پسرم وصیت کرده بود برایش زیاد قرآن بخوانیم. دوست نداشت برایش گریه کنیم همیشه میگفت «شهید که گریه نداره.»
غلامحسین بعد از شهادتش هم ما را تنها نگذاشت. هنوز هم هر وقت مشکلی دارم میروم بالا سر قبرش، یک حمد و هفت بار سوره (انا انزلنا) را میخوانم و درددل میکنم. عجیب است، ولی وقتی درد دلها و ناراحتیهایم رو بهش میگم، فوری مشکلاتم حل میشود! مدتی بود که همسایه نااهلی داشتیم که کلی از دستش در عذاب بودیم. رفتم سر خاک غلامحسین و بهش گفتم «مگه نمیبینی مادرت عذاب میکشه؟! راضی نشو که این قدر اذیت بشم پسر!» خدا گواهه آخرهای همون شب همسایمون داشت اسبابکشی میکرد! باورم نمیشـد که به این زودی به داد دلـم رسـیده باشـد. هـنوز هم خـوابـش رو میبینم، گاهی میبینم آمده خانهمون و لباس پاسداری تمیزی بر تن کرده، گاهی بـغلش میکنم و گاهی هـم فـقط نگاهم میکـند و من مـدام صـلوات میفـرستم و میگویم به روحت صلوات پسر، به روحت صلوات... .
به نقل از؛ مادران، روایت خاطره از مادر شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی)