ساده و بیآلایش است؛ نه در بند مقام و نه در پی نام. بیصدا و آرام؛ اما پرتلاش و خدمتگزار است. برخلاف ظاهر آرامش، در درون غوغایی دارد، میداند که در ورای این دنیای مادی عالمی دیگر نهفته است، عالمی که مومنین و صلحا و شهدا در آن ساکناند. لذا هم و غمش خدمت و کمک به بندگان خدا و رضای حق است. اگر به دنبال کار و کسب معاش است، روزی حلال میطلبد و اگر پی کسب علم میرود آن را وسیله رسیدن به شهادت میکند. از کرسی استادی هم میگذرد؛ مبادا که او را از رسیدن به معبود و معشوق دور سازد. تمام تلاشش این است که لباس سبز پاسداری میهنش را به تن کند تا مگر مجالی برای حضور در میدان جهاد بیابد و سرانجام در همین لباس جان شیرین فدای راه حق میکند.
شهید مهدی اسحاقیان، زاده درچه از توابع شهرستان خمینی شهر استان اصفهان است. او نهمین شهید مدافع حرم خمینیشهر و سومین شهید مدافع حرم درچه است، شهری که به پاس تقدیم 500 شهید، شهرشاهد نمونه کشوری نام گرفته است. و امروز صفحه فرهنگ مقاومت میهمان این شهر پرستاره شده تا روایتی از زندگی شهید مدافع حرم مهدی اسحاقیان را به گوش اهل دل برساند. آنچه در ادامه میخوانید حاصل گفتوگوی ما با خانواده و دوستان این شهید گرانقدر است.
سید محمد مشکوهًْالممالک
مهدی زودتر از من رفت!
حاج محمود که ۶ فرزند دارد و فرزند چهارمش شهید شده، اینگونه از آقا مهدی برایمان گفت: من همه بچهها را به یک اندازه دوست داشتم و برایم بینشان تفاوتی نبود. اما این مهدی از همان کوچکی در نظرم به شکل دیگری بود. هروقت او را میدیدم یک دلهرهای پیدا میکردم و حال غمناکی نسبت به او داشتم. برای خودم هم سؤال بود که دلیل این مسئله چیست. بعد از شهادتش فهمیدم علت این نگرانی چیست. او عاقبت به خیر شد. مهدی بزرگ شد و زودتر از ما رفت؛ اما رفتن او کجا و رفتن ما کجا.
در کودکی یک بار بهشدت بیمار شد. مادربزرگش گفت: «برای سلامتیش نذر کنید موقتا اسمش رو مصطفی بذارید.» خداوند حاجتمان را داد و مهدی خوب شد. بعد از آن هروقت جایی اسم مصطفی را میشنیدم، حال غریبی پیدا میکردم؛ تا اینکه این اتفاق افتاد.
ممترجم زبان عربی بود
مهدی اصلا ما را اذیت نمیکرد و خیلی آرام و سر به راه بود. با جدیت درسش را ادامه داد و در رشته ادبیات و زبان عربی در دانشگاه قم لیسانسش را گرفت. عنوان پایان نامهاش هم امام خمینی(ره) در عصر حاضر بود. فوق لیسانس را هم در دانشگاه اهواز گذراند و دفاعیهاش را ارائه داد و حدود سال 88 مدرکش را گرفت.
عمل به اعتقادات و باورها
مهدی عضو بسیج بود. سالگرد ارتحال بود و میخواستیم با بچههای مسجد برویم مرقد امام خمینی(ره). به حسن آباد تهران که رسیدیم، توقف کرد تا یخ بخرد. چند نفر بودیم و هرکدام فکر میکردند آن یکی پول یخ را داده است. وقتی حرکت کردیم، فهمیدیم کسی پول یخ را حساب نکرده است. این موضوع خیلی آزارش میداد تا اینکه در سفر سال بعد، به همان مغازه رفت و پول یخها را داد. یک بار هم در جاده بودیم که دید یک ماشین بدون بنزین کنار جاده ایستاده است. با اینکه ماشین خودش هم بنزین زیادی نداشت؛ اما با سختی زیاد یک لیتر بنزین از باک ماشین کشید و به آن بنده خدا داد.
علاقه به خدمت در سپاه
مدتی در حرفههای مختلف فعالیت داشت تا اینکه بالاخره راهی سپاه شد. هدف اصلیاش هم همین بود و خیلی دوست داشت وارد سپاه شود؛ ولی به کسی چیزی نمیگفت و پنهانی کارهای استخدامش را پیگیری میکرد. در نهایت به صورت قراردادی در قسمت معاونت اطلاعات سپاه مشغول به کار شد.
وقتی که میخواست به سوریه برود، ما هیچ مخالفتی با خواسته او نداشتیم. چون قبلش هم در بسیج بود و ما با روحیاتش آشنا بودیم. خودش تصمیمش را گرفت. شاید چهار یا پنج سال کار کرد و درست قبل رفتن به سوریه، مراحل استخدامش داشت به سرانجام میرسید.
