چند وقتی بود که قصه «حاج موسی» را شنیده بودم ولی نمیدانم چرا قلمم برای نوشتن مشغول نمیشد، هر زمان یک بهانهای جور میشد تا این بسیجی همچنان بعد از گذشت سالها همچنان گمنام بماند!
عید سال 97 بود که به همراه جمعی از آشنایان تصمیم گرفتیم به همسر این بسیجی سری بزنیم. همسر شهید ظاهری ساده و خندان و امیدوار داشت و روحیهای بالاتر و والاتر از چیزی که فکر میکردم، از قبل میدانستم که رنجهای زیادی را تحمل کرده و سختیهای زیادی کشیده است ولی چهره و روحیه این بانو با هرچیزی که تا قبل از ورودم به منزل شهید میگذشت تفاوت بسیار داشت.
حال و احوال کردن و پذیرایی عیدانه که تمام شد بیتاب از او درباره شهید سؤال کردم ولی باز خودم حرفم را تغییر دادم و گفتم اصلا از زندگیتان بگویید و او که گویی داشت یک فیلم سینمایی را برای چندمین بار در ذهنش مرور میکرد لب به سخن گشود.
«زهرا دولتآبادی» با هیجان، داستان زندگی خود را با «موسی عزیزآبادی فراهانی» را تعریف میکرد، او همسرش را با تمام جزئیات معرفی کرد، از دخترش که در کودکی به دلیل دوستی و دشمنیهایی که با حاج موسی داشتند، دچار برق گرفتگی شد و جانش را از دست داد، از پسرش که با نارنجکهای جنگی که در خانه ایشان بود یک دستش از مچ قطع شده است ولی نابغه کامپیوتر است برایمان گفت و در نهایت از غم بزرگترش که مربوط به پسر ارشدش بود گفت.
این همسر شهید با بغض واشکهایی که جلوی سرازیر شدن آنها را میگرفت گفت: «پسرماشتباه کرد، بیکار بود، سرکوفت جامعه را میشنید، به خدا ساده بود ولی باز هم قبول دارم که صد در صداشتباه کرده است؛ الان به خاطر مبلغی بدهی در زندان است و در آرزوی وصول بدهیاش هستم تا بتواند به کنار همسر و فرزندش بازگردد، آرزو دارم هر دو پسرم بتوانند شغل داشته باشند، در حق «موسی» که جفای بسیار شد، هم مسئولان و هم برخی از دوستانش! لااقل در حق پسرانش دیگر کوتاهی نشود، مدارک را دستکاری کردند تا «موسی» شهید حساب نشود! باشد قبول، چرا دیگر در حق فرزندانش کوتاهی میکنند؟»
سخنانی میشنیدم که محاسباتم را بهم ریخته بود، خواستم که «حاج موسی» را بیشتر معرفی کند، و او ادامه داد: « موسی به واسطه ایمان و تقوای حقیقی در میان افراد جامعه و حتی مخالفان فکریش در زمان حیات پر فراز و سراسر مبارزهاش، همواره مورد احترام بود.»
در خانه به غیر از همسر شهید، دوستان و همرزمانی هم وجود داشتند که هرکدام به نحوی «حاج موسی» را معرفی میکردند و از او خاطره میگفتند، در ادامه با این بسیجی شهید که عدهای به خاطر دشمنی با او نگذاشتند که اسمش به عنوان شهید در بنیاد شهید ثبت شود بیشتر آشنا میشوید:
حاج موسی که بود؟
«سردار سرتیپ پاسدار حاج موسی عزیزآبادی فراهانی» قاری قرآن و مداحی بود که محال بود با شنیدن نام مبارک حضرت امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل العباس (ع) چه قبل و چه بعد از انقلاب منقلب نشده و به پهنای صورتشاشک نریزد.
