به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 5,940
بازدید دیروز: 9,675
بازدید هفته: 47,693
بازدید ماه: 47,693
بازدید کل: 25,034,821
افراد آنلاین: 360
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
چهارشنبه ، ۰۵ دی ۱٤۰۳
Wednesday , 25 December 2024
الأربعاء ، ۲۳ جمادى الآخر ۱٤٤۶
دی 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
3029
آخرین اخبار
نگاهی مستند به بزرگ‌ترین جنایت‌جنگی انگلستان در ایران( ۱۸ ) - چگونه انگلیسی‌ها مرگ فجیع میلیون‌ها ایرانی را رقم زدند؟ ۰۵ / ۰۲
نگاهی مستند به بزرگ‌ترین جنایت‌جنگی انگلستان در ایران - ۱۸

چگونه انگلیسی‌ها مرگ فجیع میلیون‌ها ایرانی را رقم زدند


Image result for ‫چگونه انگلیسی‌ها مرگ فجیع میلیون‌ها ایرانی را رقم زدند‬‎


در یادداشتی که در برای کمیته امداد آمریکا، با تاریخ 24 دسامبر 1918 آماده شده، ادیسون ئی. ساثرد، کنسول آمریکا در مأموریت ویژه در ایران در تابستان 1918، اطلاعات جالبی درباره قحطی در ایران به دست می‏‏دهد. اندکی بعد از آن که وایت از قصرشیرین در مرز ایران و بین‌النهرین عبور می‏‏کند، ساثرد در راه خود به سوی تهران در قصرشیرین برای صرف ناهار توقف می‏‏کند. او توضیح می‏‏دهد که چه رخ داده است:
وقتی در ژوئن گذشته به ایران می‏‏رفتم شواهد زیادی از قحطی جدی زمستان 18-1917 دیدم. در اولین روزی که از مرز گذشتیم، در قصرشیرین، کاروان موتوری ما برای استراحت ظهر توقف کرد. من روی یکی از کامیون‏ها ‏‏نشستم تا ناهار خود را بخورم که در اصل یک قوطی کنسرو لوبیاپخته بود. من قوطی را باز کردم و سرباره آن را به اندازه یک قاشق از روی آن برداشتم، چون به نظرم برای خوردن مناسب نبود و آن را روی خاک ضخیم آن جاده شنی پرت کردم. من متوجه روستائیان گرسنه‏‏ای که در آن موقع دور ما جمع شده بودند، نشده بودم. اما وقتی آن یک قاشق لوبیا را روی خاک پرت کردم ناگهان ده‏ها ‏‏زن و مرد هجوم آوردند. آن قدر ضعیف بودند که به سختی می‏‏توانستند به تنهایی بایستند. آنها خود را به جاده انداخته و از سر و کول هم بالا می‏‏رفتند تا ذره‏‏ای از غذایی که دور انداخته بودم به چنگ آورند. هر یک مشتی از خاکی که ممکن بود لوبیایی در آن باشد، به دهان خود می‏‏چپاندند. همین مردم قوزکرده به دور کاروان می‏‏گشتند و برای غذا گدایی می‏‏کردند و چون حیوانی وحشی هر خرده غذایی را که به خاک می‏‏افتاد تماشا می‏‏کردند. برای هر قوطی خالی غذایی که به دور ریخته می‏‏شد، وحشیانه به خاطرش می‏‏جنگیدند و کسی که آن را به چنگ می‏‏آورد، انگشت و زبانش را دیوانه‌وار در آن فرو می‏‏برد تا شاید لقمه‏‏ای جا مانده در آن را بخورد. با آن ولعی که آنها داشتند اغلب در عین بی‏تفاوتی انگشت و دهان خود را با لبه‏های ‏‏تیز سمت باز شده قوطی می‏‏بریدند.
او می‏‏افزاید:
به چشم خودم در طول جاده‏های ‏‏ایران، مردم محلی را که از گرسنگی مرده بودند می‌دیدم. گزارش شده بسیاری از آنها پول‏های نهادهای ‏‏امدادرسانی را در جیب داشتند، اما به دردشان نمی‏‏خورد چون غذایی برای خریدن نبود. من گرسنگانی را دیدم که سرگین احشام می‏‏خوردند و حریصانه معدود علف‏هایی که آفتاب سوزان تابستان هنوز آنها را نخشکانده بود، می‏‏بلعیدند. دیگر صحنه رقت‌بار، دیدن مردم نیمه جانی بود که کنار جاده افتاده، و زیر آن آفتاب داغ مگس‏ها ‏‏مشغول خوردن چشمان بزرگ غیرطبیعی و زل زده آنها بودند، و از دهانشان برگ و علف بیرون مانده بود و آنها توان حرکت و بلعیدن نداشتند.
