وقتی از سر تا پا، خیسِ روزمرگی باشی؛ وقتی از دل، هیچ نداشته باشی برای گفتن و دلت سرشار از رازهای سر به مُهری باشد که برای نگفتن داری، وقتی ازدحام مشتریان زمین، بازار آسمان را از رونق انداخته...چقدر دلت میگیرد از تماشای ابرهایی که در اندوهی انبوه میگردند به انتظار جرقهای تا بباراندشان، درست شبیه دلِ تنگِ تو... و در این لحظههای دلگیر، چه شوقی دارد دل به غربت شهیدان بسپاری و یک دل سیراشک بباری،اشک هایت روان شود و دلت رقیق...
به راستی که چه سعادتی ارزشمندتر از این است که شهیدی تو را به خانهاش دعوت کند و آخر سر هم با دعای خیر دُردانهاش ام البنین بدرقه شوی؟
ام البنین میوه دل شهید نادر حمید است و وقتی از او میپرسیم که میدانی پدرت کجاست چشم هایش را میبندد و میگوید: میدانم! همین الان پیش خداست، پیش فرشته هاست و دارد میخندد!
شهید نادر حمید، بسیجی خوزستانی مدافع حرم در مهرماه سال 94 در دفاع از حریم اهل بیت(ع) در منطقه قنیطره سوریه، نقطه صفر مرزی با رژیماشغالگر قدس در حین انجام ماموریت دچار جراحت شد و پس از چند روز بستری شدن در بیمارستان به شهادت رسید و همچون مشعلی که خداوند در جان برگزیدگانش برمیافروزد، سراسر نور شد تا از تاریکیهای این جهان فانی بگریزد.
برای دیدار با همسر این شهیدِ باصلابت، وارد خانهای میشویم که در عین سادگی و برخورداری از حداقل امکانات معیشتی پر از حال و هوای خوب است. همسر شهید به گرمی از ما استقبال میکند آن طور که عرق شرم بر پیشانی مان مینشیند. دیوارهای خانه به عکس شهید آذین بندی شده هر سمتی را که بنگری نشانهای از شهید پیدا میکنی، ردپایی از یک قهرمان!
درست جایی مقابل عکس شهید مینشینم طوری که وقتی همسر شهید حرف میزند، لبخند مهمان نوازِ شهید را هم ببینم. سعاد حامدی اهوازی همسر شهید نادر حمید است و شروع زندگی روحانیاش با آن شهید بزرگوار را این گونه شرح میدهد.
یدطولایی در دستگیری از مردم داشت
زندگی مان را خیلی ساده شروع کردیم؛ ساده اما پُر از عشقی خالص. خالص از این جهت که هیچ وقت بیش از آنچه بودیم از هم توقع نداشتیم.
شهید حمید به شدت معتقد به مسائل معنوی بود و در ایام محرم و صفر خودش را وقفِ هیئت میکرد. سرشار از معرفت و جوانمردی بود و در سن کم دست خیرش بیش از بیش بود.
وی بااشاره به اینکه یدطولایی در دست گیری از مردم داشت، افزود: وی حتی در روزهایی که شاید از پیش برای تفریح بچهها قرار میگذاشتیم اما موردی پیش میآمد ابتدا به مردم کمک میکرد، این عمل او به منظور بیتوجهی به من و فرزندانم نبود بلکه واقعاً با اعتقاد به دست گیری از برادران و خواهران دینیاش این کار را انجام میداد و بعد با شرح واقعه من را آرام میکرد.
دخترم به شدت بابایی است
با فرزندانمان به ویژه دخترم ارتباط خیلی زیادی داشت، از آن طرف دخترم هم به شدت بابایی است. یادم میآید در دوران بارداری او همیشه آرزو داشت فرزندمان دختر باشد و علاقه عجیبی به ام البنین داشت. آن قدر عکسش را نشان همرزمان و دوستانش داده بود که وقتی ما برای اولین بار به سوریه سفر کردیم بیآنکه من چیزی بگویم و معرفی کنم؛ هر کس ام البنین را میدید او را میشناخت.
میگفت باید وارد میدان عمل شد!
بعد از اینکه جنسیت فرزند اولمان مشخص شد برای سوریه اسم نویسی کرد. آن موقع مثل اکنون جنگ در سوریه مطرح نبود و بعد از اینکه سن ام البنین به دو سال رسید همسرم به جد عزم سفر کرد. او همیشه نسبت به مظلومیت فرزندان شیعه و حرمین بسیار ناراحت میشد و خونش به جوش میآمد. میگفت: دست روی دست گذاشتن و غصه خوردن بیهوده است باید وارد میدان عمل شد.
