به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 20,887
بازدید دیروز: 23,262
بازدید هفته: 58,803
بازدید ماه: 131,720
بازدید کل: 24,831,838
افراد آنلاین: 351
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
پنج‌شنبه ، ۲٤ آبان ۱٤۰۳
Thursday , 14 November 2024
الخميس ، ۱۲ جمادى الأول ۱٤٤۶
آبان 1403
جپچسدیش
4321
111098765
18171615141312
25242322212019
3029282726
آخرین اخبار
۹ - روایت غم انگیز همسر شهید رضایی‌نژاد از لحظه ترور این دانشمند هسته‌ای ۱۳۹۹/۰۴/۳۰
روایت غم انگیز همسر شهید رضایی‌نژاد از لحظه ترور این دانشمند هسته‌ای
 
 ۱۳۹۹/۰۴/۳۰

شهره پیرانی همسر شهید داریوش رضایی‌نژاد با انتشار عکسی قدیمی از دختر خود در اینستاگرام، روایتی از لحظه ترور این شهید هسته‌ای را تشریح کرد.

 

شهید داریوش رضایی نژاد

به گزارش همشهری آنلاین به نقل از باشگاه خبرنگاران جوان، شهره پیرانی همسر شهید هسته‌ای داریوش رضایی‌نژاد، در آستانه سالروز شهادت همسرش پستی را در صفحه اینستاگرام خود منتشر کرد و به بیان روایتی از روز تلخ ترور شهید پرداخت.

شهید داریوش رضایی نژاد یکی از شهدای هسته‌ای کشور است که در اول مرداد ۱۳۹۰ توسط سرویس جاسوسی رژیم صهیونیستی (موساد)، در مقابل چشمان یگانه دخترش آرمیتا و همسرش به ضرب گلوله به شهادت رسید.

شهره پیرانی ضمن انتشار عکس کودکی دخترش، در صفحه اینستاگرام نوشت:

"گاه می‌اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می‌گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می‌شنوی.
روی تو را کاشکی می‌دیدم"

این شعر حمید مصدق را همان سال اول دانشگاه خواندم. نمی‌دانم چرا به دلم نشست، به طوری که یک بار در بوفه دانشکده وقتی غزل دختر مرحوم مصدق که دانشجوی حقوق دانشکده ما بود را دیدم (و هنوز پدرشان در قید حیات بود) به او هم گفتم.

این روزها مثل همیشه در حال مرور روز حادثه و روزهای قبل و بعدش هستم. خیلی وقت‌ها از دوستان یا اقوام میپرسم که خبر حادثه را چطور شنیدید؟ یکی در حال استراحت عصرگاهی در خانه‌اش بوده، آن یکی صف نانوایی، یکی دیگر سر کارش، یکی شنیده تصادف کردیم و من مرده ام داریوش و آرمیتا زخمی شده اند و ...

اما روایت آرمیتا خیلی دردناک است. او که در حادثه بود و جلو چشمش همه چیز اتفاق افتاد. شاید یک یا دو سال گذشته راحت‌تر در موردش صحبت کردیم و بهتر برایم تشریح کرد. میگفت وقتی آن گلوله‌ها به بابا اصابت کرد من تصورم از آن‌ها مثل کارتن تام و جری بود. شخصیت‌ها گلوله می‌خورند دوباره چند ثانیه بعد برمی‌گردند و سالم می‌شوند. فکر می‌کردم برای بابا هم همین اتفاق افتاده!

راست می‌گوید بچه‌ها در آن سن تصوری از مرگ ندارند. همین بود که وقتی آن شب آورده بودنش بیمارستان با آن سر و شکل ژولیده روی تخت روبروی من نشست لبخند زد و پرسید: مامان خوبی؟ گفتم خوبم زندگی مامان. خیالش از من که راحت شد پرسید بابا کجاست؟ آتش گرفتم باورم نمی‌شد نمی‌داند چه اتفاقی افتاده. می‌گفتم آرمیتا که دید...

طول کشید که این اتفاق را درک کند و با آن کنار بیاید.

هنوز هم گاهی در مورد آن روز با هم حرف می‌زنیم.

هیچ وقت، اما به آرمیتا نگفته‌ام همیشه در مرور آن روز به داریوش فکر می‌کنم. اینکه وقتی روح از بدنش جدا شد، چطور سعی می‌کرد من و آرمیتا را آرام کند. من را وسط آن کوچه خادم رضاییان خیابان بنی هاشم چند بار سعی کرد بلند کند؟

چند بار خواست آرمیتا را از آغوش همسایه‌ها بیرون بکشد؟ روحش چکار کرد پدر و مادرش، پدر و مادرم، خانواده هایمان را آرام کند؟

... خبر مرگ مرا از کسی می‌شنوی
روی تو را کاشکی می‌دیدم...