۳ - سیدابوالحسن موسوی طباطبایی: مسیحِ ملتهای نَژند ۱۳۹۸/۱۱/۲۰
مسیحِ ملتهای نَژند
۱۳۹۸/۱۱/۲۰
تو را آبها میخوانند و ابرها به پیشواز میآیند. جنگلها به تو اقتدا میکنند و کوهها در سلسله دلدادگان تو صف میبندند و دریاهای بیسکون، مشق شکیب و تلاطم - تاب و توفیدن - ایستایی و پویایی از تو میگیرند.
آبشاران با صدای گامهای تو فرو میریزند، چشمهها با صلای تو فرا میجوشند، کبوتران در حریم نگاه تو اوج میگیرند، خورشید در آیینه وجود تو تکثیر میشود و بهاران با نفس تو در زمهریرِ بهمن ماه میشکُفد.
دور دستِ چشمانت، کرانه پیوندِ آسمان و دریاست که از درون خیزابهای بلند و لُجّه سهمگینش خورشیدِ باور میدمد و فجرِ چشمانت، نابترین صهبای ارغوانی را در بزم شکوهمند خویش به بادهپیمایان مخمور مینوشاند.
نهیب نگاهت به ببری چالاک میماند که از بیشهزارِ انبوهِ ابروان به یورشی، کفتاران و کرکسان را در پشت خاکریزشان از پا میافکند.
قامت رسای ایمانت کوه پرصلابتیست که پرنده خیال را وهم ستیغ آن در سر نیست و باد و باران حوادث و تازیانه رگبار بلا بر آن بیاثر است.
آنگاه که در فجری دلانگیز، غنچه رازِ شگفتِ تو شکُفت و صبا رایحه آن را در شرق و غرب پراکند، عندلیبانِ بیشمار بر شاخسارِ طرب، ترانه سر دادند و جهان از سرود حیات آکنده شد. خنیاگران مست، چنگ در گیسوی چنگ زدند و از نایِ نی و حلقوم عود، نغمههای شوق برانگیختند و رامشگران بیقرار، پایکوبان ترانههای شور و آرزومندی را در جانهای فسرده ریختند. و این ابتدای حیرتافزایی تو بود. تو کتابِ تاریخِ مکرر و سرسپرده شاهان را بستی و آن را از نو به طغرای ماهسای خویش نبشتی.
تو جوانمردان را شیوه عشق آموختی و عاشقان را راستی و راستان را خلوص و خالصان را استواری و استواران را سر باختن. تو راه آسمان را گشودی و شکسته بالان را قوّت پریدن دادی.
تو مکتبی بنیان نهادی که عقل و عشق، شجاعت و تدبیر، اسطوره و حقیقت، استقلال و حکومت، انتظار و پویایی، خشم و مهر، مقاومت و جهاد، عزت و مصلحت، اشک و لبخند... و عبودیت و خدمت را به هم آمیخته است. مکتب تو معدن شگفتیهاست نمایشگاهی از آرمانهای الهی و انسانی.
اینک لوحِ روزگار ما جز آیینِ مکتب سترگ تو چیزی ضبط نکرده است. روزگاری که موسم بیداری ملتها، مقاومت در برابر جهان استکبار و عرصه بروز شهید سلیمانیهاست. این قرن به خواست پروردگار تا عصر ظهور، به نام مسیحِ ملتهای نژند، «خمینی کبیر»
خواهد بود.
سیدابوالحسن موسوی طباطبایی
آبشاران با صدای گامهای تو فرو میریزند، چشمهها با صلای تو فرا میجوشند، کبوتران در حریم نگاه تو اوج میگیرند، خورشید در آیینه وجود تو تکثیر میشود و بهاران با نفس تو در زمهریرِ بهمن ماه میشکُفد.
دور دستِ چشمانت، کرانه پیوندِ آسمان و دریاست که از درون خیزابهای بلند و لُجّه سهمگینش خورشیدِ باور میدمد و فجرِ چشمانت، نابترین صهبای ارغوانی را در بزم شکوهمند خویش به بادهپیمایان مخمور مینوشاند.
نهیب نگاهت به ببری چالاک میماند که از بیشهزارِ انبوهِ ابروان به یورشی، کفتاران و کرکسان را در پشت خاکریزشان از پا میافکند.
قامت رسای ایمانت کوه پرصلابتیست که پرنده خیال را وهم ستیغ آن در سر نیست و باد و باران حوادث و تازیانه رگبار بلا بر آن بیاثر است.
آنگاه که در فجری دلانگیز، غنچه رازِ شگفتِ تو شکُفت و صبا رایحه آن را در شرق و غرب پراکند، عندلیبانِ بیشمار بر شاخسارِ طرب، ترانه سر دادند و جهان از سرود حیات آکنده شد. خنیاگران مست، چنگ در گیسوی چنگ زدند و از نایِ نی و حلقوم عود، نغمههای شوق برانگیختند و رامشگران بیقرار، پایکوبان ترانههای شور و آرزومندی را در جانهای فسرده ریختند. و این ابتدای حیرتافزایی تو بود. تو کتابِ تاریخِ مکرر و سرسپرده شاهان را بستی و آن را از نو به طغرای ماهسای خویش نبشتی.
تو جوانمردان را شیوه عشق آموختی و عاشقان را راستی و راستان را خلوص و خالصان را استواری و استواران را سر باختن. تو راه آسمان را گشودی و شکسته بالان را قوّت پریدن دادی.
تو مکتبی بنیان نهادی که عقل و عشق، شجاعت و تدبیر، اسطوره و حقیقت، استقلال و حکومت، انتظار و پویایی، خشم و مهر، مقاومت و جهاد، عزت و مصلحت، اشک و لبخند... و عبودیت و خدمت را به هم آمیخته است. مکتب تو معدن شگفتیهاست نمایشگاهی از آرمانهای الهی و انسانی.
اینک لوحِ روزگار ما جز آیینِ مکتب سترگ تو چیزی ضبط نکرده است. روزگاری که موسم بیداری ملتها، مقاومت در برابر جهان استکبار و عرصه بروز شهید سلیمانیهاست. این قرن به خواست پروردگار تا عصر ظهور، به نام مسیحِ ملتهای نژند، «خمینی کبیر»
خواهد بود.
سیدابوالحسن موسوی طباطبایی