خاطرات زیادی از ایشان داشتم که به خاطر گذشت زمان از خاطرم رفته است. یک بار که فدائیان اسلام در بند شش زندان قصر تحصن کرده بودند، برای ملاقات نواب صفوی به زندان رفتم. با این که مصدق قول داده بود که وقتی بعضی کارها انجام بشود و افرادی امثال رزمآرا و هژیر از بین بروند، اینها به قوانین اسلامی عمل خواهند کرد ولی عمل نکردند. فدائیان هم در خیابانها به راه افتادند و بلافاصله، دستگیر شدند. بعداً بچهها دستهجمعی رفته بودند آنجا، در زندان مانده بودند و بیرون نمیآمدند. من از قم با یکی از روحانیون به نام آقای میرعبدالعظیمی- که الان از پیشنمازهای رشت است- در بند شش زندان قصر به دیدن آقای نواب صفوی رفتیم.
نصرتالله قمی نیز که دانشجو بود و قد بلندی داشت، در زندان بود. وی در زندان با مرحوم نواب خوش و بش داشت. با آقای نواب روبوسی کردم و آمدم با او روبوسی کنم که نواب گفت: «بروید نردبان بیاورید که برود این نصرتالله قمی را ببوسد». اینها مدتها آنجا بودند. البته، بعد هم مأمورین حکومت ریختند آنجا و آنها را کتک زدند و اذیت کردند و به هر حال، وعده و وعیدهای زیادی به شهید نواب دادند و عمل نکردند. مرحوم آیتالله کاشانی بعدها که دیگر مورد بیمهری مصدق قرار گرفته بود و از مجلس نیز کناره گرفته بود، گاهی با من ارتباط برقرار میکرد. یادم نمیرود آن وقتها خانهای در فومن داشتیم که در خیابان قرار گرفته بود. ما آن خانه را با قطعه زمینی که داشتیم، فروختیم و پنج، شش نفری آمدیم یک خانه پانزده هزار تومانی در منطقه پامنار [تهران]خریدیم.
در آن زمان جسته گریخته منبر میرفتم و به قم هم تردد داشتم. مرحوم آیتالله کاشانی - که خدا رحمتش کند- یک بار تلفنی با من صحبت کرد و گفت: «آقای شجونی، یکی از لش و لوشهای این محل ما مرده؛ بعدازظهر، فاتحه است. ساعت چهار تا پنج اینجا بیایید.» گفتم: «چشم». بعد پرسیدم: «این لش و لوش چه کسی است؟» بعد که نشانههایش را داد او را شناختم. جوانی بود که در مسجد آیتالله ثقفی، پدر همسر حضرت امام، قاری قرآن بود. گاهی من به فاصله پنج شب تا ده شب منبر میرفتم و او آنجا قرائت قرآن داشت، ولی بعد این جوان با رفقای بد همنشین شد و جزء عرقخورها گردید. او در خیابان بدمستی کرده بود و زیر اتوبوس رفته، مرده بود. بعد هم مجلس فاتحه گرفته بودند و من هم به دعوت آیتالله کاشانی منبر رفتم. واقعاً مسجد مالامال از همان لش و لوشهایی بود که آیتالله کاشانی میگفت. چون یک عده، اینها را در مروی، پامنار و پاچنار میشناختند که چاقوکش، عرقخور و تریاکی و از این داشمشتیها بودند؛ چهرههای عجیبی بودند.
منبر که رفتم راجع به رفقای بد صحبت کردم. آیاتی راجع به این مقوله که نگاه کنید، این جوان قاری قرآن بود بعد با رفقای بد رفیق شد و به این روز افتاد و شما آقایان «الا خلاء یومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقین». رفقای بد روز قیامت با هم دعوا دارند، دشمنی میکنند. «ویلعن بعضهم بعضا» همدیگر را لعنت میکنند و همدیگر را میزنند و میگویند تو مرا گمراه کردی تو مرا چنین کردی، «الا المتقین» مگر پرهیزگاران که روز قیامت با هم دعوا ندارند.
این منبر چنان داغ شد که به آن حرارتی که من در جوانی داشتم رسید. مرحوم آیتالله کاشانی بلند شد، بلندگوی مرا گرفت و به من گفت: «آقاشیخ، اجازه میدهید» گفتم: «بفرمایید». بلندگو را برداشت شروع کرد با مردم صحبت کردن. به آنها گفت که نامردها، بیغیرتها، فهمیدید آقا چه فرمودند؟ آنها گفتند: «بله قربان، سر شما مبارک!» گفت: «نامردها، دیگر برای من سایهای باقی نمانده است، سایه مرا از مجلس گرفتند.» منبر تمام شد و همه رفتند.
مرحوم آیتالله کاشانی به من گفت: «آقای شجونی، بیایید بالای نردبان برویم، آنجا، آن بالا. آن آقا دارد سقف مسجد را نقاشی میکند.» وسط راه به من گفت: «آقای شجونی، آخوندها درباره من چه میگویند؟» گفتم: «حضرت آیتالله، آخوندها میگویند که آقای کاشانی پدر ما را درآورده» گفت:«به خدا دروغ میگویند. آخوندها پدر مرا درآوردند. در مجلس به مصدق گفتم که این مشروبات الکلی ممنوع باشد. گفت: «نه! شش ماه دیگر؛ یعنی شش ماه دیگر مهلت بدهند، بخورند. آخوندها هیچ از من حمایت نکردند، نه آخوندهای بیرون، نه آخوندهای داخلی مجلس که وکیل مجلس بودند؛ آنها هم از من حمایت نکردند. آنها پدر مرا درآوردند نه من پدر آنها را» خلاصه، مرحوم آیتالله کاشانی مظلومیتی داشت. چون منزل من در پامنار بود و به تهران میآمدم گاهگاهی ایشان را زیارت میکردم.