روایت از قصۀ بی‌قراری یک کارگر ساده.. ( بخش دوم ) ۱۳/ ۰۹ / ۱۳۹۵
گفتگو  با همسر شهید مدافع حرم، ناصر مسلم سواری؛ دومین شهید مدافع حرم اهواز
 
چند روایت از قصۀ بی‌قراری یک کارگر ساده...

Image result for ‫شهید مدافع حرم، ناصر مسلم سواری‬‎
 


* به قولش وفا کرد
وقتی نماز می‌خواندم یک تسبیحی داشتم که با آن هر روز یک دانه از آن را پایین می‌آوردم و با خودم می‌گفتم یک روز گذشت. وقتی شب بیستم  آبان شد، به بچه‌ها گفتم آماده باشید پدرتان امشب یا فردا می‌آید و خانه را هم تمیز کردم. حالا من هم در این مدت روزها تلفن همراه خود را از دلشوره و ترسی که مبادا تماس بگیرند و بگویند ناصر شهید شده، خاموش می‌کردم و قرآن می‌خواندم تا آرامش پیدا کنم.
آن شب یک آقای ناشناسی تماس گرفت و یکی از دوقلوها گفت مامان شاید این شماره که زنگ زده خبری از بابا به ما بده. من به دخترم همتا گفتم من می‌ترسم خودت جواب بده. یک آقای فارس زبانی بود که به دخترم گفت گوشی را به مادرت بده. من هم با ذکر حضرت زینب(س) گوشی را از دخترم گرفتم و بدون سلام و ... پرسیدم آقا ناصر شهید شده؟  گفت نه خواهر صلوات بفرست. من همرزم ناصر و دوست صمیمی او هستم.
خیلی با ملایمت با من حرف می‌زد. دوباره من با گریه پرسیدم آقا شما را به خدا راستش را بگو. ناصر شهید شده؟ گفت نه خواهر. به حضرت زینب(س) ناصر هیچیش نیست. در مخابرات سوریه کار می‌کند. ان شاءالله فردا می‌آید زیارت امام رضا(ع). گفتم خوب شهدا را به زیارت امام رضا می‌آورند. گفت نه خواهر فقط یک امانتی از طرف ناصر برای شما دارم. می‌شه لطف کنید آدرس منزلتان را بدید؟
من فهمیده بودم اما چیزی  نمی‌توانستم بگویم. با ترس و گریه آدرس را به او دادم. بعد از این تماس، به خودم گفتم بگذار آماده شوم. فردا برای این خبر مردم جمع می‌شوند. حیاط خانه ما خیلی بزرگ بود. ساعت 3 شب  تمام خانه را تمیز کردم. پارچه سیاهی داشتم که دوخته بودم. همه چیز را آماده کرده بودم. چون این حس را داشتم که ناصر با اخلاصی که دارد و حرفهایی که زده، حتما شهید می‌شود.
ساعت 9 صبح ماشینی که در کوچه مان میوه می‌فروخت آمد. به علیرضا گفتم به این آقا بگو بایسته. بنیامین هم در بغل من بود. علیرضا گفت مامان مردم جمع هستند و با یک آقای فارسی زبان که در یک ماشین مدل بالا هست، دارند در مورد بابای من صحبت می‌کنند و تا من را دیدند ساکت شدند.
گفتم یا ابوالفضل(ع) و چادرم را پوشیدم و رفتم بیرون. شاید خواست خدا بود نخستین حرفی که شنیدم از خانم همسایه بود که داشت به آن آقا می‌گفت نه من  نمی‌گذارم مستقیم به خانمش بگویند که شوهرش شهید شده است. اینها به هم وابسته هستند. آنها  نمی‌دانستند من پشت سرشان هستم.
* انتظار شهادتش را داشتم
ناصر از قبل ایمان قوی‌تری نسبت به من داشت و اگر روزی نماز صبح بلند  نمی‌شدم تا دو سه روز با من صحبت  نمی‌کرد و فقط می‌گفت شرط روز اول ما حجاب و نماز بود. ناصر را خدا انتخاب کرد. هرکسی لایق شهادت نیست. این برایم تعجب آور بود که ناصر یک کارگر ساده بود. گاهی اوقات که در اینترنت اسم شهید ناصر مسلمی سواری را می‌بینم، می‌گویم ناصر هیچ‌وقت فکر  نمی‌کردم شهید شوی اما الان می‌بینم شهادت لیاقتت بود. واقعا برای من افتخار است که کنار شخصیتی چون تو زندگی می‌کردم.
