بر این باورم این صفحه در تاریخ ثبت میشود که دلاور مردی موضوع آن است. مردی که حتی در رویای کودکی همسرش ردی از شجاعت به جا گذاشت و امروز بخش اعظم این قرائت را بر عهده دارد؛ شهید خیرالله احمدی فرد یک مرد استثنایی بود همچون بسیاری از دلاور مردان ایران زمین و یک مومن به خدا بود و راه شهادت را از مسیر ولایت یافت و برای وطن و دین و اعتقاداتش مرزهای جغرافیایی را پیمود. به لطف خدا در دانش نظامی و هوشمندی بیبدیلی که داشت توانست در عملیاتهای بسیاری جان بیگناهان را نجات دهد و راه را برای آزادی سرزمینهای اسلامی در عراق و سوریه باز کند و شاید ذکاوت نظامی او و شاگردانی که در این راه تربیت کرد کابوسی برای داعش و حامیان آنها بود که هیچ مین و فتنهای را بدون خنثی سازی رها نمیکرد. سخن از دلاور مردی است که وزیر دفاع عراق او را به یاری طلب کرد و راه شهادت بر او باز شد اما بیشک این راه با وجود زهرا و زینب، دختران او و پسر کوچکش محمد حسین و همه طفلان این سرزمین راه شهادت را با افتخار ادامه میدهند تا ظهور امام عصر(عج) باز خواهد بود. راهی که مسئولیت آن برای همه ماست و بر دوش همه ما نشانی از افتخار است.
این ساعت از زندگی ما رونق و اشتیاقی دارد به نام شهید خیر الله احمدی فرد که نام مستعارش محسن بود. برای مرور زندگی این مرد بزرگ به سراغ خانواده و نزدیکانش رفتیم و این گفت و شنود را به شما تقدیم میکنیم.
سيد محمد مشكوهًْ الممالك
همسر شهید خیرالله احمدی فرد، در معرفی او میگوید: «شهید احمدی فرد متولد ۲۰ اسفند سال 1348 است. در شب تاسوعا در یکی از روستاهای اطراف اسلامآباد به دنیا آمد و در حمله آزادسازی موصل در ۱۶ بهمن 95 شهید شد. بعد از فوت پدرش به اسلامآباد غرب مهاجرت کرد و تحصیلات را در همانجا گذراند. از ۱۴سالگی به جبهه رفت و تا ۴۷ سالگی که به شهادت رسید خدمت را ادامه داد.» در ادامه گفتوگو با این همسر شهید را میخوانید:
*چند سال است که با هم ازدواج کردهاید؟ چطور شد که به خواستگاری شما آمدند، شرطی چیزی نداشتند؟
۲۳ سال. ایشان پسر عمه بنده است.ما یک خانواده مذهبی بودیم و با هم نسبت داشتیم، پسر عمه، دختر دایی بودیم و ایشان از بچگی در سپاه بودند و پدر من هم کارمند راه آهن بودند و ایشان هم بسیج میرفتند، منزل ما در سربندر خوزستان بود و وقتی که خرمشهراشغال بود ما زیر بمباران بودیم و ما را زیر بمباران رها میکردند و میرفتند جبهه، مثلا هر دو خانواده، خانوادههای انقلابی بودیم، من هم این پسر عمه را داشتم. خدا مهر او را در دل خانواده ما گذاشته بود و پدرم ایشان را خیلی دوست داشت. حتی من دبستانی بودم، به ما گفتند با جبهه جمله بسازید و من نوشتم «پسر عمه من در جبهه است». میگفتند در مورد شهید جمله بسازید. آنقدر از شهید برایمان حرف زده بودند که من مینوشتم «ای کاش من هم شهید میشدم».وقتی هم که آمدند خواستگاری ما بدون هیچ شرطی و با علاقه پذیرفتیم، چون با روحیات و خانوادههای هم آشنا بودیم و من آرمانهایشان و راه و روشی را که در پیش گرفته بودند خیلی دوست داشتم و بدون هیچ مشکلی ازدواج کردیم.
