استاد و شاگردی که با استقامتشان ساواک را به ستوه آوردند
شبیهترین و نزدیکترین فرد به خانم دباغ خانم عصمتالسادات نصری بود. بعدها فهمیدیم خانم نصری احتمالاً در سازمان مجاهدین خلق با آن افراد اولیه بوده است و از این طریق خانم دباغ را بیشتر میشناخت. این دو اصلاً درباره کارهایشان و گذشتهشان و این که با چه کسانی کار میکردند و ارتباط داشتند، سخن نمیگفتند. آنها حتی راجع به شکنجههایی که شده بودند؛ چیزی بیان نمیکردند. متداول بود که وقتی دور هم مینشستیم از گذشته، از بازجویی و از شکنجه به قدر اندکی هم که شده صحبت میکردیم، ولی آن دو نفر چنین نمیکردند. من با این که یک سال در زندان بودم نفهمیدم که خانم دباغ با آیتالله سعیدی کار میکرده و شاگردش بوده است. او مطلقاً راجع به پروندهاش حرف نمیزد.
دربازجوییها به من گفتند که خانمی با روبند مشکی برای شما اعلامیه آورده است، من گفتم: نه! گفتند: پس این اعلامیهها را از کجا آوردهای؟ گفتم: از جاهای مختلف، و واقعاً هم ما از او نگرفته بودیم. بعدها فهمیدم که منظور بازجو از آن خانم با پوشیه مشکی همین خانم دباغ بوده است. بازجوها خیلی تلاش کردند تا خط و ارتباطی از دباغ پیدا کنند ولی او طوری عمل کرد که نتوانستند.»
خانم حداد عادل: «... وقتی مرا به بازجویی بردندکلاسوری را مقابلم باز کردند و پرسیدند: میدانی این نوشتهها برای کیست؟ دیدم کلاسور، کلاسور رضوانه دباغ است، همان کلاسور قهوهای رنگ. اما این که کی اینها را نوشته و محتوای آن چیست خبری نداشتم. کمی فکر کردم گفتم: نه نمیدانم که برای کیست، من از کجا بدانم. خیلی اذیت میکردند تا بفهمند که این برای کیست. گفتند: مال خودت نیست؟ گفتم: نه مال من نیست. دوباره پرسیدند: مال کیه؟ گفتم: نمیدانم. آن روز منوچهری که بازجو بود خیلی تلاش کرد تا بفهمد این برگهها برای کیست، ولی موفق نشد.
... خلاصه مرا به زندان قصر بردند، بعد از مدتی هم رضوانه را آوردند، او را در کمیته ندیدم ولی در قصر به هم پیوستیم... ما در مدرسه با هم خیلی صمیمی و دوست بودیم. من به خانه آنها (فکر میکنم در خیابان غیاثی بود) رفته بودم و با خانم دباغ و دخترهایش آشنا شده بودم. دخترهای خیلی خوبی داشت. یکی از یکی خانمتر. راضیه را به خوبی یاد دارم. از ما بزرگتر بود ولی با این وجود خیلی گرم میگرفت، من با رضوانه مینشستیم و درس میخواندیم. به یاد دارم یک شب را در منزل آنها ماندم. آن شب با بچهها خیلی حرف میزدیم و میخندیدیم، که اقتضای آن سنین دوازده، سیزده سالگی بود. خانم دباغ به پشت بام رفته بود تا بچه کوچکش را بخواباند وقتی خنده و شلوغکاری ما زیاد شد از همان جا با همان هیبتی که داشت و دارد داد زد: بچهها ساکت! خلاصه همه حساب کارمان را کردیم و بیسر و صدا به کارهایمان پرداختیم. من در همان موقع احساس کردم که وجودی در این صدا هست که خیلی کارها میتواند بکند، مدیریت بکند، هدایت بکند... البته بچههای او خیلی احترام مادرشان را داشتند، و این در من هم بود، همیشه به دیده احترام به او نگریستهام. خلاصه من با همین مزاحمتها به خانم دباغ و خانواده ایشان آشنا و علاقهمند شده بودم.
خانم دباغ، در زندان خیلی مریض احوال بود. در آنجا وانمود کرد که سواد ندارد و بعد به یکی از بچههای کمونیست گفت که به او سواد بیاموزد. میخواست در باورها بگنجاند که واقعاً سواد ندارد و خواندن و نوشتن نمیداند.
و دیگر این که به یاد دارم، بچههای مذهبی با هم مراوداتی داشتند و مماشات میکردند، با هم بودند، ورزش میکردند با هم غذا میخوردند و... ولی خانم دباغ به هیچ وجه اهل مماشات با چپیها نبود، موضع خیلی خاصی داشت. من آن موقع در ذهن داشتم که مقداری با اینها گرم بگیرم شاید بتوانم رویشان تأثیر بگذارم، آنها هم فکر میکردند میتوانند از سن کم من سوء استفاده کرده با بیان داستانهایشان روی من تأثیر بگذارند و مرا جذب خودشان کنند، آنها به حدی به من محبت میکردند که حساسیت خانم دباغ را برانگیخت. طوری که به یکی از بچهها میگوید: مواظب سوسن باشید، او کمسن و سال است و این محبت افراطی چپیها بیدلیل نیست، میخواهند او را جذب خودشان کنند.