خاطره ای از شهید مراد بدیعدهقان :
افسانه واقعی ماهپری و شهیدی در آن طرف مرز
ماهپری بدیعدهقان، مادر شهید مراد بدیعدهقان فراتر از 60 سالش است، او را همه به نام «ننهمراد» میشناسند، انگار ننه و مراد دو جزء جدانشدنی هستند؛ یک روح در دو جسم. اما بازیهای سیاسی و خط و مرزهای جغرافیایی او را از دردانهاش جدا کرده! دیوار مرزی که بین خاک ایران و افغانستان کشیده شده و صد البته که مرزها برای مشخص شدن قلمرو کشورها کشیده میشود اما چه کسی فکر میکرد که دیوار مرزی ایران و افغانستان بین مادر شهید و خطهای از بهشت که پیکر پاک شهید در آنجا آرام گرفته جدایی بیندازد؛ که مادر شهید را هر روز رنجورتر و دلش را شکستهتر میکند.
این قصه زندگی ماهپری را روایت میکند که خودش اینجاست، زابل، فلکه بسیج، خیابان هیرمند، اما دلش اینجا نیست، جا مانده آن طرف یک دیوار بلند، یک دیوار محکم که فاصله شده بین دو کشور و فاصله انداخته بین او و پسرش. ماهپری، دلش را از خیلی سال پیش جا گذاشته سر مزار پسرش، سر مزار شهید مراد بدیع دهقان؛ مزاری که حالا مدتهاست آن طرف دیوار مرزی ایران و افغانستان است. از همه دنیا دل ماهپری، به همین مزار خوش است، مزار پسری که 27 مهر 1370 سفر کرد به آسمان، شهید شد.
مادر اما به مدد تعدادی از مسئولان هیرمند بعد از مدتها فراق، مجوز عبور و مرور به آن طرف دیوار را کسب میکند و اگر بیماری به او مهلت دهد زود به زود سر مزار مرادش حاضر میشود. او اهل تسنن است ولی اقوام ننهمراد همه شیعه هستند.
ننهمراد از فرزند شهیدش برایمان میگوید، که کودکیاش در دوران جنگ گذشته و با آرزوی شهادت بزرگ شده و درست در زمانی که هیچ خبری از جنگ و جبهه نبود، خدا مراد او را برآورده میکند و در حین خدمت به آرزوی خود میرسد و شهید میشود.
سید محمد مشکوهًْ الممالک
آغاز قصه مراد و ماهپری
ماهپری، قصه مراد خود را اینگونه آغاز میکند و میگوید: مراد در سال 1350 در روستای حکیم ریگی به دنیا آمد، آن زمان تعداد کمی در روستای ما سواد داشتند و او هم تنها تا سال چهارم ابتدایی درس خواند. مراد خیلی زود ازدواج کرد؛ اما به خاطر پدر بیمارش به سربازی نمیرفت و میگفت: باید دست او را بگیرم. در نهایت بعد از فوت پدرش و وقتی فرزند سومش در راه بود رفت سربازی. میگفت سربازی بدهی به کشور است و باید بروم، او سرباز هنگ مرزی ارتش بود و به ایلام اعزام شد.
یک سال و یک ماه رفته بود سربازی که در 27 مهر سال 70 در همان مرز ایلام شهید شد.
همه مردم او را دوست داشتند
ننهمراد در ادامه از خوبیهای فرزندش یاد کرد و گفت: او خیلی خوب بود و به همه مردم احترام میگذاشت و مردم هم او را دوست داشتند و به پسرم احترام میگذاشتند، روزی که به شهادت رسید همه اهالی و آشنایان گریه میکردند.
من نه پدر داشتم و نه برادر، تنها همین پسر را داشتم، آن را هم خدا از من گرفت؛ خدا را شکر، من راضیم به رضای خدا. مراد خودش به شهادتش راضی بود، پس من هم راضی هستم.
بار آخر رنگ و روی شهادت داشت
ماه پری که با گویش محلی برایم صحبت میکرد، خاطراتی از آخرین دیدارش با شهید را بازگو میکند:
مراد به من نمیگفت؛ اما به مردم میگفت که انشاءالله بروم شهید شوم، گفته بود این بار که من بروم حتما شهید میشوم، این را فهمیده بود، چهرهاش آسمانی شده بود و رنگ و رخ شهادت داشت، دیگر مرخصی نیامد و شهید شد و خبر شهادتش را برایم آوردند.
اشک اما امان نمیدهد به ننهمراد و روی صورتش جاری میشود، آن وقت شانههایش میلرزد از گریه و او مرادش را صدا میزند و میگوید که دلتنگ اوست.
