چگونه انگلیسیها مرگ فجیع میلیونها ایرانی را رقم زدند
در یادداشتی که در برای کمیته امداد آمریکا، با تاریخ 24 دسامبر 1918 آماده شده، ادیسون ئی. ساثرد، کنسول آمریکا در مأموریت ویژه در ایران در تابستان 1918، اطلاعات جالبی درباره قحطی در ایران به دست میدهد. اندکی بعد از آن که وایت از قصرشیرین در مرز ایران و بینالنهرین عبور میکند، ساثرد در راه خود به سوی تهران در قصرشیرین برای صرف ناهار توقف میکند. او توضیح میدهد که چه رخ داده است:
وقتی در ژوئن گذشته به ایران میرفتم شواهد زیادی از قحطی جدی زمستان 18-1917 دیدم. در اولین روزی که از مرز گذشتیم، در قصرشیرین، کاروان موتوری ما برای استراحت ظهر توقف کرد. من روی یکی از کامیونها نشستم تا ناهار خود را بخورم که در اصل یک قوطی کنسرو لوبیاپخته بود. من قوطی را باز کردم و سرباره آن را به اندازه یک قاشق از روی آن برداشتم، چون به نظرم برای خوردن مناسب نبود و آن را روی خاک ضخیم آن جاده شنی پرت کردم. من متوجه روستائیان گرسنهای که در آن موقع دور ما جمع شده بودند، نشده بودم. اما وقتی آن یک قاشق لوبیا را روی خاک پرت کردم ناگهان دهها زن و مرد هجوم آوردند. آن قدر ضعیف بودند که به سختی میتوانستند به تنهایی بایستند. آنها خود را به جاده انداخته و از سر و کول هم بالا میرفتند تا ذرهای از غذایی که دور انداخته بودم به چنگ آورند. هر یک مشتی از خاکی که ممکن بود لوبیایی در آن باشد، به دهان خود میچپاندند. همین مردم قوزکرده به دور کاروان میگشتند و برای غذا گدایی میکردند و چون حیوانی وحشی هر خرده غذایی را که به خاک میافتاد تماشا میکردند. برای هر قوطی خالی غذایی که به دور ریخته میشد، وحشیانه به خاطرش میجنگیدند و کسی که آن را به چنگ میآورد، انگشت و زبانش را دیوانهوار در آن فرو میبرد تا شاید لقمهای جا مانده در آن را بخورد. با آن ولعی که آنها داشتند اغلب در عین بیتفاوتی انگشت و دهان خود را با لبههای تیز سمت باز شده قوطی میبریدند.
او میافزاید:
به چشم خودم در طول جادههای ایران، مردم محلی را که از گرسنگی مرده بودند میدیدم. گزارش شده بسیاری از آنها پولهای نهادهای امدادرسانی را در جیب داشتند، اما به دردشان نمیخورد چون غذایی برای خریدن نبود. من گرسنگانی را دیدم که سرگین احشام میخوردند و حریصانه معدود علفهایی که آفتاب سوزان تابستان هنوز آنها را نخشکانده بود، میبلعیدند. دیگر صحنه رقتبار، دیدن مردم نیمه جانی بود که کنار جاده افتاده، و زیر آن آفتاب داغ مگسها مشغول خوردن چشمان بزرگ غیرطبیعی و زل زده آنها بودند، و از دهانشان برگ و علف بیرون مانده بود و آنها توان حرکت و بلعیدن نداشتند.
مشاهدات ژنرال دنسترویل
سرلشگر ال. سی. دنسترویل، فرمانده نیروهای انگلیسی، موسوم به «دنسترفورس» که در بهار 1918 به ایران حمله کردند نیز درباره قحطی اطلاعاتی به دست میدهد. دنسترویل ضمن توصیف سفر خود به انزلی در ژانویه 1918 مینویسد: «تا اینجا آثار قحطی بیشمار بوده است و ما پیاپی از کنار اجساد فقرای جانبهلبآمدهای رد شدیم که از گرسنگی در کنار جاده تاب و توان از دست دادهاند.»
