گفتگو با فرزند شهید پاپور مقتدر
ماجراي رؤیای صادقه پیدا شدن پیکر يك شهيد
به گزارش عصر امروز روایات متعددی از همراهی شهدا با خانوادههایشان مطرح بوده و هست. که خود دلیلی بر زنده بودن و شاهد بودن شهدای اسلام است. نمونههای شگفت امروزی در دهه 90 از شهدایی که سه دهه پیش به شهادت رسیدهاند گواهی بر آن است که با گذر زمان توجه این شهدا به خانواده و مردم کمتر نشده و همواره نهضتشان پا برجاست. "شهید پاپور مقتدر پرمهر"، دوم مهرماه سال 1334 در روستای پرمهر از توابع مشکین شهر اردبیل متولد شد. و در سن 28 سالگی در سال 1362 و در عملیات خیبر به شهادت رسید. پیکر مطهرش طی عملیات تفحص اخیر کمیته جستجوی مفقودین در منطقه جزیره مجنون کشف شده است. او که تمام مدارک شناسایی را به همراه داشت،جزو 4 شهیدی است که به تازگی هویتشان شناسایی شده. شهیدی از لشکر خوبان و از مردم خوب آذری زبان بعد از 30سال با آمدنش روح تازهای در میان اطرافیانش دمید. شاپور مقتدر متولد 1354 فرزند شهید است که در گفتگو با تسنیم از هدایت خود شهید در مورد تمام مراحل کشف پیکر و شناسایی تا محل تدفینش میگوید. او که در سن 8 سالگی "فرزند شهید" لقب گرفته حالا بعد از 30سال از دیدار دوبارهاش با پدر و انتظار خانواده سخن میگوید. گفتگوی تفصیلی تسنیم با او در ادامه میآید:
شرح رشادتهای پدرم و همرزمانش به خوبی در لشکر خوبان تشریح شده
*تسنیم: آقای مقتدر! پدرتان چطور شهید شد؟
پدرم در گردان فکر میکنم ابوالفضل العباس(ع) به عنوان آر پی جی زن و فرمانده دسته فعالیت داشت. در گردانی که ایشان بودند اکثر قریب به اتفاق مجموعه از همشهریها بوده و همه یکدیگر را میشناختند. همرزمان ایشان تعریف میکنند قبل از شهادت در عملیات پرچم حضرت ابوالفضل(ع) در دست پدرم بود و میگفته که باید ابوالفضل گونه بجنگیم. اما روایت خیلی دقیقی از شهادت ایشان ندارند. بعد از شهادت، عدهای میآمدند و میگفتند شاید فلانی اسیر شده باشد. بعضی دیگر میگفتند ما دیدم که تیر خورد. هر چند که در پرونده بنیاد شهید ایشان تاریخ شهادت ذکر شده است اما به خاطر اخبار ضد و نقیضی که از این مسئله در میان بود پدر و مادرش به راحتی شهادتش را قبول نکردند و تا دقایق آخر عمرشان چشم انتظارش بودند. اولین کسی که از مجموعه خانواده به دیدار شهید رفت، پدر و مادرش بود. خیلی از همرزمان ایشان هنوز هم مفقود الاثر هستند و پیکرشان پیدا نشد. چون اینها خط شکن بودند و تا عمق خاک عراق پیشروی داشتند. داستان رشادتهای لشکر 31 عاشورا که پدرم و همرزمانش عضوی از آن بودند به خوبی در لشکر خوبان تشریح شده است.
شاپور مقتدر(فرزند شهید) و ابراهیم رنگین(رئیس معراج شهدای تهران) در سالن معراج شهدا
شهید مقتدر 40 سال پیش اولینهای شهرستان را بنا کرد
*تسنیم: چطور آدمی بودند؟ به چه اخلاقی مشهور بودند؟
بسیار آدم دوست داشتنی، وفادار و مردمداری بود. ایشان همچنین به ایجاد وحدت میان مردم معروف بود. پدرم در 28 سالگی به شهادت رسید. قبل از شهادت کسی بود که اولینهای شهرستان و روستا را بنا کرده بود. مثلا اولین انجمن اسلامی را در شهرستان ایشان تاسیس کرد. عضو آن شده و همه را تشویق کرد که عضو شوند. اولین هیئات مذهبی را در روستا راه اندازی کرد. اولین رشته ورزشی را در روستا راه اندازی کرد آن هم در 40 سال پیش که در روستا مسائل بهداشتی و ورزشی و فرهنگی بسیار ضعیف بود اما پدرم چنین کارهایی انجام داد با وجود اینکه تحصیلات چندانی نداشت اما واقعا کارهای بزرگی انجام داده بود.
تصمیم گرفتیم بعد از 30سال برای شهید مجلس ختمی بگیریم
*تسنیم: از نحوه پیدا شدن پیکر پدر بگویید.