*چه شد که به سوریه رفت و بحث جهاد را انتخاب کرد؟
شهید خیرالله اول مدافع حرم درعراق بود. چند سال پیش که کربلا شدیداً از طرف داعش تهدید شده بود؛ وقتی کمی اوضاع کربلا و عراق آرامتر شد؛ شهر حلب در سوریه زیرآتش بود. زمانی که شهید خیرالله این اخبار را گوش میداد؛ اصلاً آرام و قرار نداشت و میگفت: ای خدا ما اینجا راحت زندگی میکنیم ولی آنها که مسلمان و هم دین ما هستند در محاصرهاند. تا وقتی که کارش جور شد و به سوریه رفت و حدودا ۴۵ الی ۲ ماه در سوریه بود. تقریبا یک سال پیش.
*وقتی شهید میخواست به سوریه برود شما موافق بودید؟ نگفتید نرو؟
من عادت کرده بودم که در این چند سال زندگی دیگر با او مخالفت نکنم. عشقش جهاد بود. جهاد در راه خدا. اگر جلوی او را میگرفتیم، نمیتوانستیم بیقراریهایش را ببینیم و تحمل کنیم. آنقدر در خودش غرق میشد که ما پشیمان میشدیم از اینکه جلویش را گرفتهایم و دیگر ما هم عادت کردیم هر تصمیمی که میگیرد تابع باشیم. او را از زیر قرآن رد میکردیم. هر روز صدقه میدادیم و هر روز نذر و نیاز میکردیم که سالم برگردد.
* اولین اعزام ایشان در چه تاریخی بود؟
اولین اعزام شهید خیرالله در ماه رمضان سال گذشته بود که دو مرتبه اعزام شد و در عراق در آزاد سازی موصل شهید شد. اوایل حمله بود و من به دلیل اینکه باردار بودم واقعا به کمک او در منزل نیاز داشتم. گفتم اگر میتوانی الان نرو. بگذار وضعیت ما مشخص شود. جهاد همیشه هست. جنگ همیشه هست و جنگ کفر علیه اسلام که تمامی ندارد؛ بعد از اینکه خیالمان راحت شد برو. گفت: «من در آزادی فلوجه نبودم.آن زمان به سوریه رفته بود و احساس گناه میکرد در مقابل رفقا و همرزمانش که اینجا بودند و ایشان همراه آنها نبوده است...من نمیتوانم رفقایم را جواب کنم، شما را مثل همیشه به خدا میسپارم.»
*برای همسرتان سخت نبود که شما را بگذارند و بروند؟
واقعا برایش سخت بود. این را از چهرهاش میشد فهمید، اما احساس وظیفه میکرد. احساس میکرد که باید آنجا باشد، اما وقتی راه افتاد که برود و کوله پشتیاش را گرفت، مثل اینکه درِ قفس را برایش باز کرده ای، این طور سبک راه افتاد و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد، همین طور ایستادم و نگاهش کردم تا دیگر از نظرم ناپدید شد و وقتی رفت احساس میکردم کاش یک دقیقه دیگر میایستاد تا من بیشتر میدیدمش و نگاهش میکردم.
*از دیدار آخرتان بگویید و اینکه چه گفتید؟ یکی دو روز آخر چطور گذشت؟
به او گفتم: «تو را به خدا این طور سلامت میفرستمت؛ سلامت برگرد. اگر یک مو از سرت کم شود من دیگر قبول نمیکنم.» یک دست لباس نوزادی گرفته بودیم و دادم و گفتم این را ببر حرم حضرت ابوالفضل و حرم امام حسین(ع) برایمان تبرککن بیاور. آخرین عکسی که انداخته یک دستش به ضریح است و در دست دیگرش لباس نوزادی است. لباس را زیارت داده و بعد از آن رفته است منطقه.
همیشه من خودم همسرم را پای ماشینهای مهران میرساندم. یا وقتی بر میگشت؛ دنبال او میرفتم. ایندفعه که رفتیم برای مهران سوار شود؛ همیشه یک خداحافظی گرمی میکرد. اما این دفعه نماند که خداحافظی گرم بکند. مثل اینکه اگر بایستد و خداحافظی گرم کند دلش اینجا گیر میکند. کوله پشتیاش را انداخت روی دوشش و برنگشت که این طرف را نگاه کند، خیلی دلم تنگ شد. من هم ایستادم و نگاهش کردم اینقدر نگاهش کردم تا در آن جمعیت خجالت کشیدم. سوار ماشین شد و رفت. مثل این بود که این بیست و سه سال ندیده بودمش و میخواستم این لحظه را از دست ندهم تا جلوی چشمم هست سیر نگاهش کنم. وقتی برگشتم منزل با تمام وجود احساس تنهایی میکردم، نمیدانم که چرا این دفعه اینطوری بود.