مرزی میان مزار شهید و مادرش
آن اوایل مزارش در 50 متری لب مرز بود تا اینکه مرز بین من و او حائل شد. من این سوی مرز و پسرم آن سوی مرز! خودم اینجا و دلم آنجا! دیگر زندگی به کامم تلخ شده بود. هر لحظه بیقرار مرادم بودم. البته با هر سختی که بود حتی با طوفان شن و گاهی بدون ماشین تلاش میکردم تا به مزار شهیدم برسم شاید در آن نقطه از بهشت که پسرم آرام گرفت و آسمانی شد من هم کمی آرامش بگیرم. به راستی که هیچ مرزی نمیتواند مرا از تنها داشته ام در کره زمین جدا کند. آنقدر از مرز گذشتم تا که شهره عام و خاص شدم. دیگر همه مرا به واسطه فرزند شهیدم که آن سوی مرز بود میشناختند. به من ننهمراد میگفتند. این کمی مرا آرام میکرد. چرا که میدیدم صغیر و کبیر، پیر و جوان، مرد و زن، آشنا و غریبه، همسایه و کسبه و همه و همه مرا با مرادم میشناختند. حالا احساس میکردم میتوانم بیشتر به مرادم افتخار کنم. او جزئی جدانشدنی از نام و نشان من شده بود. هرچند که من تمام وجودم را در گرو فرزند شهیدم که حالا آن سوی مرز است میدیدم؛ زمان گذشت و کم کم در آن سوی مرز امنیت از بین رفت و دیواری بتنی و محکم سد راه من و مرادم شد. احساس میکردم در قفس دنیا گرفتار شدم و قلبم در سینه بیقرار بود. همه عالم شاهد حال و روز من بودند. هر روز توان و قدرتم تحلیل میرفت تا اینکه برای من مجوز و کارت ترددی صادر شد و میتوانم سر مزار شهیدم بروم. البته اگر پاهای کمتوانم یاری کند و از بستر بیماری بلند شوم، هرچند وقت یک بار که خدا توان مضاعف میدهد با امید دیدار شهیدم جان دوباره میگیرم و تا آن سوی مرز میروم.
چراغ خانه به یاد شهید روشن است
زربیبی، همسر شهید مراد بدیع دهقان، مادر سه فرزند که از مراد به یادگار ماندند، در تمام سالهای بعد از شهادت مراد، هیچوقت از ننهمراد جدا نشده، حتی حالا که دوتا از نوههایش به خانه بخت رفتهاند. قصه زربیبی و ننهمراد، قصه عروس و مادرشوهری است که یک دلخوشی بیشتر ندارند: مراد؛ کسی که عزیز هر دو نفرشان بوده. آنها هر روز به عشق مراد چشمهایشان را باز میکنند و هر شب با یاد مراد به خواب میروند. مراد اینجا زیر سقف این خانه کوچک و ساده، اول و آخر همه حرفهاست.
«زربیبی بادانش» متولد سال 51 است و در سن 13 سالگی با مراد ازدواج کرده بود، حاصل این ازدواج 3 فرزند است، دو دختر و یک پسر؛ اما پسرشان در 7 سالگی وقتی مادر در شهر بوده در رود هیرمند غرق میشود و اکنون بار دلتنگیهای پدر را دو دختر او به دوش میکشند.
زربیبی برایم این طور گفت:
همسر شهیدم وقتی فرزند سومم را باردار بودم به سربازی رفت و من هم با رفتن او مشکلی نداشتم؛ بلکه از خدا میخواستم که او به خدمت سربازی برود.
آخرین بار که برای مرخصی آمد 20 روز قبل از شهادتش بود، آن زمان مادرش برای دیدن خواهر بزرگتر مراد که بیمار شده بود رفته بود زاهدان. مراد هم 10 شب در زابل ماند، در آن مدت شب تا صبح گریه میکرد، وقتی از او میپرسیدم چرا گریه میکنی میگفت این بار دلم خیلی برای مادرم تنگ شده است، من هم گفتم خب برو زاهدان مادرت را ببین.
شبی هم که میخواست برود زاهدان و مادرش را ببیند، به او گفتم اگر میخواهی بروی لباسهایت را نپوش، آن موقع میگفتند اشرار راهها را میبندند و سربازان را میگیرند و میکشند.
میگفت من خواب دیدهام که این بار بروم شهید میشوم؛ ولی دلم گرم است که مادرم هست و از شما مراقبت میکند.