او کسی نبود که درهنگام شنیدن مارش عملیات و شروع حمله از سوی رزمندگان اسلام بر کرسی ریاستش تکیه بزند و منتظر نتیجه باشد، بلکه بیوقفه لباس عزّت و شرف جهادش را میپوشید و بدون سیر تشریفات اداری که طبیعتاً در نظام اداری اصل تلقی میشود، در صف جهادگران راه خدا در خط مقدم قرار میگرفت و به همین دلیل از سوابق حضور و مجروحیتهای مکررش، تنها نیمی در پرونده وی ثبت شده است.
یقیناً پاسداران و بسیجیان خطشکن درعملیاتها او را بهتر از همکارانش میشناسند، هنگامی که انسان از زبان آن دلاوران گمنام میزان ایمان و اخلاص، جسارت و شجاعت، تأثیرگذاری و نقش آن غیورمرد را در لحظات تاریخی و سرنوشت ساز رویارویی با دشمن در خط مقدم و درعملیاتهای دوران دفاع مقدس میشنود تصور میکند که سخن از شخصیتی افسانهای است.
او به دلیل مجموعهای از شایستگیها و تسلط کامل به زبان انگلیسی،در دهه1350 شاگرد ممتاز دانشکده افسری کشور شد و برای گذراندن دوره تخصصی زرهی و تانکهای پیشرفته و به طور ویژه تانک چیفتن به انگلستان اعزام گردید و سپس درآکادمی زرهی شیراز مشغول تدریس شد.در سال 1356 به دلیل فعالیتهای سیاسی، روشنگری اعتقادی و هدایت نظامیان جوان، ممنوع التدریس شد و به دلیل تبلیغ منویات حضرت امام(ره) و ارشاد نیروهای نظامی در حوزههای مسئولیت، بارها از سوی ضد اطلاعات شاهنشاهی مورد بازجویی و برخورد جدی واقع گردید.
«حسن کامران» نماینده سابق مردم اصفهان،«هنردوست» رئیسسابق اداره سیاست خارجه نهاد ریاست جمهوری، «سیدمجتبی میرزایی» رئیسدفتر نماینده ولی فقیه درغرب کشور، «علی اصغر برزکار» فرمانده سابق حفاظت اطلاعات لشکر پیروز خراسان و دهها نفر دیگر، مدتها قبل از پیروزی انقلاب شاهد مبارزات، روشنگری، پیامرسانی و فعالیتهای ضد رژیم طاغوت «حاج موسی» بودند؛ وی از 12 بهمن 57 همزمان با ورود حضرت امام به کشور، تحت نظارت شهید مفتح نقشی راهبردی، مؤثر و مستقیم در تصرف پادگانهای تهران داشت.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی بنا به معرفی شهید مفتح و تأیید آیتالله سیدمحمد ابوترابی و سپس تأیید حضرت امام، تحت عنوان «فرمانده انقلابی لشکر زرهی قزوین»، جایگزین تیمسار ملک، تیمسار معتمدی و تیمسار رهنما (که به دست مردم انقلابی قزوین اعدام شده بودند) گردیده و با کمک برخی از پرسنل مؤمن و پاسداران کمیته مرکزی قزوین، مقتدرانه کنترل اوضاع را به دست گرفته و موفق به ساماندهی و جلوگیری از توطئههای عوامل داخلی که بواسطه ارتباط با ضدانقلاب چندین بار قصد تصرف و غارت پادگان را داشتند، گردید و توطئهها را یکی پس از دیگری خنثی میکرد.
به دلیل شهادت برادرش ناگزیر به هجرتی ناخواسته از ارتش به شهربانی شد تا جای خالی برادر شهیدش را در این نهاد پر کرده و در کنار خانواده داغدیده خود انجام وظیفه کند.
