اگر کسی مشکلی داشت و در حدی بود که لطمهای از نظر شرعی وارد نمیشد، رضا برایش کاری انجام میداد. یادم هست خواهرم که تازه ازدواج کرده و معلم بود به یکی از روستاهای دوردست سبزوار به نام خوشاب منتقل شد. روستای خوشاب بسیار جای بدراهی بود؛ خواهرم باید هفتهای میرفت آنجا و تنها پنجشنبه و جمعه را فرصت داشت مشهد باشد. آن روستا آنقدر دورافتاده بود که در طول هفته نمیتوانستیم از خواهرم خبر بگیریم چون تلفن نداشت.
رضا آنوقتها در مسکن و شهرسازی کار میکرد و اگر میخواست از نظر شغلی دستش بسیار باز بود.
مادرم خیلی اصرار داشت خواهرم به مشهد منتقل شود. برای همین به رضا که آن زمان دوست و آشنای زیادی داشت و میتوانست راحت او را به مشهد منتقل کند، گفت: «اگه میتونی خواهرت رو به یه جای نزدیکتر منتقل کن. هر دفعه که میرود و میآید، خیلی نگران میشم.»
هرچه مادرم اصرار کرد تا رضا در این راه قدمی بردارد قبول نکرد، میگفت: «اگه من خواهرم رو بیارم اینجا چه کسی باید بهجای اون بره؟ اگه امثال او نروند دیگران هم که مثل او امتیازشان به آنجا میخوره رو حتماً میآورند مشهد.»
برادرم بههیچ عنوان راضی نشد که در این زمینه کاری انجام دهد؛ ولی تمام سعی خودش را میکرد که با تمام خستگیاش در وسط هفته یکی دو بار به خواهرم سر بزند. حمیدرضا تا مدتها جهت خبرگیری به خوشاب میرفت و برای خواهرم وسایل موردنیازش را میبرد. حتی صبحها که میخواست برود او را تا ترمینال میرساند؛ ولی خواهرم را حتی یک روستا هم نزدیکتر نیاورد! میگفت: «ما انقلاب کردیم برای چه؟ برای اینکه این پارتیبازیها و بیعدالتیها از بین برود. اگه قرار باشه کاری رو که خودمون ادعا میکنیم بعد بخواهیم بانی آن باشیم باز همان مسائل قبل پیش میاد.»
خواهرم چند سال با سختی به آن روستا میرفت و برمیگشت.
خاطرهای از شهید حمیدرضا شریفالحسینی
راوی: معصومه شریفالحسینی، خواهر شهید