*سوابق نظامی شهید احمدی فرد چه بود؟
چندین سال به عنوان تکاور فعالیت میکرد. سالها از نیروهای حاج محمد ناظری بود. در دوران دفاع مقدس هم به مقام جانبازی رسیده و چند بار مجروح شده بود. در یک عملیات سرش ترکش خورده بود، پایش هم ترکش خورده بود و موج گرفتگی هم داشت.
*با حاج محمد ناظری در جزیره مجنون هم بودند؟
در جزیره نمیدانم بودند یا نه اما آموزش تکاوری دیده بود و بعد که برگشتند به عنوان تکاور نیروی زمینی سپاه به فعالیت خود ادامه داد.بعد از آن مدتی دوباره در سپاه خدمت کرد و چون جانباز بود خودش را بازنشسته کرد. چون کارش در سپاه کم شده بود و آدمی هم نبود که راحتطلب باشد و کار راحت به دلش نمینشست. به همین دلیل هم خودش را بازنشست کرد و وارد پاکسازی منطقه مین شد و در پاکسازی منطقه مین، از آذربایجان تا خوزستان در دشت عباس، شملچه، قصر شیرین، سومار، کردستان، و... کار میکرد.هر چه میگفتیم که دیگر نرو و در منزل بمان، ما خسته شدیم از اینکه کمتر در منزل هستی، میگفت: «من این تخصص را دارم و میتوانم مین را خنثی کنم، اگر این مین را من خنثی نکنم، جان یک نفر را میگیرد. اگر من بنشینم در منزل، دین آن کسی که با مین از بین میرود بر گردن من است.» خودش را متعهد میدانست، نسبت به همه چیز، به ویژه به امنیت.
در بحث مین و جنگ افزار و ادوات جنگی بسیار حرفهای بود. آنقدر دقتش بالا بود و مینی که نشناسد و از پس آن برنیاید وجود نداشت. تنها تلههای انفجاری داعش برایش نا آشنا بود. آمد و از آن عکس گرفت و طریقه خنثی کردن آن را یاد گرفت و به تخریبچیهای دیگر هم یاد داد.خیلی شجاع بود و به خودش اطمینان داشت، من هم روی این حساب اصلا باورم نمیشد چون اتفاق افتاده بود که به ما خبر دادند که شهید شده و ما زنگ زدیم جواب داد و سالم بود. بار آخرهم که خبرش آمد، گفتم امکان ندارد با مین از بین برود و شهید شود. مینی که نشناسد و از عهده آن برنیاید وجود ندارد، بعد مشخص شد کهاشتباه از خودش نبوده و آن تخریبچی عراقی که همراهش بوده است پایش به تله انفجاری خورده است و هیچ چیز هم از او نمانده بود و ترکش آن انفجار ایشان را گرفته بود و به شهادت رسیدند. وقتی میرفت من اطمینان داشتم که بر میگردد، دیگر عادت کرده بودیم، ما ۲۳ سال را با هم همین طور زندگی کرده بودیم. یک تا دو ماه میرفتند و برمیگشتند و من مطمئن شده بودم که بعد از هر دلواپسی و ناراحتی بر میگردد. بعد از هر استرس و ناراحتی برمیگشتند و من مطمئن شده بودم که دلواپسی و نگرانیهای من بیمورد است و برمیگردد که خبرش را دادند.
*به نظر شما چه شاخصههایی شهید داشت که او را به شهادت نزدیک کرد، همرزمانش و اقوام در مورد ایشان میگفتند؟
هر کاری که میکرد خدا را در نظر داشت، اگر به کسی از اقوام سر میزد میگفت به خاطر صله رحم، به خاطر رضای خدا. اگر جبهه میرفت و کاری میکرد فقط رضای خدا را در نظر داشت.مثلا جهادی هم که به مبارزه رفت واقعا فی سببل الله بود و وقتی در قصر شیرین کار میکرد، از حقوق چشمپوشی کرد و اینقدر محبوبیت داشت و اینقدر که ایشان را دعوت میکردند به کار، با حقوق خوب ولي قبول نمیکرد و میگفت که این راه امام حسین(ع) است و میتوانم ماهی یک بار به زیارت بروم و این را با هیچ چیز عوض نمیکرد.