ما از سال62 که پدرم به شهادت رسید تا امسال یعنی سال92 در واقع 30 سال انتظار کشیدیم. وقتی پدرم شهید شد من 8 سال سن داشتم. یکی از خواهرها 6 ساله بود و خواهر دیگرم که همان سال به دنیا آمد اصلا پدر را ندید. وقتی پدرم شهید شد ما به همراه مادرم تا مدتی با پدربزرگ و مادربزرگ در روستای پرمهر زندگی میکردیم. پدر و مادر شهید تا هفت یا هشت سال پیش در قید حیات بودند. در اینجا در مدتی که خبری از پیکر شهید به دست ما نرسیده بود کسی نمیتوانست برای شهادت ایشان مراسم ختمی برگزار کند و یادبودی بگیرد. پدر بزرگ و مادر بزرگ من تا روزهای آخر عمرشان چشم انتظار خبری از فرزند بودند و باور نداشتند که شهید شده باشد. به همین دلیل هیچ وقت ما مراسمی به عنوان یادبود یا ختم برای پدرم برگزار نکردیم. چند ماه پیش طبق صحبتی که با اعضای خانواده داشتیم تصمیم بر این شد که بعد از 30سال یک مراسم ختم و یادبود برای پدرم برگزار کنیم. خانواده را قانع کردیم اما میبایست این حرکت را خودم آغاز میکردم چون شهید در میان دوستان و مردم محل و خانواده از احترام زیادی برخوردار بود. کسی به خودش این اجازه را نمیداد که در مجلس شهید بگویند خدا رحمتش کند.
ماجرای رؤیای صادقهای در مورد تفحص پیکر پدر
از آنجایی که تاریخ شهادت پدرم در عملیات خیبر و 10 اسفندماه سال 62 است، تصمیم گرفتیم در همین ماه مراسمی به عنوان مجلس ختم برایشان بگیریم. هماهنگیهای اولیه را هم انجام داده بودیم. دقیقا در روز 6بهمن ماه 92 بود که من در خواب دیدم خود و خانوادهام به روستای پرمهر که هم محل زندگی خود شهید و هم محل زندگی پدر و مادر شهید بود رفتهایم. در خواب دیدم وقتی به خانه پدر و مادر شهید رفتیم آنها را دیدیم که شال و کلاه کردهاند و عازم سفر هستند. گفتم کجا میخواهید بروید؟ گفت مگه شما نیامدهاید که با هم برویم؟ بعد رو کرد به مادرم گفت بیا با هم برویم. با اصرار من بالاخره آنها گفتند که میخواهیم برویم قصر شیرین. از خواب بیدار شدم. سالها بود آنها به خوابم نیامده بودند. حالا خواب اینچنینی مرا بهت زده کرده بود. همین عجیب بودن جریان مرا تشویق کرد که موضوع را پیگیری کنم.
آن روز آدرس معراج شهدا را گرفتم و تصمیم گرفتم برای پیگیری DNA به آنجا بروم. قبلا شنیده بودیم که خانواده شهدای گمنام میتوانند با مراجعه نسبت به تطبیق آزمایش DNA شهدای گمنام اقدام کنند. حوالی عصر بود که به معراج رسیدم. میخواستم ببینم شرایط چگونه است. سربازی نزدیک در معراج ایستاده بود و به من ابتدا گفت ساعت اداری تمام شده و همه رفتهاند. من گفتم فقط سوالی دارم که باید پاسخ داده شود. وقتی پرس و جو کردند فهمیدند آقای رنگین مسئول معراج شهدا هنوز در ساختمان است. با ایشان صحبت کردم و گفتم میخواهم ببینم اوضاع چگونه است و چگونه میتوان آزمایش DNA را پیگیری کرد. به من گفت شما چه نسبتی با شهید دارید؟ و بعد کارت شناسایی خواست. کارت شناسایی را نشان دادم و از رفتارشان متوجه شدم اتفاقی افتاده است. بعد به من گفت آقای مقتدر کسی به شما زنگ زده که شما آمدهاید اینجا؟ گفتم نه. من دیشب خوابی با این اوصاف دیدم و حالا گفتم اقدامی برای آزمایش DNA انجام دهیم. آقای رنگین رفت پشت میز و لیست شهدایی را که داشت بیرون آورد و به من دیگر اطلاعات پدر را گفت و از تطبیق آن با مشخصات پدرم مطمئن شد. من گفتم: آقای رنگین! چیزی شده؟ نگران شدم ایشان گفت: قرارنبود به این زودی اطلاع بدهم اما بدانید پیکر پدر شما یک ماه پیش در جریان تفحص اخیر در جزیره مجنون پیدا شده و فردا به همراه سایر شهدا در مرز مبادله میشود. گفتم راست میگویید؟ گفت بله؛ سردار باقرزاده هم آنجاست و فردا این شهدا را وارد کشور میکنند.