دلتنگی برای بابا تمامی ندارد
همسر شهید بدیعدهقان، در ادامه اینطور روایت میکند: آن شبهای آخر تا ساعت دو و سه نیمه شب دختر کوچکم که آن زمان 6 ماهش را در آغوش میگرفت، وقتی هم که شهید شد دختر بزرگم دو ساله، پسرم یک ساله و دختر کوچکم شش ماهه بود، پسرم در 7 سالگی در رود هیرمند غرق شد و هر دو دخترم را عروس کردهام.
برای بچههایم خیلی سخت بود که دوری پدر را تحمل کنند، مخصوصا دختر کوچکم که خیلی بیقرار پدر است و هنوز هم شب تا صبح گریه میکند و میگوید اگر من پدر داشتم این حال و روزم نبود، میگوید من پدرم را ندیدهام؛ اما با همین چهرهای که در عکس میبینم هر شب به خوابم میآید.
به کوچک و بزرگ و غریب و آشنا کمک میکرد
زربیبی هم خصلتهای خوب مراد را فراموش نکرده و میگوید: ما بیرون از خانه و زیرسایبان غذا درست میکردیم و او هم همه بچههای روستا را جمع میکرد و میگفت، بیایید با هم غذا بخوریم یا اینکه بچهها را میبرد مسجد که نماز بخوانند. برادرانش را صدا میکرد و میگفت، همه باید بیایید و در مسجدی که پدر آن را ساخته نماز بخوانید. اگر پیرمردی را میدید که چیزی را حمل میکند به او کمک میکرد، حتی اگر گرسنه و تشنه بود، یا اگر غریبهای میدید که از راه دوری آمده، او را میآورد خانه و به او جا و غذا میداد، صبح هم از او پذیرایی میکرد و با اینکه دست و بالش تنگ بود کرایه راهش را هم میپرداخت.
مزاری پشت دیوار بلند مرزی
همسر شهید میگوید: تنها شهیدی که در لب مرز است مراد است؛ البته قبرستان آنجاست و همین قبرستان هم جزء خاک ایران است؛ ولی به کسی اجازه نمیدهند آنجا برود.
ننهمراد هم سه سالی بودکه سر مزار پسرش نرفته بود، بعد از اینکه دیوار کشیده شد دیگر به او اجازه نمیدادند سر مزار برود؛ ولی بعد از اینکه مستند ننهمراد ساخته شد مرزبانی برای ننهمراد کارت تردد صادر کرد و گفت: ننهمراد را معطل نکنید و نگذارید دو سه ساعت در آفتاب بایستد.
مستند ننه مراد
صحبت که به اینجا رسید از آقای حدادی مسئول بنیاد شهید شهرستان هیرمند خواستیم تا جریان ساخت مستند ننهمراد را برایم شرح دهد.او توضیح داد:
جریان از اینجا آغاز شد که یک روز قبل از 22 اسفند که روز بزرگداشت شهدا است رفتم مرزبانی و گفتم خیلی دلم میخواهد بروم آن طرف مرز و مزار شهید بدیعدهقان را غبارروبی کنم، گفتند همین الان بیایید برویم و فرمانده گروهان مرزی هم همراه من آمد و با ماشین مرزبانی رفتیم و مزار شهید را غبارروبی و پرچم را تعویض کردیم. همانجا بود که به ذهن ما خطور کرد که مستند ننهمراد را بسازیم و بیشتر زحمت این کار به عهده آقای ده مرده خبرنگار خوب شهرستان بود. روز 13 خرداد و ماه رمضان بود که آقای ده مرده تعدادی از همکاران استانی خود را دعوت کرد و از هشت صبح تصویربرداری را شروع کردیم که تا چهار عصر طول کشید. هوا هم بسیار گرم و دما بالای 50 درجه بود، از طرفی مادر هم مریض احوال بود و با همه این سختیها مستند بسیار خوب و تاثیرگذاری تهیه شد.
ننهمراد در بین صحبتهای آقای حدادی یاد آن روزها میافتد و میگوید اگر او من را نمیبرد هیچکس این کار را نمیکرد.
اشتباه محاسباتی دیوار مرزی
رئیس بنیاد شهید هیرمند عنوان کرد: این مستند ابعاد وسیعی داشت و شبکههای مختلف آن را پخش کردند. تاثیر این مستند تا حدی بود که استاندار وقت، در رابطه با آن مصاحبه کرد و گفت: این دیوار مرزی یک اشتباه محاسباتی بوده و باید اصلاح شود. این مستند از دو بعد فرهنگی و سیاسی مورد توجه قرار گرفت.