مشاهدات ژنرال دنسترویل
سرلشگر ال. سی. دنسترویل، فرمانده نیروهای انگلیسی، موسوم به «دنسترفورس» که در بهار 1918 به ایران حمله کردند نیز درباره قحطی اطلاعاتی به دست می‏‏دهد. دنسترویل ضمن توصیف سفر خود به انزلی در ژانویه 1918 می‏‏نویسد: «تا اینجا آثار قحطی بی‏شمار بوده است و ما پیاپی از کنار اجساد فقرای جان‌به‌لب‌آمده‏‏ای رد شدیم که از گرسنگی در کنار جاده تاب و توان از دست داده‏اند.»
او در جای دیگری می‏‏نویسد: «با آثار قحطی درست در همان آغاز سفرمان در ماه ژانویه روبرو شدیم؛ در جاده به مرده‏ها ‏‏و آنها که داشتند می‏‏مردند برخورد کردیم و از روستاهای نیمه ویرانه‏‏ای عبور کردیم که ساکنانشان گرسنه بودند. اما با گذشت زمان اوضاع از بد هم بدتر شد و روشن بود که این فلاکت تا زمان برداشت بعدی، در حدود شش ماه بعد، می‏‏باید بدتر شود.» دنسترویل قحطی در همدان را توصیف می‏‏کند: «شواهد قحطی هولناک بود و اگر کسی در شهر قدم می‏‏زد با دردناک‏ترین صحنه‏ها ‏‏روبرو می‏‏شد. اگر کسی از بی‌تفاوتی شگفت‌آور شرقی‏ها ‏‏که می‏‏گویند: «مشیت الهی است!» بهره‌مند نمی‏‏بود، نمی‏‏توانست چنین صحنه‏هایی را تاب بیاورد. مردم می‏‏میرند بی‏آن که کسی برای کمک کاری کند و کسی به جسدی که در راه افتاده توجهی نمی‏‏کند مگر آن که جز دفنش راه‌گریزی نباشد. هنگام عبور از خیابان اصلی شهر از کنار جسد پسری حدوداً نه ساله رد شدم که معلوم بود همان روز مرده؛ صورتش در گل و لای فرو رفته بود و مردم طوری از کنارش رد می‏‏شدند که گویی فقط یک دست‌انداز عادی در راه است.» او از «بی‌غیرتی شگفت‌آور» مردم همدان می‏‏گوید و افشا می‏‏کند از جمعیت 50000 نفری آن دست کم ۳۰ ٪ در آستانه گرسنگی هستند «و مرگ درصد بسیار بزرگی از آنها را چاره‏‏ای نیست.» دنسترویل می‏‏گوید اغنیای همدان سود کلانی از فروش غله [به انگلیسی‌ها] به جیب زنده‏‏اند، اما نمی‏‏خواهند به حفظ جان برادران نگونبخت خود کمکی کنند. همان طور که در فصل پنجم توضیح داده می‏‏شود، در این زمان انگلیسی‏ها ‏‏مشغول خرید کلان غله و دیگر ارزاق در سراسر ایران هستند. در اینجا به ذهن دنسترویل خطور نمی‏‏کند که خرید ارزاق از سوی انگلیسی‌ها است که ‏‏دارد به قیمت گرسنگی ایرانیان تمام می‏‏شود. او با «بی‌غیرت» خواندن مردم همدان، با بی‏تفاوتی از کیفیت غذایی که به سربازان انگلیسی می‏‏دهند و ساخت نانوایی تازه برای تأمین نان تصفیه‌شده به جای سنگک زمخت می‏‏گوید. از خوش‌اقبالی انگلیسی‌ها، روس‏ها ‏‏تجهیزات لازم برای تولید نان اروپایی را از خود به جا گذاشته‏اند. دنسترویل ماجرایی از یک نان سنگک تعریف می‏‏کند که برای یک پسر گرسنه در بازار همدان می‏‏خرد. نتیجه آن می‏‏شود که تماشاگران گرسنه چنان بر پسرک حمله‌ور می‏‏شوند که نزدیک بوده زیر دست و پا بمیرد. دنسترویل در این باره چنین نظر می‏‏دهد: ««وحشیانه! می‏‏شود این طور گفت. اما صد رحمت به وحشی‌ها!»
در 18 می‌‏‏1918، ژنرال دنسترویل از قزوین به همدان سفر می‏‏کند. او دشتی را توصیف می‏‏کند که با گل‏های ‏‏زیبای بهاری و اجساد قربانیان قحطی پوشیده شده است: «زیباترین گل‏ها ‏‏در بر فراز گذر سلطان بلاغ بودند؛ درست در همان نقطه جسد هفت قربانی بدبخت قحطی را یافتیم. اجسادی از این دست در طول جاده قزوین و همدان در فواصل مختلف ریخته است.»