سردار دربدو ورود به اراک بنا به دستور مرحوم آیتالله خوانساری (نماینده محترم حضرت امام خمینی قدسسره) از شهربانی به سپاه مأمور و خیلی زود با درایت و تیزهوشی، هویت منافقین نفوذی به کادر فرماندهی سپاه را برملا کرد و پرده از توطئهای پیچیده در سپاه برداشت، توطئهای که در صورت تحقق عده زیادی از نیروهای مؤمن و انقلابی و در خط امام را قربانی میکرد. عمق این خیانت به حدی بود که دو نفر از کادر فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اراک به حکم دادگاه انقلاب اسلامی به اعدام محکوم و عدهای زندانی و اخراج شدند تا این ارگان پاک در بدو تشکیل دستخوش فتنه منافقین نفوذی واقع نشود.
با شروع غائله کردستان تعداد 162 نفر از نیروهای سپاه اراک، که اکثریت آنان را خود آموزش داده بود سازماندهی کرد و عازم کرمانشاه شد و در آنجا فرماندهی عملیات منطقه غرب کشور را برعهده گرفت. سپس عازم کردستان شد و در مدتی کوتاه طبق حکم ایشان رئیسشورای عملیات منطقه کردستان شد و در شرایطی بسیار دشوار به درگیری با عوامل ضدانقلاب و خلع سلاح آنان و ایجاد امنیت منطقه پرداخت.
پس از برگشت از کردستان طی حکمی از سوی سید وجیهالله موسوی دادستان استانهای اراک وهمدان، ابتدا به عنوان قائم مقام دادستان و پس از مدتی به عنوان دادستان انقلاب اسلامی اراک منصوب وعلاوهبر این مسئولیت خطیر، با توجه به ظرفیت بالای سرتیپ و ضرورت و نیاز منطقه به چنین نیروی توانمند و ارزشی با حفظ سمت، مسئولیتهای زیر نیز به او محول شد: ریاست حفاظت و اطلاعات- قائممقام عقیدتی سیاسی- افسر پرورشی اخبارسیاسی دایره اطلاعات شهربانی استان، عضو اصلی شورای فرماندهی و مسئول آموزش نیروهای ویژه سپاه اراک و غیره.
با آغاز تجاوز رژیم بعث عراق به شهرهای جنوبی ایران، ایشان چندین بار از امام جمعه وقت خواستارعزیمت به جبهه شده بود ولی با توجه به مسئولیتهای متعدد، مرحوم آیتالله خوانساری مانع ازعزیمت وی شده و مصراً حضور و خدمت در پستهای حساس اراک را به او تکلیف میکنند. بالاخره با پیچیده شدن اوضاع در خوزستان و محاصره اهواز و مراجعات مکررش، نماینده ولی فقیه و امام جمعه اراک، مجوز شرعی برای حضورش در جبههها را صادر میکنند و وی بلافاصله با 165 نفر از نیروهای حزباللهی اراک عازم خوزستان شده و در اهواز خود و نیروهای تحت امرشان را به فرماندهی ستاد جنگهای نامنظم، دکتر مصطفی چمران معرفی کرد و بنا به دستور آن شهید مسئولیت حفاظت از جبهه حساس غرب اهواز به وی محول میگردد.
خلاقیت و زکاوت و ارائه طرحهای هوشمندانه او طی این مدت، ضمن جلوگیری از پیشرویهای لجام گسیخته دشمن، مانع از تلفاتی سنگین به نیروهای خودی شده بود و به همین دلیل از سوی دکتر چمران و تیمسارفلاحی چند بار تقاضای تقدیر و ترفیع برای ایشان میگردد و دلیل ملاقات ایشان با حضرت امام (ره)در سال 59 هم به همان دلیل بود.
پس از این دوره، مدت کوتاهی به اراک بازگشت و شبانهروز درگیر مسئولیتهای سنگین بود تا اینکه از عملیاتی مهم در جبهههای میانی آگاهی یافت و این بار آن فرمانده تمام عیار که میتوانست لشکری را فرماندهی کند، تحت عنوان فرمانده گروهان در معیت یک گردان از نیروهای بسیج و سپاه به فرماندهی شهید سیاوش امیری 21 ساله، عازم گیلانغرب میشود و در عملیات مطلعالفجر حماسههای بسیاری میآفریند در همان مأموریت از چند نقطه بدن مجروح میگردد.