اتفاق جالب دیگری که بعد از پخش این مستند افتاد این بود که آقای اکبری که فرزند شهید هم هست و با اهداف مختلف انسان دوستانه و حمایت از محیطزیست با دوچرخه به شهرهای مختلف سفر میکنند، چهارهزار کیلومتر را به یاد شهید از اصفهان رکاب زد و به دیدار ننهمراد آمد و با هم بر سر مزار شهید رفتند.
ننهمراد در این هنگام گفت: من شماره آقای اکبری را گم کردهام، دلم هم برایش تنگ شده است، شماره او را بگیرید تا با او صحبت کنم؛ لذا ما هم با آقای اکبری تماس گرفتیم و هدف از این کار را از وی جویا شدیم.
4000 کیلومتر دوچرخهسواری به عشق خاک و ننهمراد
اکبری در رابطه با سفر خود به زابل اظهار داشت: بعد از اینکه گزارش آقای ده مرده در ماه مبارک رمضان پخش شد، تصمیم گرفتم در حمایت از آب و خاکمان و دلجویی از این مادر بزرگوار این حرکت را انجام دهم. پارسال همین موقع بود که به سمت سیستان و بلوچستان حرکت کردم تا خدمت ایشان برسم و با این تماس، حس و حال آن روزها دوباره برایم تکرار شد.همه کارهای من داخلی بوده و هم زمان در این دو سه سال اخیر کارهایی در رابطه با شهدا انجام دادهام، اردیبهشت 96 جهت یادبود شهدای فوتبالیست به شهر کبار ایلام رفتم و مهرماه هم برای گرامیداشت این مادر بزرگوار به سیستان و بلوچستان سفر کردم.
در 100 مدرسه از شهدا حرف زدم
این ورزشکار خلاق و با انگیزه عنوان کرد: در ادامه به امید شهر رفتم، آنجا نوجوان شهیدی به نام آقای اخلاقی وجود دارد که هنگام شهادت کمتر از 12 سال داشته و در هورالعظیم شهید شده بود و این بهانهای شد برای اینکه به جنوب سیستان بروم و بعد از آنجا هم به خوزستان رفتم، سفری که قرار بود 20 روزه با مسافت 1000 کیلومتری باشد، شد 5 ماهه و تا فروردین 97 ادامه یافت و حدود 50 مدرسه رفتم و حدود 7 استان رکاب زدم در مورد این دو شهید صحبت کردم.
این سفرها تنها در حد شعار نبود؛ بلکه سعی کردم در رابطه با شهدا اطلاعرسانی انجام دهم، در این چند سفر به حدود100 مدرسه رفتم و در رابطه با شهدا صحبت کردم.
کسانی که چنین سفرهایی میروند معمولا اسپانسر دارند و بنده سعی کردم کار آزادی داشته باشم تا درآمدی کسب کنم؛ چرا که سفرهای من و دوستانم خودجوش بوده و اهداف مختلفی از جمله زیست محیطی داشته است؛ ولی در زمینه شهدا کار نشده بود و چون خودم فرزند شهید هستم و شهدا را خیلی دوست دارم، دوست داشتم در این زمینه هم کار شود، مخصوصا برای بچههایی که در مقطع ابتدایی و راهنمایی هستند و در این فضاها قرار نگرفتهاند.
کلام آخر
آخر مصاحبه روبه روی ننهمراد نشستم؛ زنی لاغراندام و ریزنقش که دلتنگی نام دیگرش است. از مراد که میپرسیدم، سرش را میچرخاند سمت دیوار و نگاهش به عکس پسرش روی دیوار میافتد. آن وقت غرق میشود در خاطرات مراد؛ به دنیا آمدنش، قد کشیدنش، بزرگشدنش، دامادیاش، سربازیاش و...
آری همسر شهید هم قصه دلتنگی ننهمراد را بیشتر از هرکس دیگری میفهمد؛ میفهمد که چرا ننهمراد دلتنگ مراد است، که چرا هروقت بخواهد، و هوای مراد به سرش بزند نمیتواند مثل بقیه مادران شهدا، بر مزار مراد برود. او برای شهادت پسرش راضی به رضای خدا بوده و هست و مزار پاک پسرش، جای دعا و نیایش و تنها محل رفع دلتنگی هایش است. اما دیوار مرزی، این مکان مقدس را که همانا مزار شهید مراد بدیعدهقان است از او دور کرده؛ این است داستان عاشقی ناب قهرمانان ملی ما که تمام سرمایه و هستی خود را برای صیانت از خاک پاک میهن و عقیده راستین اسلام ناب محمدی(ص) تقدیم میکنند. به راستی که ننهمراد یک قهرمان ملی است.