*از نحوه شهادت بگویید.
همانطور که گفتم با تله انفجاری داعش شهید شد. منطقهای بود که میدان مین بود (وقتی داعشیها میخواهند فرارکنند همه منطقه را مینگذاری میکنند که خسارت سنگین وارد کنند) و تا این منطقه پاکسازی نمیشد دسترسی به مناطق دیگر برای رزمندهها ممکن نبود، او هم همیشه خطشکن بود و جلو میرفت و دنباله رو نبود، گفته بود که من میتوانم این کار را انجام دهم و زمانی هم که در قصر شیرین، ارومیه و کردستان بود این کار را انجام داده بود، اما بعضی مینها خیلی صعب العبور هستند و اینکه بعداز گذشت سالها آنقدر گیاه روییده بود روی آن زمین که همان طور رها کرده بودند و اگر کسی میرفت در آن منطقه، میرفت روی مین.شهید احمدی فرد هم گفته بود که من میتوانم انجام دهم و واقعا هم انجام داد و پاکسازی کرد.
*در کدام منطقه بود؟
تل عفر موصل. بعد از شهادتش هم ما اخبار را پیگیری میکردیم. شدیدترین درگیریها در آنجا بود. ایشان که برای پاکسازی پا پیش گذاشته بود با یک نفر تخریب چی عراقی همراه شده بود و خیلی پیش رفته بودند که پای همرزم عراقی به تله انفجاری میخورد. هرچند که ما به قسمت اعتقاد داریم و اینکه سرنوشت هر کسی نوشته شده، ولی بعضی وقتها فکر میکنم که اگر ایشان جلو بودند با دقت و تخصصی که در میدان مین داشتند این اتفاق نمیافتاد.
*چطور به شما اطلاع دادند که شهید شده، خود سپاه خبر داد؟
همه محله و همه همسایهها و اقوام خبر داشتند غیر از من و بچهها و همه تماس میگرفتند و احوالپرسی میکردند و میگفتند که از همسرت خبر نداری؟ من هم میگفتم: نه! ده روزی است که از ایشان بیخبر هستم و اصلا تلفن آنتن نمیدهد، خیلی نگران هستم. آنها هم میگفتند که انشاءالله مشکلی پیش نمیآید.
همه منزل خواهرم جمع شده بودند و به دلیل وضعیت من، گفته بودند که یکباره همگی نرویم که نترسند، بعد از آن مادرم، برادرم و همسر برادرم آمدند و من هم چون دیربهدیر اتفاق میافتاد که همه با هم به منزل ما بیایند، مدام میگفتم چه خبر شده است و آنها میگفتند خبری نشده و یکباره مادرم رفت آشپزخانه، همسر برادرم را صدا زد و او که برگشت مادرم، برادرم را صدا زد. گفتم چیزی میدانید، اگر چیزی میدانید به من هم بگویید و از من پنهان نکنید، مادرم با یک خنده تلخ گفت: نه چیزی نیست. من هم داشتم بندقنداق میبافتم برای بچه، همین طور که بافتنی دستم بود، مثل اینکه توی دلم خالی شده باشد یک دفعه رفتم روی هوا. گفتم؛ نکند مربوط به همسرم باشد. بعد خودم را دلداری دادم و گفتم نه! امکان ندارد که اتفاقی برای او بیفتد. مثل همیشه رفته و مثل همیشه سلامت بر میگردد ولی دیگر نمیتوانستم بافتنی را نگه دارم و دستانم میلرزید.
دیدم مادرم آمد و گفت خبر دادهاند که محسن مجروح شده، اسم ایشان در شناسنامه خیرالله است اما بعد از ازدواج به محسن تغییر داده بود و اقوام ایشان را محسن صدا میزدند. خیلی علاقه به حضرت محسن فرزند شهید حضرت زهرا(س) داشت، محسن به معنی پرهیزگار است و همیشه میگفت محسن به معنی پرهیزگار است و دوست دارم این اسم را و ما هم او را محسن صدا میکردیم.من به مادرم گفتم امکان ندارد، دلم میلرزید اما نمیخواستم باور کنم، گفتم این هم مثل دفعات قبلی شایعه است چرا در مورد همسر من هر دفعه یک شایعهای درست میکنند، چرا اینها این طوری هستند، سرگرمی دیگری ندارند؟ مدام میگویند فلانی رفته جبهه مجروح شده یا شهيد شده آن دفعه هم كه ديديم زنگ زدیم جواب داد.