او در جای دیگری مینویسد: «با آثار قحطی درست در همان آغاز سفرمان در ماه ژانویه روبرو شدیم؛ در جاده به مردهها و آنها که داشتند میمردند برخورد کردیم و از روستاهای نیمه ویرانهای عبور کردیم که ساکنانشان گرسنه بودند. اما با گذشت زمان اوضاع از بد هم بدتر شد و روشن بود که این فلاکت تا زمان برداشت بعدی، در حدود شش ماه بعد، میباید بدتر شود.» دنسترویل قحطی در همدان را توصیف میکند: «شواهد قحطی هولناک بود و اگر کسی در شهر قدم میزد با دردناکترین صحنهها روبرو میشد. اگر کسی از بیتفاوتی شگفتآور شرقیها که میگویند: «مشیت الهی است!» بهرهمند نمیبود، نمیتوانست چنین صحنههایی را تاب بیاورد. مردم میمیرند بیآن که کسی برای کمک کاری کند و کسی به جسدی که در راه افتاده توجهی نمیکند مگر آن که جز دفنش راهگریزی نباشد. هنگام عبور از خیابان اصلی شهر از کنار جسد پسری حدوداً نه ساله رد شدم که معلوم بود همان روز مرده؛ صورتش در گل و لای فرو رفته بود و مردم طوری از کنارش رد میشدند که گویی فقط یک دستانداز عادی در راه است.» او از «بیغیرتی شگفتآور» مردم همدان میگوید و افشا میکند از جمعیت 50000 نفری آن دست کم ۳۰ ٪ در آستانه گرسنگی هستند «و مرگ درصد بسیار بزرگی از آنها را چارهای نیست.» دنسترویل میگوید اغنیای همدان سود کلانی از فروش غله [به انگلیسیها] به جیب زندهاند، اما نمیخواهند به حفظ جان برادران نگونبخت خود کمکی کنند. همان طور که در فصل پنجم توضیح داده میشود، در این زمان انگلیسیها مشغول خرید کلان غله و دیگر ارزاق در سراسر ایران هستند. در اینجا به ذهن دنسترویل خطور نمیکند که خرید ارزاق از سوی انگلیسیها است که دارد به قیمت گرسنگی ایرانیان تمام میشود. او با «بیغیرت» خواندن مردم همدان، با بیتفاوتی از کیفیت غذایی که به سربازان انگلیسی میدهند و ساخت نانوایی تازه برای تأمین نان تصفیهشده به جای سنگک زمخت میگوید. از خوشاقبالی انگلیسیها، روسها تجهیزات لازم برای تولید نان اروپایی را از خود به جا گذاشتهاند. دنسترویل ماجرایی از یک نان سنگک تعریف میکند که برای یک پسر گرسنه در بازار همدان میخرد. نتیجه آن میشود که تماشاگران گرسنه چنان بر پسرک حملهور میشوند که نزدیک بوده زیر دست و پا بمیرد. دنسترویل در این باره چنین نظر میدهد: ««وحشیانه! میشود این طور گفت. اما صد رحمت به وحشیها!»
در 18 می1918، ژنرال دنسترویل از قزوین به همدان سفر میکند. او دشتی را توصیف میکند که با گلهای زیبای بهاری و اجساد قربانیان قحطی پوشیده شده است: «زیباترین گلها در بر فراز گذر سلطان بلاغ بودند؛ درست در همان نقطه جسد هفت قربانی بدبخت قحطی را یافتیم. اجسادی از این دست در طول جاده قزوین و همدان در فواصل مختلف ریخته است.»
