14 - خاطرات مرحوم حجتالاسلام شجونی:دستگیری در قم و اعزام به تهران ۲۸/ ۹ ۰ / ۱۳۹۵
از همین افرادی که اسم بردم، یکی را گرفتند. او زیر شلاق چند نفر را لو داده بود ولی مرا لو نداده بود تا این که یکی از این آقایان را- که حالا لزومی ندارد اسمش را بیاوریم- تحت فشار قرار دادند. ابتدا، گفت که من نمیگویم و بعد، گفت یک نفر در مدرسه فیضیه است. آن وقت، من به مدرسه فیضیه آمده بودم و در حجره یکی از دوستان نشسته بودم. اعلامیه را وقتی نوشتیم که سکونت من در دارالشفاء بود ولی بعد، زیر حجره مرحوم صاحبالداری آمده بودم و آنجا سکونت داشتم و در کنج مدرسه باقری، داخل حجرهای بودم. معلوم شد که به هر حال، این آقایی را که تحت فشار قرار دادهاند، گفته بود که والله یک نفری در مدرسه فیضیه حجره دارد و اول فامیلش حرف «ش» است. ا و خودش را با گفتن این که مثلاً اول فامیلش «ش» است نجات داده بود و به خاطر تعهد شرعی، اسم نیاورده بود.
رئیس آگاهی قم هم از آن بلاها بود. حالا اسمش یادم رفته؛ اصلاً استاد این فن بود. این آقا آمده بود مدرسه فیضیه مدام میگفت مثلاً شریعتی کیست؟ شیرازی کیست؟ و از این حرفها، تا رسید به ما. دیگر مستقیم به حجره من آمد و مرا خبر کردند که آقای شجونی، یک بیست دقیقه عرض دارم. کجا؟ شهربانی. من قبلاً جریان را به رفقا گفته بودم اما یک بنده خدایی به نام آقای محقق- که مرد ساده دل شمالی بود- با این که طلبهها میدانستند نباید اسم مرا بیاورند؛ گفته بود که الان، من او را در آن حجره دیدم. بالاخره، آمدند مرا گرفتند. آقای محقق بعدها خودش را ملامت میکرد و میگفت: «مرا ببخش». مرا به شهربانی قم آوردند. آن وقت، در تهران حکومت نظامی بود. سرهنگ سجادی، رئیس شهربانی، با ملایمت با من رفتار میکرد. البته، در میان کلماتش خیلی فحش بود.
رئیس شهربانی که به او «قزل ایاق» میگفتند (مرحوم عبدالحسین واحدی- که خدایش بیامرزد- به او «قزلالاغ» میگفت) آمد گفت: «خیلی خوب! تو اینجا اقرار نمیکنی؟ تو را به تهران میفرستم تا سربازها آنجا حالت راجا بیاورند تا آن وقت اقرار کنی». من دیدم او واقعاً باطن عجیبی دارد و حرفهای رکیکی هم میزند.
چون ظاهری عبا به دوش داشت و بالای سر حضرت معصومه(ع) ظاهر میشد و نماز میخواند، جزو رفقای آقای حاج احمد خادم، نوکر آقای بروجردی بود. سپس ما چند نفر را دستبند زدندو چشمانمان را بستند. او- رئیس شهربانی- بعد هم به من گفت: «برای نجات خودت در نماز، هزار بار «قل هوالله» بخوان». گفتم: «تو مرادستبند میزنی، چشمم را میبندی و میفرستی راهآهن قم که از آنجا به راهآهن تهران بفرستند و از آنجا به فرمانداری نظامی؛ بعد برای نجات خودم هزار بار «قل هوالله» بخوانم؟!» گفت: «همین که هست؛ اعلامیه دادید.»
ما چهار نفر را به راهآهن تهران آوردند و به قسمت فرمانداری نظامی بردند. یک افسر میگفت که سرنوشت فدائیان اسلام یا زندان است یا اعدام. رفقای من با ترس و لرز گریه میکردند که چه میشود؟ گفتم: «هیچی نمیشود.» بعد ما را به باغ شاه آوردند. من آنجا، روی خاک چیزی نوشتم. افسرها ریختند ببینند چه نوشتهام؟ دیدند که نوشتهام «این نیز بگذرد». روحیه من عجیب بود. بعد ما را به حظیرهًْالقدس بهائی در خیابان حافظ- که الآن حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی است- آوردند. ما را گوشه زندان بردند. زمستان بود و سرما. حدود دی ماه بود واقعاً از سرما میلرزیدم. پنجرههای حظیرهًْالقدس را هم کنده بودند و اصلاً پنجره نداشت. ظاهراً به خاطر آن که مردم علیه بهائیها آنجا ریخته بودند و بعد به تصرف فرمانداری نظامی درآمده بود(1). مردم پنجرههای اتاقهای اطراف حیاط را کنده بودند. پنجرههای خود ساختمان محکم بود و نتوانسته بودند بکنند به طوری که الآن هم سرجایش است. ما یک مدتی آن جا بودیم به ما جیره نمیدادند، پتو نمیدادند. یک استوار دلش به حال ما سوخت و شبها یک تخت پتو با یک کاسه آش، پنهانی میآورد. میگفت: «نگویی که من آوردم» ما هم چند غازی پول داشتیم که به این سربازان میدادیم و آنها برای ما یک مقدار کره و پنیر میخریدند که با نان لواش میخوردیم. وضع ما آنجا خیلی بد بود. فکر میکنم در حدود یک هفته تا ده روز بیشتر نبودیم، ولی در بدترین جا با بدترین شرایط بودیم. آنجا یک بخاری سنگی داشت که سهمیه زغال سنگ هم نمیدادند که ما بریزیم. خیلی سرد بود. آنجا به ما خیلی سخت گذشت. واقعاً بدترین شلاقها را سرگرد عمید به ما میزد. سرگرد عمید- که در اواخر پیروزی انقلاب تیمسار شد و رئیس ساواک مازندران بود- در آن ساختمان بزرگی که در ساری محل ساواک بود، اقامت داشت. آن وقت سرگرد بود. پدرش روحانی و اهل قم بود. او مرا خیلی اذیت میکرد. مثلاً یک سرباز بالای سرم مینشست و یک سرباز هم روی پایم. عبا و لبادهام از این گاواردینهای انگلیسی بود که پارچهاش خیلی کت و کلفت بود ولی چنان مرا با شلاق زدند که لباس من تماماً پاره شد. بدنم این قدر متورم و سیاه شده بود، مثل این که مار بغلم خوابیده بود. هیچ وسیلهای هم نداشتم که خون بدنم را پاک کنم. در و دیوار و مستراح زندان، همهاش پر از خون شده بود. به بدنم دست میزدم و پنجههای خونی را به دیوار میزدم. یکی از اعضای حزب توده هم آنجا بود که خیلی خوش مزه بود و الآن اسمش یادم رفته است.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
1- در شانزدهم اردیبهشت 1334 در اثر تظاهرات شدیدی که از طرف مردم تهران و شهرستانها علیه فرقه ضاله بهائیت صورت گرفت، عدهای از مردم بازار و جنوب تهران برای تخریب حظیرهالقدس، مرکز اجتماع بهائیان، حرکت کردند. در این هنگام، تیمور بختیار، فرماندار نظامی تهران به اتفاق تعدادی از نیروهای مسلح، محل مزبور را اشغال کردند و بلافاصله، نسبت به تخریب آن اقدام نمودند و فرماندار نظامی، این محل را به رکن دوم ستاد اختصاص داد. (باقر عاقلی، پیشین، ص 51)