مادرم گفت باشد خدا کند که شایعه باشد ولی الان اقوام جمع شدهاند که بیایند اینجا و اگر آمدند ناراحتی کردند شما خودت را ناراحت نکن، ان شاءالله که شایعه است و سلامت بر میگردد. آمادگی این را داشته باش هر کسی هر حرفی زد شاید بگویند شهید شده، باز تو خودت را نباز و تکان نخور، برای شما ضرر دارد. محکم باش و روحیه ات را نباز. دیدم که اقوام یکی یکی آمدند و نشستند و گریه کردند تا اینکه گفتند که در تله داعش افتاده. تا گفتند تله انفجاری من سرم را زدم به دیوار و گفتم امکان دارد که این موضوع درست باشد چون ایشان کارش با مین و این چیزها بود و ممکن است که این سر و صدا و ناراحتی درست باشد. سرم را زدم به دیوار و برادر و دوستانش آمدند و گفتند که درست است و ایشان شهید شده است.
با تمام وجود و با اخلاص به امام حسین و حضرت ابوالفضل(ع) عشق میورزید که هر سال قسمتش میشد تاسوعا و عاشورا در کربلا باشد. وقتی که روضه امام حسین(ع) را میخواند خیلی برای دختر سه ساله امام حسینگریه میکرد، میگفت این کافرها به جسد بیجان امام حسین هم رحم نکردند و نعل و تازیانه بر بدن بیجان امام تاختند و تمام دشت کربلا مطهر است به جسد مبارک حضرت امام حسین علیه السلام!اینقدر از ته دل بند بند وجودش عاشق امام حسین علیهالسلام بود که امام حسین علیه السلام ایشان را قبول کرد که مثل خودش شهید شود، مثل حضرت ابوالفضل شهید شد. عشقش این بود که از حرم امام حسین زیارت کند و بعد به زیارت حضرت ابوالفضل برود، جسدش را همینطور زیارت دادند، تا زمانی که زنده بود تا دلش خواست زیارت کرد و جسدش را همانجا کفن کرده بودند و از حرم امام حسین تا حرم حضرت ابوالفضل زیارتش دادند.
من همیشه غبطه میخورم به زندگی و مرگ و شهادتش. من که شریک زندگی ایشان بودم به زندگی و شهادت ایشان غبطه میخورم و نتوانستم همراه ایشان باشم، من به ایشان میگفتم ما را کی میبری زیارت؛ هر دفعه هم قول میداد میگفت هر طوری شده بچهها کمی که بزرگتر شدند با هم میرویم که یک ماه عراق باشیم و تمام زیارتگاههای عراق را بگردید و زیارت کنید ولی سعادت نداشتم که همراهش باشم.
*بچهها با شهادت پدر کنار آمدند؟
بچهها خیلی ناراحتی میکنند، بار آخری که آمده بود قبل از اینکه برود، من رفته بودم منزل مادرم و نمیدانم که به بچهها چه گفته بود، به آنها گفته بود که هوای مادرتان را داشته باشید و حواستان به او باشد. وقتی هم که خبر شهادتش را آوردند بچهها مدام حواسشان به من بود که زیاد ناراحتی نکنم. وقتی هم که خودشان ناراحت هستند مدام میروند در اتاق و من نمیبینمشان، وقتی هم که خیلی ناراحت هستند به من یا عمو یا داییشان، میگویند برویم سر مزار بابا ولی کسی پیش ما نباشد، دختر کوچکم میگوید که کسی پیش ما نباشد میخواهم با بابا تنها باشم و نمیدانم چه به بچهها گفته بود که اینقدر این بچهها قرص و محکم هستند و جلوی من ناراحتی نمیکنند. میخواهند من ناراحت نباشم، هر وقت هم که من ناراحت هستم میآیند و من را دلداری میدهند که مامان ناراحت نباش بابا بهترین جا را دارد. خودشان تنها میروند سر مزار پدرشان، تنها مینشینند و درد دلها و گریههایشان را میکنند، برمیگردند میبینم که آرام و سبک شدند.