قحطی در غرب ایران؛ مشاهدات سرگرد داناهو
داناهو، خبرنگار شناختهشده جنگ، به ارتش انگلیس پیوسته بود. او در ژانویه 1918 به عنوان افسر اطلاعات مأمور خدمت در «نیروی هیس هیس» یا همان دنسترفورس شد. او در 5 آوریل 1918 وارد ایران شد. وی نخستین مشاهداتش را چنین شرح میدهد: «در آن سوی جبهه درباره اوضاع اقتصادی وخیم ایران و كمبود ارزاق بسیار شنیده بودم؛ اما اکنون پس از روبرو شدن با این واقعیت هولناک، برای نخستین بار معنی کامل آن را درمییافتم.» او صحنهها را توصیف میکند: «پشتههای اجساد چروكیده مردم فلکزده، از زن و مرد، در معابر عمومی افتاده است. میان انگشتان سفت و خشكیده آنها علفهایی كه از كنار جاده كنده و یا ریشههایی كه از مزارع درآورده و میخواستهاند با آن از عذاب قحطی و مرگ از گرسنگی کم کنند، هنوز پیداست. گاه آدمنماهایی از پوست و استخوان، با چشمان گود افتاده، چهار دست و پا روی جاده جلوی خودرویی كه نزدیك میشد میخزیدند و بیآنکه نای حرف زدن داشته باشند با اشاراتی برای لقمه نانی التماس میكردند... در قصرشیرین كه توقف كوتاهی داشتیم، جماعت گرسنه ما را محاصره کردند و غذا میخواستند. زن بدبختی با طفلی در بغل به ما التماس میكرد كه بچهاش را نجات دهیم.»
داناهو ورود نیروهای انگلیسی به روستای کرند را توصیف میكند: «مردمش مثل کوتولههایی بودند كه ماهها گرسنگی آنها را به مشتی گرگ عنق و وحشی و بیتاب از گرسنگی تبدیل كرده بود. در چشمانشان میشد برق نگاه حیوان وحشی به دام افتاده را دید. وقتی كاروان ما نزدیك شد، همهگریختند؛ مردان، زنان و كودكان...» او به توصیف آنچه دیده ادامه میدهد: «همه جا متروك و ویران بود... در ادامه راه چند دهقان ژولیده و چندشآور دیدیم كه از بیداد گرسنگی دیگر شبیه آدم نبودند. آنها روزها از بیغولههایی تاریک بیرون میخزیدند تا نخست برای جانشان و بعد برای تكه نانی گدایی كنند. ما درخواست نخستشان را اجابت میكردیم، اما همیشه نمیتوانستیم درخواست دومشان را برآورده سازیم.» در هارونآباد، مردم همانند دیگر همسلکان خود در ایران گرسنه بودند و دور و بر آشپزخانههای اردوگاهها جمع میشدند و هر لقمه غذایی را كه برایشان پرت میشد، حریصانه میقاپیدند.» او در فاصله میان ماهیدشت و كرمانشاه، چنین دیده است: «در حاشیه رودخانه کنار جاده «گردان گرسنهها» بیتوته كرده بودند. آنها عدهای مرد و پسر نیمه برهنه بودند؛ بر تن نحیفشان مختصر کهنهپارچههایی به جای لباس آویخته بود و به نظر میرسید همه در آخرین مرحله فرسودگی جسمی گرسنگی بودند. معلوم بود كار برخی از آنها تمام است. دیگر توان هیچ كاری نداشتند، روی زمین درازكشیده، منتظر فرشتۀ رحمت مرگ بودند كه بیاید و خلاصشان کند. برخی از آنها هنوز نومیدانه به ریسمان سست زندگی آویزان بودند. آنها روی زمین كز كرده مشتی ریشه گیاه یا علف زمخت را مثل دیوانهها نشخوار میکردند تا شاید از درد هولناک و بیپایان گرسنگی کم کنند. در فاصله اندكی از این جماعت، چند نفر آواز سوزناکی زمزمه میكردند؛ مردی را دفن میكردند كه قحطی کشته بود. جسد را برای دفن آماده میكردند و پیش از آن كه او را به خاك بسپارند در رودخانهای كه آب شرب روستای مجاور را تأمین میكرد، غسل دادند ... میان بازماندگان فلکزده گردان گرسنهها مقداری غذا تقسیم كردیم. این همه كاری بود كه میتوانستیم انجام دهیم. آنها تشكر كردند و یكی از آنها گفت همراه با پنج تن دیگر از همدان آمده است که هر روز صدها نفر در آن میمیرند. گفت آنها به این امید از مرز گذشتهاند که به خانقین یا قزل رباط بروند و در یکی از این دو جا احتمالاً در «فوج انگلیسی كارگران بومی» كار و غذا پیدا كنند. از آن شش نفر که به این نیت عازم سفر شده بودند فقط او زنده مانده بود.»