دست تک تک بچههای گمنام تفحص را میبوسم
برای ما که عادی است ولی شاید چنین شرایطی پیش آمد تا یادآور شویم که شهدا زندهاند و با خانوادههایشان زندگی میکنند. آقای رنگین به من گفتند این مساله را فعلا عنوان نکن چون هنوز پیکرهای مطهر وارد کشور نشده. وقتی از ستاد معراج شهدا بیرون آمدم خواهرم که از پیگیری من برای آزمایش DNA اطلاع داشت زنگ زد و گفت شبکه خبر زیرنویس میکند که 26 شهید فردا در مرز مبادله میشود. تو چه کردی؟ پیگیری کردی؟ من که به آقای رنگین قول داده بودم تا آمدن پیکرها چیزی به کسی نگویم به خواهرم گفتم بله حالا پیگیری میکنم. بعدا فهمیدم خواب های دیگری هم اقوام و خانواده دیده بودند که بعد از بازگشت پیکر جریانها مشخص شد. نهایتا پیکرها وارد کشور شد و آقای رنگین تماس گرفت و اطلاع داد. خوشبختانه کارت پایان خدمت شهید هم پیدا شده بود و پلاک شناسایی هم داشت.
خدا را واقعا از این بابت شکر میکنم. به گروه تفحص و کسانیکه عارفانه، عاشقانه و عالمانه با دستان پاکشان گمنامانه پیکرهای مطهر مفقودین را پیدا میکنند، دست مریزاد میگویم و دست تک تکشان را میبوسم که چشمان خانوادههای شهدا را از انتظار در میآورند.
استخوانهای پیکر پدرم فقط سر نداشت/ماجرای اعزام به جبهه با کفشهای کتانی
*تسنیم: پیکر پدر را در معراج زیارت کردید؟ چه احساسی داشتید؟
بله؛ خدا شاهد است وقتی ورودی سالن معراج شهدا را دیدم آن عزت و اقتدار شهدا را دیدم. هیچ وقت آن صحنه از ذهنم نمیرود. من همیشه تصورم این بود که وقتی پیکر پدر را بیاورند نهایتا یک تکه استخوان به جا مانده باشد. فکر نمیکردم پیکر کامل باشدو تا استخوان دندهها و دست و پا همه بر جا مانده باشد. فقط سرش بر تنش نبود که آن هم فدای امام حسین(ع). بعد از زیارت پیکر شهید مدارک و وسایلش را به من دادند. یک کفش کتانی همراهش بود که برای من خیلی عجیب بود. حتی با خانواده مطرح کردم که کتانی در جبهه به چه کار میآید. یکی از همرزمان شهید بدون آنکه اطلاعی از وجود کتانی در وسایل داشته باشد در مراسم تدفین پدرم از خاطره اعزام به جبهه گفت که همراه شهید بوده است. او میگفت شهید یک جفت کتانی در کیفش داشت. وقتی برای تحویل گرفتن وسایل و لباسها رفتیم هر پوتینی که میگرفتیم برای شهید کوچک و تنگ بود. به همین دلیل شهید گفت من نیازی به پوتین ندارم. کتانی همراهم هست همینها را میپوشم و به جبهه میروم.
مدارک شناسایی شهید مقتدر
کارت پایان خدمت شهید مقتدر که در جریان تفحص همراه پیکر بود
در مورد محل تدفین هم خود شهید ما را هدایت کرد/استقبال مردم روستا از شهید واقعا دیدنی بود
*تسنیم: شهید چه زمانی تدفین شد؟
شهید روز شنبه 26 بهمن ماه در روستای پر مهر تدفین شد. جالب است که در مورد تدفین و تشییع شهید هم فردای آن روز در خواب دیدم که شهید خودش ما را هدایت کرد به سمت روستای پرمهر. دلش میخواست در آنجا دفن شود. چون ما واقعا برای تدفین ایشان مردد بودیم. زیرا الان هر کدام از فرزندان شهید در یک شهر ساکن هستند. اما با این خواب متوجه اصل قضیه شدیم. به دنبال این مسئله شور و هیجان بسیاری در افراد روستا به وجود آمده است. روستایی کوهپایهای است که برای تدفین این شهید از بولدوزر و لودر استفاده کرده و بخشی از قبرستان را مسطح کرده بودند تا امکانات مورد نیاز برای دفن شهید آماده باشد. مردم روستا با عشق و شور وصف ناپذیری از شهید استقبال کردند. برای ورود شهید کمیتههای مردمی استقبال تشکیل داده بودند. انواع و اقسام پلاکاردها و قربانیهایی که تدارک دیده بودند و برنامههایشان برای استقبال از شهید واقعا دیدنی بود. مسئولین منطقه و شهرستان و امام جمعه هم واقعا سنگ تمام گذاشتند.
تقدیم میکنم این پیکر مطهر را به محضر ولی عصر(عج)
دوران دفاع مقدس قطعه تاریخی در تاریخ ایران ثبت شده است. با پیدا شدن پیکر برخی از این شهدا بعد از 30 سال خون تازهای در رگهای این ملت و مردم شهید پرور دمیده شد. این موضوع هم برای ما خانواده شهدا شادمان کننده بود و هم برای ملت امیدوار کننده است. من این موضوع را به مقام معظم رهبری و مردم تبریک میگویم. من این پیکر مطهر را به محضر ولی عصر(عج) تقدیم میکنم.
.