بعد از شهادت همسرم خدا را شکر خیلی‌ها دستمان را گرفتند و ما را تنها نگذاشتند. به خصوص جناب سردار خادم سیدالشهدا. اوایل برایم خیلی سخت بود. اما الان اذیت‌ها، شیطنت‌ها و فضولی‌های هر یک از چهار فرزندم به من آرامشی می‌دهد چرا که وجود هر کدامشان به ویژه آخرین فرزندم مرا به یاد ناصر می‌اندازد.
بعد از رفتن همسرم به سوریه انتظار شهادتش را داشتم. وقتی با من تماس گرفت نیت و اخلاص ناصر را دیدم و می‌دانستم شهید می‌شود. ناصر خیلی غیرت داشت. هم نسبت به زن و فرزندانش و هم نسبت به همسایه ها. شاید راضی نباشد که بگویم چون همیشه به من گفت من خوبی می‌کنم حق نداری جایی بیان کنی. اما به عنوان تجربه برای دیگران یک مورد آن را می‌گویم.
* می‌گفت: نباید فقط برای این دنیا کار کنیم
زندگی در روستا با چهار تا بچه خیلی سخت بود. هم ناصر کار می‌کرد و هم من و روی هم ماهانه حدود 500 هزار تومان درآمد ماهیانه داشتیم. ولی چون لقمه حلال می‌خوردیم هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. یک شب همسر یکی از همسایه‌هایمان درد زایمان به سراغش آمد. دیدم همسرم آمد و به من گفت: مادر علی آن 200 تومانی که امروز بهت دادم هست؟ گفتم برای چه می‌خواهی؟ گفت لازمش دارم.
من پول را آوردم به همسرم دادم و گفتم بفرما خرجش نکرده‌ام. ساعت حدود یک نیمه‌شب بود. من هم اصلا  نمی‌پرسیدم پول را برای کجا و چه چیزی می‌خواهی؟ ناصر نه سیگاری بود نه اهل چیز دیگر. خیلی آدم خوب و پاکی بود. وقتی ناصر برگشت دیدم قرآن را بوسید و گفت خدایا شکرت. من هم گفتم حتما پول را برای کار خیری داده است.
بعد از یک هفته که این خانم همسایه زایمان کرد من به دیدنش رفتم. دیدم همسرش آقا سید به من خیلی احترام می‌گذاشت. من خیلی با آنها رفت و آمد نداشتم و بیرون از خانه  نمی‌رفتم. به من گفت خانم شریفی دست شما درد نکند. ما برای آقا ناصر واقعا دعا کردیم. اگر کمک ایشان نبود خانم من می‌مرد.
گفتم چی شده آقا سید؟ گفت امروز بازار ماهی فروشی خیلی بد بود. شب که آمدم خانمم درد زایمان گرفت و یک ریال در جیب من نبود. سراغ دو سه تا خانواده رفتم و روم نشد به سراغ ناصر بیایم. به خودم گفتم ناصر خودش عیال‌وار است. تا اینکه خود ناصر پیش من آمد و گفت این پول را بگیر و حلال  نمی‌کنم اگر به کسی بگویی. این هدیه‌ای از طرف من به خانم و بچه ات هست.
دو سه ماهی گذشت. من به ناصر حرفی نزدم که چرا این پول را دادی. تا اینکه یک روز در عین اینکه خوشحال بودم ناصر به همسایه کمک کرده ولی از اینکه می‌دانست خودمان نیاز داریم و به دیگری داده کمی ناراحت شدم. ناصر که مرا گرفته دید خودش آمد و به من گفت بیا تا برایت تعریف کنم. می‌دانم که خانم هستی، خودت  کار می‌کنی، زحمت می‌کشی و توقع داری اما بگذار یک چیزی بهت بگویم. ما نباید فقط برای این دنیا خود کار کنیم. درست است من به این آقا سید کمک کردم ولی من یک وسیله هستم که به او پول داده‌ام. اگر نمی‌دادم مطمئناً خانم یا بچه‌اش از بین می‌رفت. می‌گفت باید برای آخرتمان جمع کنیم چون دنیا به چیزی  نمی‌ارزد. گفتم بله ولی بچه‌هایمان دراولویت هستند. گفت نگو بچه‌هایم در اولویت هستند. مگر یادت نیست که حضرت علی (ع) و خانواده‌اش سه روز روزه گرفتند و با اینکه خودشان نیاز داشتند؛ غذای خود را به گرسنه‌ها می‌دادند.
گفتم ناصر با اینکه تا دوم راهنمایی درس خوانده‌ای، خوش به حالت.  واقعا راست می‌گویند که شعور به تحصیلات نیست. من با اینکه فوق دیپلم هستم مثل شما فکر  نمی‌کنم. از آن به بعد مثل ناصر شدم و به خودم گفتم امتحانش رایگان است؛ بگذار حرف‌های ناصر را که به من می‌گوید امتحان کنم. وقتی در آشپزخانه چیزی درست می‌کردم حتی اگر غذای خودمانی هم بود مقداری هم به همسایه می‌دادم و خدا هم بیشتر به ما می‌بخشید. من این را کاملا در زندگی خود لمس و تجربه کردم.