دوتا دختر دارم و سونوگرافی به ما گفته بود که فرزند سوم پسر است و گفتند که شاید مشکل داشته باشد و مجبور شوم سقط کنم. من به شهید احمدی فرد زنگ زدم و ناراحتی کردم و گفتم که اینطور گفتهاند. در آن زمان او موصل بود، گفتم دکترها گفتند که بچه شاید سقط شود، گفت چرا خودت را ناراحت میکنی، من از امام حسین علیهالسلام خواستهام که یک پسر به من بدهد که سرباز امام حسین باشد، وقتی که دکتر این طور گفته یعنی امام حسین راضی نبوده است. من از خدا خواستم یک سرباز برای امامحسین به ما بدهد، اگر دادند مصلحت بوده و اگر هم ندادند مصلحت بوده، خودت را ناراحت نکن. بعد که جواب آزمایش آمد گفتند مشکلی ندارد، خودش اسمش را کنار حرم امام حسین انتخاب کرد و گذاشت محمدحسین. دوستانش بعد از شهادتش اینطور گفتند که اسم پسرم را گذاشتم محمدحسین که سرباز امام حسین(ع) باشد.
همسر شهید خیر الله احمدیفرد درباره این شهید میگوید:
از تمام روزنامهها، روزنامه کیهان را میخواند و میگفت که حقایق را بدون تحریف مینویسد. علاقه زیادی هم به زندهیاد قیصر امینپور داشت چون شعرهایش انقلابی بود و خودش هم در خط ولایت بود.
زمانی که مین خنثی کرد و به اجساد شهدایی برخورد کرده بود بسیار منقلب و ناراحت بود و با خاک قصر شیرین هم درددل میکرد.
شهید احمدی فرد برنده مدال طلای وزن بالای ۷۱ کیلو کاراته، نجات غریق، غواص، چترباز، تخریبچی و یک تکاور به تمام معنا بود. اینقدر تجربیاتش بالا بود که حسن ساری که وزیر قبلی دولت عراق بود، از تجربیات نظامی شهید احمدی فرد کمک میگرفت و پیام میداد که بیاید اینجا که ما به شما نیاز داریم و همین شد که رفت.
علاقه بسیار شدیدی به حضرت آقا داشت و خودش را سرباز محض ولایت میدانست و در سن نوجوانی که رفت سپاه، ابتدا به خاطر سن پایین پذیرفته نمیشد؛ به زور خودش به جبهه رفت و میگفت که امام را نباید تنها بگذاریم، امام گفته است که هر کس میتواند اسلحه از زمین بردارد، باید برود جبهه، خاک و ناموسمان در خطر است. بعد از امام هم حضرت آیتالله خامنهای. منزل ما زیاد جای قاب عکس ندارد، ایشان در تهران داده بود یک قاب عکس یک متر در یک متر و نیم از حضرت آقا چاپ کنند و زده بود روی دیوار منزل و ما میگفتیم که این عکسی که شما چاپ کردهاید به درد مسجد جامع میخورد که بزرگ باشد نه برای خانه به این کوچکی، میگفت نه! عشق ایشان رهبر بود. چشم که باز میکرد آقا را میدید و سلام میداد.
وقتی که زینب به دنیا آمد، ماموریت بود، قرار بود که برگردد. من هم مدام تماس میگرفتم و پیدایش نمیکردم. زینب به دنیا آمد و همان روز که ما رفته بودیم بیمارستان -روز ۲۰ اسفند تولد شهید است- قرار بود که برگردد و من هم رفته بودم بازار یک کیک تولد خریده بودم که غافلگیرش کنم و بعد زینب به دنیا آمد. یعنی روز تولد زینب و پدرش در یک روز است ۲۰ اسفند و ایشان آمده بود منزل و دیده بود که ما منزل نیستیم و رفتیم، آمد بیمارستان، یک دسته گل بزرگ برای من آورده بود و تمام بخش را شیرینی و آبمیوه داد. ۵روز مانده بود که محرم شروع شود صدای آهنگ استقبال از محرم در بیمارستان میآمد و ایشان دخترم را در بغل گرفت و گفت زینب بابا، دختر بابا، گفتم ما زینب داریم. گفت صدای عزاداری امام حسین میآید چی بگذاریم؟ شما بگو من چه اسمی بگذارم؟ 5 روز مانده به محرم و من همیشه روی حرفش حرف نمیزدم و میدانستم حرفش از دل میآمد و بوی صداقت میداد و گفت واقعا ما چه اسمی بگذاریم؟ گفتم باشه؛ زینب