شهید در طول دوره درمان و روی تخت بیمارستان به مسئولیتهای شهری خود رسیدگی میکرد و به محض ترخیص از بیمارستان و قبل از بهبودی نسبی، قصد عزیمت به جبهه را داشت که مسئولان استانی به خصوص امام جمعه وقت، ایشان را از رفتن به جبهه منع کردند؛ روح سرکش او آرام و قرار نداشت تا اینکه با اصرار فراوان مجدداً رضایت نماینده ولی فقیه را گرفت و طی سالهای 61 الی 63 در عملیاتهای فتحالمبین- والفجر مقدماتی- بیتالمقدس حضوری فعال داشت و در اکثر آنها دچار مجروحیت و مصدومیت میشد و تا مدتی تحت درمان بود.
در نهایت شرایط جسمی وی به جایی رسید که بعد از عملیات بیتالمقدس، در استان موفق به کسب مجوز برای حضور در جبهه نگردید و شروع به ارسال تلفنگرامهایی برای مسئولان مافوق خود در مرکز کرد و طی آنها از نماینده حضرت امام در شهربانی کل کشور و فرمانده حفاظت اطلاعات شهربانی کل کشور (حضرت آیتالله موحدی کرمانی) و سردار محسن شیرازی مصرانه تقاضای عزیمت به جبههها را داشت؛ حضرات یاد شده ایشان را به تهران دعوت کردند و طی نشستی با توجه به ضرورت بازگشت امنیت به شهرهای کردستان، کاری به مراتب پر مسئولیتتر از جنگِ رودررو با دشمن را به ایشان محول کردند.
در سال 1363 به عنوان ریاست شهربانی مهاباد در استان کردستان مشغول به کار شد و با تلاش شبانهروزی، اوضاع آشفته این شهر مرزی را سر و سامان داد و با توجه به عملکردی غیر قابل توصیف، بنا به پیشنهاد وزیر کشور و تأیید مقام معظم رهبری ترفیع درجه گرفته و با عنوان رئیسحفاظت اطلاعات و قائممقام رئیسشهربانی استان کردستان به سنندج منتقل شد و دیری نپایید که حکم ریاست شهربانی استان کردستان را بهنام ایشان صادرکردند.
اگر چه بمبارانها و گلوله باران شهرهای کردستان توسط رژیم عراق چندین بار او را روانه بیمارستان کرده بود ولی روح فوقالعاده بزرگش اجازه نمیداد جسم مصدوم و ناتوانش بیش از چند روز در بیمارستان بماند و او را به میدان میکشاند؛ ولی متأسفانه آثار مخرب موج گرفتگیهای مکرر بر روح و روان او اثر گذاشته و از آنجایی که مجروحیتهای قبلی وی خصوصاً در فتح شیاکوه و بمباران کردستان صرف نظر از جراحات نقاط مختلف بدن، آسیبی جدی به سلسله اعصابش وارد کرده بود، علیرغم مصرف مسکنهای قوی و داروهای آرامبخش، رفته رفته خواب و آرامش به طور کلی از ایشان سلب شد.
بالاخره شرایط وخیم جسمی و روحی، آن مرد خدا را از پا درآورد و بنا به تشخیص شورای عالی پزشکی و بنا به دستور تیمسار صادقی پزشک معتمد «شاجا» برای مدتی روانه آسایشگاه خزرآباد ساری کرد تا شاید دوری از مسئولیت واقدامات درمانی ویژه، تحت نظارت متخصصین مرکز، مجدداً او را به سنگر خدمت بازگرداند.
ولی از آنجایی که همه وجود آن شهید یکپارچه عشق به خدمت درشرایط سخت، بدون کوچکترین منت و توقع بود و خود را برای ذره ذره شدن در راه ولایت و نهضت امام آماده کرده و آرزویش شهادت در راه خدا بود لذا پس از استراحتی کوتاه و بهبودی جزئی، اجازه خواست تا به محل مأموریت خود (کردستان) بازگردد؛ اصرار و پافشاری وی منجر به ارسال نامهای از سوی تیمسار صادقی به انضمام نظریه اعضای شورای عالی پزشکی مبنی بر انتقال ایشان از استان بحرانی کردستان به استانی آرام گردید و متعاقب آن از سوی فرماندهی کل، استان سمنان به عنوان محل خدمت جدید به وی پیشنهاد و به آنجا نقل مکان کرد.