* فردا جواب خدا را چه بدهیم؟
پسر بزرگم علیرضا وقتی یک سالش بود دچار عفونت روده و حالش خیلی بد شد. پزشکش گفت باید شیر خشک بچه را عوض کنیم و بدون قند باشد. تمام اهواز را گشتیم ولی آن شیر را پیدا نکردیم. من یک انگشتر داشتم که برای خرج بچه فروختیم. ناصر با دوستش در تهران تماس گرفت اسم شیر را گفت و او هم دوتا از آن شیر برای ما فرستاد.
یک نوزاد دختری بود که ناقص به دنیا آمده بود و پدر و مادرش که با هم اختلاف داشتند بچه را در بیمارستان ابوذر گذاشتند و گفتند ما این بچه را  نمی‌خواهیم.  ناصر اول به من گفت مادر علی بچه را ببریم خودمان بزرگ کنیم؟ گفتم نه. از یک طرف بچه ناقص است که من حوصله مشکلاتش را ندارم و از طرف دیگر ما بزرگش کنیم و بعد بیایند بگویند بچه ماست.
ناصر گفت شیر خشکی که برای بچه آورده‌اند کجاست؟ نشانش دادم. پرستار بیمارستان تمام اتاق‌ها را می‌گشت و می‌گفت یک قاشق شیر برای این نوزاد می‌خواهم که دو شب هست شیر نخورده است. بیماری آن نوزاد مثل بیماری بچه من بود. شهید رفت از داروخانه بیمارستان یک شیشه خرید و دو قاشق شیر برای آن نوزاد و یک قاشق برای بچه خودمان می‌گذاشت.
من ناصر را نگاه می‌کردم ولی به رویش  نمی‌آوردم. به ناصر گفتم شیشه خریدی برای چه کسی می‌بری؟ گفت این نوزاد که پدر و مادرش رهایش کرده‌اند. فردا جواب خدا را چه بدهیم که از ما می‌پرسد مگر شما ناظر نبودید؟ مگر شما این آیه قرآن را فراموش کرده‌ای که می‌گوید که فردا از شما حساب می‌شود؟ این بچه چه گناهی کرده است؟
به من گفت راضی هستی یکی از قوطی‌ها را برایش ببرم؟ گفتم ناصر اگر این شیر تمام شود چه کنیم؟ گفت تو از حالا فردا را پیش‌بینی می‌کنی؟ تا یک لحظه دیگر هزار بار خدا را شکر کن و قوطی شیر را به پرستار داد و گفت خانم این برای همین بچه که رهایش کرده اند و به من گفت مادر علی برایش دعا کن خانواده‌اش بیایند. خدا شاهد است که بعد از یک ساعت خانواده‌اش با هم به تفاهم رسیدند و آمدند و بچه را به همراه شیر بردند.
* بگذار اعدامم کنند
خیلی خاطرات خوبی از شهید دارم. ناصر یک دوست صمیمی داشت که برادر صدایش می‌کرد. این دوست ناصر ما را برای مراسم ازدواج برادرش دعوت کرد. ما برای مراسم نتوانسیتم برویم. بعد از یک هفته از ازدواجشان به خانه‌شان رفتیم. در مسیرمان بین راه یک مراسم عروسی بود. یک ماشین پراید که دو نفر سرنشین داشت با سرعت زیاد آمد و به تیر چراغ برق برخورد کرد.
ما که در مسیر آنها بودیم ایستادیم. برای راننده اتفاقی نیفتاده بود اما آن جوانی که همراهش بود با شیشه ماشین برخورد کرده و شیشه داخل سرش رفته بود. جمعیت جمع شده بودند، با تلفن همراه خود فیلم می‌گرفتند و به کسی اجازه  نمی‌دادند به آن جوان نزدیک شوند و به یکدیگر می‌گفتند اگر بمیرد شما مقصر هستید.
در این میان ناصر به جمعیت گفت من این جوان را نجات می‌دهم بگذار اعدامم کنند. به طرف ماشین رفت و شیشه ماشین را شکست و به تنهایی آن جوان را از ماشین خارج کرد. جمعیت برای ناصر صلوات فرستادند. آمبولانس اورژانس از راه رسید و آن جوان را به بیمارستان انتقال داد. ناصر گفت من این کار را برای خدا انجام دادم.