13 شهریور 94 به سوریه رفته بود اما برای اینکه من ناراحت نشوم حاضر نشد مقصد را اطلاع بدهد، همسرم دو سال در فهرست انتظار بود و ماموریت چهار روزه او به 20 روز طول کشید و در همین چهار روز با توسل به حضرت زینب و وجههای که از خودش نشان داد، قبول کردند که او در سوریه بماند.
18 روز بعد از رفتن او دخترم خیلی زیاد بیتابی میکرد ولی بازهم همچنان حاضر نشد اطلاعی بدهد که نگرانی ما نیز بیشتر شد تا اینکه بعد از 20 روز شهید به خانه برگشت ولی بازهم نگفت که کجا رفته و ما از طریق مارک هدایای خریداری شده متوجه شدیم سوریه رفته بود.
دوهفته بعد از تولد فرزندمان شهید شد
چند روز بعد چون نوبت رفتنش شروع شده بود و دیگر نمیشد نگوید، شهید با من آهنگ رفتن را آغاز کرد و با تعریف از سیره ائمه مرا راضی میکرد. همسرم تمام روح و عقلش سوریه شده بود و هرچه زمان میگذشت بیشتر به مظلومیت شیعه پی میبرد و مُصّرتر میشد.
شهید سه مرحله دو ماهه به سوریه رفت و آمد که من نیز خیلی دوست داشتم با او بروم چون او مطلع شد برخی خانوادههایشان را میبردند، شهید من را با خودش برد. دو ماه اول در هتل مستقر بودیم اما بعد از دو ماه خانهای در دمشق به ما دادند و سکونت کردیم و از نزدیک مظلومیت شیعه را میدیدم.
همسر شهید حمید اظهار داشت: من باردار بودم و نزدیک به دنیا آمدن محمدحسن فرزند دوممان بودیم که او حاضر نشد تا من به اهواز برگردم و فرزندم در سوریه در دمشق متولد شد، شهید گویا میدانست قرار است به دعوت خداوند لبیک بگوید و دوهفته بعد از تولد فرزندمان شهید شد.
و سرانجام...
غسل شهادت و قرائت قرآن کار روزانه همسرم بود. روز آخری که شهید به ماموریت رفت حال و هوای دلم سنگینتر بود. قرار بود ظهر به منزل بیاید اما چند ساعت گذشت و خبری نشد. با او تماس گرفتم اما تلفن را جواب نمیداد تا اینکه پس از تماسهای مکرر فرماندهاش پاسخ تلفن را داد. به او از دلشورهام گفتم اما او از خوب بودن حالش صحبت کرد. در صورتی که آن موقع سردار نوعی مقدم، پشت در اتاق عمل بود چون تک تیراندازها او را هدف قرار داده بودند.
سردار نوعیمقدم با همراهانش پیشم آمدند و مرا به بیمارستان بردند و دیدم شهید به علت مرگ مغزی به کما رفته بود که بعد از یک هفته در کما ماندن به شهادت رسید.
با دل تنگیاش چه کنم؟
به این قسمت از ماجرا که میرسیم، دیگر تاب نمیآورد و میبارد، یک نفر میگوید: ان شاءالله خدا به شما صبر دهد که این گونه با او معامله کردید. همسر شهید میگوید: خدا صبر دادهاما با دل تنگیاش چه کنم؟... ام البنین دست از نقاشی میکشد و محو صورت باران شسته مادر میشود. همه ساکت مانده ایم که همسر شهید خودش بار این مسئولیت خطیر را به عهده میگیرد. دُردانه را در آغوش میگیرد و از او میپرسد که چه چیز نقاشی کردی و او خورشید را نشانش میدهد، خورشیدِ پُر از نور و روشنایی... و بعد همسر شهید برای اینکه فضا عوض شود مشغول پذیرایی میشود. من خودم را آرام به امالبنین میرسانم و در گوشش میگویم: میشود برای من هم دعا کنی؟ سرش را بالا میآورد و میگوید: دعا میکنم خدا همه چیزهای خوبش را به شما بدهد.
عزت شهید؛ بهترین سرمایه ما
فضا کمی آرامتر که میشود از همسر شهید درباره شایعه کمکهایی که به خانواده شهدای مدافع حرم میرسید سؤال میپرسیم. میخندد! و با دست خانه کوچک و ساده شان را نشان مان میدهد و میگوید: هیچ چیزی به ما نرسیده و هیچ چیز به ما ندادهاند. اما من هیچ گلهای ندارم هرچند خیلیها توهین میکردند اما خدا شاهد است که شهید حمید بدون هیچ چیز رفت و ما ماندیم با همین عزت شهید که بهترین سرمایه برای من و فرزندانم است.
شهید حتی دو ماه قبل از شهادت وصیت کرد که اعضای بدنش را بدون دریافت ریالی میبخشد، پس چنین فردی چگونه میتواند برای دریافت پول این کار را انجام دهد؟