پس از دورهای نه چندان طولانی در استان سمنان و مقارن با ادغام شهربانی و سایر نیروهای انتظامی به مدت سه سال به عنوان فرمانده نیروی انتظامی استان قم منصوب گردید؛ مسئولیتی سخت و طاقت فرسا، شاق و سنگین با مشکلات فراوان ناشی از: 1- ادغام ارگانهای موازی از یک سو، 2- وضعیت فوقالعاده شهر قم به دلیل حضور مراجع گرانقدر، 3- شرایط خاص جهانی قم و وجود صدها طلبه خارجی، 4- مهاجرت افراد و مسافرت زوار 5- وظایف معمولی و روزمره، 6- بزه کارانی که از نقاط دیگر کشور برای سوءاستفاده از فضای معنوی به این شهر مقدس وارد میشوند و...
از جمله عواملی که او را سرپا نگه داشته بود و دردهایش را تسکین و بیخوابی هایش را پوشش میداد:1- توسلات شبانه او با پوشش ناشناس در کنار ضریح مطهر حضرت فاطمه معصومه(س) و تهجد و راز و نیازهایی که از دوران جوانی و سلامتی کامل به آنها خو کرده بود، 2-انجام بخش عمدهای از کارهای اداری که آنرا در پاسی از شب فقط برای رضای خدا انجام میداد.
خدمات خالصانه و صادقانه ایشان در شهر قم به حدی چشمگیر و قابل توجه بود که حضرات آیات مشکینی و جنتی در نماز جمعه قم چند بار از ایشان تقدیر و تشکر کرده و وی را مورد تفقد قرار دادند و به عنوان سخنران قبل از خطبهها از ایشان دعوت کردند. علاوهبر امامان جمعه قم، جناب آقای خلیلیان استاندار تهران و فرماندار قم بارها از شخصیت پرتلاش و خدمتگزار و فداکارش تجلیل کردند.
در همان سال نام ایشان به عنوان کاندیدای اصلی پست فرماندهی نیروی انتظامی کشور به طور جدی مطرح شده بود و میرفت تا سکان هدایت ناجای جمهوری اسلامی ایران را عهدهدار شود که گویا اقدامی بزرگ، الهی و انقلابی از سوی شهید، مستمسکی برای افراد بیتقوی شد و جوی مسموم را علیه او در شهر علم و اجتهاد به وجود آوردند که نتیجه آن ممانعت از واگذاری پست فرماندهی کشوری به وی در زمان ریاست جمهوری هاشمیرفسنجانی شد.
اقدام مورداشاره، اجرای حکم دادستانی کل کشور با تأیید مراجع قم مبنی بر گردن زدنِ فردی صاحب نفوذ بود که به چندین دختر نابالغ تجاوز کرده و مرتکب قتلهایی شده بود وبایستی با این کیفیت در ملاء عام به سزای اعمال ننگینش میرسید، ولی کسی برای اجرای حکم (زدن گردن با شمشیر) پیدا نشده بود، چون اجرای این حد الهی جرأت انقلابی و ایمان واقعی لازم داشت.
لذا موسی عزیزآبادی، داوطلب اجرای حکم شد و بدون پوشش سر و صورت در مل عام پس از سخنرانی بسیار آموزندهای برای مردم، حکم را اجرا میکند؛ بعضی از همکاران مغرض که نسبت به ارتقاء و رشد روزافزون او حسادت میورزیدند، این اتفاق را که بایستی به عنوان یک امتیاز برجسته برای فرماندهای جسور و مؤمن مطرح میشد به عنوان نقطه ضعفی نابخشودنی برای جایگاه فرماندهی نیروی انتظامی مطرح کرده و با جلب حمایت برخی شخصیتها، ناجوانمردانه او را تحت شدیدترین فشارهای روحی و روانی قرار دادند تا جایی که ناراحتیهای روحی و جسمیاش با شدت بیشتری عود کرد و بار دیگر بستری و تحت درمان قرار گرفت.