بعد از یک هفته از آن ماجرا، شهید برای پرس و جوی اینکه آیا آن جوان زنده مانده یا نه، به آنجا رفته بود. وقتی برگشت از ناصر پرسیدم چی شد؟ گفت خدا را شکر حال آن جوان خوب شده و وقتی دیدم که سالم است خیلی خوشحال شدم. خانواده او از من خیلی تشکر کردند. همیشه من می‌گویم خوش به حال ناصر.
* قول و قراری که بعد از شهادتش فاش شد
علیرضا از پدرش خاطراتی دارد و همیشه می‌گوید من می‌خواهم مثل پدرم شوم. موقعی که پدرش می‌خواست به سوریه برود علیرضا خیلی ناراحت بود. یک روز علیرضا به من گفت مامان یک چیزی بگویم؟ گفتم بگو. گفت نه  نمی‌گویم. گفتم هر جور راحتی. ولی معلوم بود یک مسئله‌ای او را اذیت می‌کند. بعد از شهادت پدرش، یک روز علیرضا گریه کرد و آمد در بغل من. گفت مادر می‌خواهم مرا حلال کنی.
گفتم پسرم چه کار کرده‌ای که من تو را حلال کنم؟ گفت مادر حقیقتش را بخواهی، همان روزی که شما در اداره جلسه داشتی و بنیامین را هم با خودت برده بودی، دوقلوها خواب بودند و بابا مرا صدا زد. به من گفت علیرضا می‌خواهم مثل یک مرد به من قولی بدهی. گفتم بابا چه قولی؟ بابا تلویزیون را روشن کرد. جنگ در سوریه را نشان می‌داد. به من گفت علیرضا می‌دانی اینها چه کسانی هستند؟ گفتم بله اینها داعشی‌ها هستند.
گفته بود می‌دانی اینها ظلم می‌کنند و مردم بی‌گناه را می‌کشند؟ گفتم بله. گفت من لیاقت نداشتم در زمان جنگ باشم و سربازی هم نرفتم که به کشورو مردمم خدمت کنم. (چون فرزند شهید بود معاف شده بود.)گفته بود می‌خواهم بروم در سوریه از مردم دفاع کنم تا افتخاری برای آقا امام زمان(عج) و امام خامنه‌ای باشم. بعد از شهادتم به مادرت بگو.
ناصر به علیرضا گفته بود باید به من قولی بدهی. علیرضا گفت بغض گلوی من را گرفته بود و گفتم بابا واقعا می‌خواهی بروی؟ من خیلی کوچک هستم و به شما نیاز دارم. مرا تنها می‌گذاری شاید مادر نتواند پشت من باشد.  گفت نه هم حضرت زینب(س) به مادرت کمک می‌کند و هم من خودم می‌آیم پیش مادرت و کمکش می‌کنم.
علیرضا گفت پدرم مرا بوسید و گفت هیچ‌وقت مادر و خواهرهایت را رها نکن باید به من قول بدهی تا من بروم. من به پدرم قول دادم و او پیشانی مرا بوسید. علیرضا به من گفت مادر حالا از کاری که من کرده‌ام و از این حرف من ناراحتی؟ گفتم نه مادر. اتفاقا پدرت بهترین راه را انتحاب کرد. شما باید به پدرت افتخار کنی.
* خواهش همسر شهید از هم‌میهمانش
من به عنوان یک خواهر کوچک‌تر یا یک بنده خدا، خواهشی که از همه جوانان دارم این است که فکرهای نادرستی که در مورد شهدای مدافع حرم هست را کنار بگذارند و ندانسته قضاوت نکنند. کسانی رفتند که همسر باردار داشته اند یا سه روز از مراسم عروسی شان گذشته بود. من خودم هیچ گاه فكر نمی‌كردم یك كارگر ساده، آن‌قدر پیش خدا عزتمند و عزیز شود كه خدا انتخابش كند و شهادت را به او بدهد. این برایم تعجب آور است و خداوند اینها را نصیب ناصر من كرد. ناصر همچون دیگران زندگی داشت و چهار فرزند كه عاشقانه آنها را دوست داشت. اما بین خدا و خودش بهترین را انتخاب كرد. دفاع از حرم‌زینب(س)‌ افتخار كمی نیست. مدافعان حرم همه همت‌شان دفاع از اسلام و قرآن بود. ناصر من ناصر و یاور امام زمان خویش شد. از همه می‌خواهم گوش به فرمان ولایت فقیه باشند تا شرمنده شهدا نشویم. اولین خواهشی كه از همه مسلمانان به ویژه مسلمانان كشورم خواهشی که دارم این است كه هرگز اجازه ندهند خون شهدا كمرنگ و پایمال شود.

Image result for ‫گل لاله‬‎