قحطی در غرب ایران؛ مشاهدات سرگرد داناهو
داناهو، خبرنگار شناخته‌شده جنگ، به ارتش انگلیس پیوسته بود. او در ژانویه 1918 به عنوان افسر اطلاعات مأمور خدمت در «نیروی هیس هیس» یا همان دنسترفورس شد. او در 5 آوریل 1918 وارد ایران شد. وی نخستین مشاهداتش را چنین شرح می‏‏دهد: «در آن سوی جبهه درباره اوضاع اقتصادی وخیم ایران و كمبود ارزاق بسیار شنیده بودم؛ اما اکنون پس از روبرو شدن با این واقعیت هولناک، برای نخستین بار معنی کامل آن را درمی‌یافتم.» او صحنه‏ها ‏‏را توصیف می‏‏کند: «پشته‏های ‏‏اجساد چروكیده مردم فلک‌زده، از زن و مرد، در معابر عمومی افتاده است. میان انگشتان سفت و خشكیده آنها ‏‏علف‏هایی كه از كنار جاده كنده و یا ریشه‏هایی كه از مزارع درآورده و می‏‏خواسته‏اند ‏‏با آن از عذاب قحطی و مرگ از گرسنگی کم کنند، هنوز پیداست. گاه آدم‌نماهایی از پوست و استخوان، با چشمان گود افتاده، چهار دست و پا روی جاده جلوی خودرویی كه نزدیك می‏‏شد می‏‏خزیدند و بی‌آنکه نای حرف زدن داشته باشند با اشاراتی برای لقمه نانی التماس می‏‏كردند... در قصرشیرین كه توقف كوتاهی داشتیم، جماعت گرسنه ما را محاصره کردند و غذا می‏‏خواستند. زن بدبختی با طفلی در بغل به ما التماس می‏‏كرد كه بچه‏اش را نجات دهیم.»
داناهو ورود نیروهای انگلیسی به روستای کرند را توصیف می‏‏كند: «مردمش مثل کوتوله‏هایی بودند كه ماه‏ها ‏‏گرسنگی آنها را به مشتی گرگ عنق و وحشی و بی‏تاب از گرسنگی تبدیل كرده بود. در چشمانشان می‌شد برق نگاه حیوان وحشی به دام افتاده را دید. وقتی كاروان ما نزدیك شد، همه‌گریختند؛ مردان، زنان و كودكان...» او به توصیف آنچه دیده ادامه می‏‏دهد: «همه جا متروك و ویران بود... در ادامه راه چند دهقان ژولیده و چندش‏آور دیدیم كه از بیداد گرسنگی دیگر شبیه آدم نبودند. آنها ‏‏روزها از بیغوله‏هایی تاریک بیرون می‏‏خزیدند تا نخست برای جانشان و بعد برای تكه نانی گدایی كنند. ما درخواست نخستشان را اجابت می‏‏كردیم، اما همیشه نمی‏‏توانستیم درخواست دومشان را برآورده سازیم.» در هارون‌آباد، مردم همانند دیگر هم‌سلکان خود در ایران گرسنه بودند و دور و بر آشپزخانه‏های ‏‏اردوگاه‏ها ‏‏جمع می‏‏شدند و هر لقمه غذایی را كه برایشان پرت می‏‏شد، حریصانه می‏‏قاپیدند.» او در فاصله میان ماهیدشت و كرمانشاه، چنین دیده است: «در حاشیه رودخانه کنار جاده «گردان گرسنه‌ها» بیتوته كرده بودند. آنها عده‏‏ای مرد و پسر نیمه برهنه بودند؛ بر تن نحیفشان مختصر کهنه‌پارچه‏هایی به جای لباس آویخته بود و به نظر می‏‏رسید همه در آخرین مرحله فرسودگی جسمی گرسنگی بودند. معلوم بود كار برخی از آنها تمام است. دیگر توان هیچ كاری نداشتند، روی زمین درازكشیده، منتظر فرشتۀ رحمت مرگ بودند كه بیاید و خلاصشان کند. برخی از آنها هنوز نومیدانه به ریسمان سست زندگی آویزان بودند. آنها روی زمین كز كرده مشتی ریشه گیاه یا علف زمخت را مثل دیوانه‏ها ‏‏نشخوار می‏‏کردند تا شاید از درد هولناک و بی‏پایان گرسنگی کم کنند. در فاصله اندكی از این جماعت، چند نفر آواز سوزناکی زمزمه می‏‏كردند؛ مردی را دفن می‏‏كردند كه قحطی کشته بود. جسد را برای دفن آماده می‏‏كردند و پیش از آن كه او را به خاك بسپارند در رودخانه‏‏ای كه آب شرب روستای مجاور را تأمین می‏‏كرد، غسل دادند ... میان بازماندگان فلک‌زده گردان گرسنه‏ها ‏‏مقداری غذا تقسیم كردیم. این همه كاری بود كه می‏‏توانستیم انجام دهیم. آنها تشكر كردند و یكی از آنها گفت همراه با پنج تن دیگر از همدان آمده است که هر روز صدها نفر در آن می‏‏میرند. گفت آنها به این امید از مرز گذشته‌اند که به خانقین یا قزل رباط بروند و در یکی از این دو جا احتمالاً در «فوج انگلیسی كارگران بومی» كار و غذا پیدا كنند. از آن شش نفر که به این نیت عازم سفر شده بودند فقط او زنده مانده بود.»