این بار از سوی پزشکان انفصال دائم از خدمت به واسطه جانبازی مطرح شد ولی به دلیل مخالفت و مقاومت خودش،مجددا انتقال به استانی آرام با فشار کار کمتر در دستور کار ناجا قرار گرفت و به گرگان اعزام شده و فرماندهی نیروی انتظامی استان گلستان را به عهده گرفت و در شرایطی که آن شهر به واسطه مجاورت مرزی با کشورهای ترکمنستان، قرقیزستان، عشقآباد و شوروی سابق با دو تهدید گسترده مواد مخدر و ابتذال فرهنگی روبرو بود، این بار او در جبههای متفاوت با قبل بایستی ایفای نقش میکرد.
متأسفانه بیخوابی چند ساله و مصرف حجم قابل توجهی دارو در شبانهروز نه تنها بهبودی به دنبال نداشت بلکه روز به روز او را ضعیف و ضعیفتر میکرد و آرام آرام کار به جایی رسید که قادر به ایستادن نبود و به همین دلیل اینبار شورای عالی پزشکی برای همیشه ایشان را از هر گونه مسئولیت معاف کردند و علیرغم پیگیریهای دکتر حسن کامران نماینده مردم اصفهان در مجلس شورای اسلامی، سردار محسن رفیق دوست و تلاشهای معاونت بهداشت و درمان بنیاد جانبازان کشور و زحمات پزشکان متخصص نتیجهای حاصل نشد و بالاخره این اسوه فداکاری و جانبازی و ایثار در 13 شهریور 13۸0 به جوار رحمت حق پر کشید.»
از گذشته پشیمان نیستم
از همسرش پرسیدم اگر به گذشته برمیگشتید باز هم میگذاشتید «حاج موسی» به جبههها برود و به خدمات خود به انقلاب و کشور ادامه دهد؟ بدون لحظهای فکر میگوید: «بله، قطعا بله و مثل قبل خودم هم کمکش میکردم چراکه موسی دلش هوایی بود و نمیشد که جلوی او را گرفت، یادم هست زمانی نعشکش نبود که پیکر شهدا را از جبههها به عقب برگرداند، موسی به سراغم آمد و گفت: بشین پشت فرمان ماشین و رانندگی کن و خودش نفر به نفر شهدا را به دوش میگرفت و سوار ماشین میکرد، اگر به گذشته هم برمیگشتم باز همین کارها را انجام میدادم.»
یکی دیگر از همرزمانش میگفت: «برای ما همرزمان آن شیعه واقعی که شناخت عمیقی از عملکرد و آسیبهای جسمی او داشتهایم کوچکترین تردیدی وجود ندارد که مرگ حاج موسی ناشی از جراحات و آسیبهای جهاد در راه خدا بود و او در خط مقدم شهدای فی سبیلالله است.»
همسر شهید میگوید: «موسی حتما و قطعا شهید است، حالا هرچند که دستهایی پشت پرده بود تا این لقب برای موسی نوشته نشود ولی من خودم با اجازه خودم روی سنگ قبر همسرم عنوان شهید را حک کردم، البته مسئولان بنیاد شهید در استان مرکزی قولهایی برای پیگیری وضعیت شهادت موسی به ما دادهاند، امیدواریم که در حد قول نماند و عملی شود.»
به بهانه معرفی این بسیجی مومن و انقلابی از مسئولان کشوری و لشکری خواستاریم نسبت به تأیید شهادت وی به استناد اسناد موجود اقدام کنند تا او هم مانند سایر شهدای پاکباز راه خدا، الگویی جاوید باشد.