فرزند شهر شهیدان
زینب مداح، همسر شهید که خود فرزند سردار شهید محمد باقر مداح است، از همسر شهیدش برایمان گفت، از یک زندگی سرشار از عشق و محبت. از همراهی تمام عیار با همسرش از ابتدا تا انتهای خط شهادت:
آقا مهدی متولد 1358 در یک خانواده مذهبی در شهر درچه بزرگ شد. ایشان چون کارشناسی ارشد زبان عربی داشت به عنوان مترجم و رزمنده در جبهه سوریه حاضر شده بود. فرماندهان از قابلیتهای آقا مهدی در گشت و شناسایی در منطقه عملیاتی حلب استفاده میکردند. همسرم 30 اردیبهشت به سوریه رفت و20 خردادماه به شهادت رسید.
روز دوشنبه 24 خرداد پیکرش به معراج شهدای تهران رفته بود و عصر همان روز به فرودگاه اصفهان منتقل شد که در امامزاده جعفر(ع) با استقبال پر شور مردم مواجه شد. مهدی به عنوان نهمین شهید مدافع حرم خمینیشهر چهارشنبه 26 خردادماه در گلزار شهدای اسلامآباد درچه در کنار مزار سردار محمدباقرمداح پدرم آرام گرفت.
شهدا واسطه ازدواج ما بودند
ما از قبل با خانواده همسرم آشنایی مختصری داشتیم. دختردایی آقا مهدی، زن برادرم شده بود. اما شهدا واسطه ازدواج ما شدند. آقا مهدی عضو گروه طرح بشارت بود. در این طرح کارش این بود که به دیدار خانواده شهدا میرفت و وصیتنامه و خاطره شهدا را جمعآوری میکرد تا بتواند به صورت کتاب دربیاورد. ولی خاطرات خودش هم جزو متن آن کتاب شد! چون ما خانواده شهید هستیم و پدرم سردار محمدباقر مداح از شهدای دفاع مقدس است، یک روز آقا مهدی آمده بود منزلمان تا مطالب شهید را جمعآوری کند. وقتی مادرم میگوید شهید محمد باقر مداح دو دختر دارد، همان لحظه آقا مهدی به خودش میگوید «خدایا یعنی میشود این خانواده شهید من را به عنوان دامادی قبول کنند» به این صورت شد که قضیه خواستگاری پیش آمد. در واقع شهدا واسطه ازدواج ما شدند.
ایشان روز خواستگاری خیلی ساکت بود و بیشتر من حرف میزدم. آقا مهدی فقط گاهی میگفت من هم با این حرف موافق هستم! اما بیشتر تأکیدش روی مسئله حجاب بود. وقتی دیدیم در خیلی از مسائل طرز فکر مشترکی داریم، مانعی برای این وصلت ندیدیم و کمی بعد همسر و همراه هم شدیم.
حدیث جهاد
آقا مهدی برنامههای مستند مدافع حرم را میدید و دنبال میکرد. ته دلش خیلی دوست داشت خودش هم به این میدان برود. منتها چون در کارهای اطلاعاتی بود، اجازه نمیدادند. گذشت تا اینکه پارسال بحث ساخت خانهمان پیش آمد. همان حین دوستانش گفتند بحث اعزام به سوریه جور شده است، منتها آقا مهدی گفت تا برای همسرم یک خانه و سرپناهی نسازم فعلاً نمیتوانم بروم. به هرحال خانه آماده شد و در طول هفت ماهی که در آن مستقر شدیم، دائم به من میگفت: زینب دیدی که من خانه را برایت ساختم، حالا وقت رفتن به سوریه است! انگار به او الهام شده بود که حتماً باید برود. بنابراین دوباره پیگیر رفتن شد و من هم حرفی برای گفتن نداشتم که آقا مهدی را منع کنم و با خودم میگفتم راه بدی را که انتخاب نکرده و تازه باید تشویقش کنم.
همیشه با خودم میگفتم خوش به حال خانوادههایی که همسرشان را برای جنگ به سوریه میفرستند و همیشه غبطه آنها را میخوردم. بنابراین هر روز که میدیدم آقا مهدی مشتاقانه در آرزوی شهادت است، به شوخی میگفتم چقدر خودت را تحویل میگیری؟ او هم میخندید. میگفتم آنهایی که میبینید شهید شدهاند به این راحتی نبوده، بلکه عمل مستحبی را انجام دادهاند که به درجه شهادت نایل شدهاند. از طرفی هر روز حدیثهایی در مورد جهاد برایش جمعآوری میکردم و میخواندم تا به او نشان بدهم که از رفتنش ناراحت نمیشوم.
ما خیلی عاشقانه با هم زندگی میکردیم و در مدت شش سالی که با هم بودیم هر روز احساس میکردیم روز اول زندگیمان است و آقا مهدی به خانواده خیلی محبت داشت.
جای ترکش را نشانم داد
قبل از رفتنش حرف عجیبی به من زد، پشت گردنش را نشان داد و گفت: قرار است ترکش از همین جا رد شود. وقتی که پیکر آقا مهدی را آوردند نگاهش کردم دیدم واقعا تیر از همانجا رد شده است و نصفی از پشت سرش رفته بود.
آقا مهدی تقریباً 22 روز در سوریه بود. دو روز قبل از شهادتش به من زنگ زد و گفت: شرمنده شما شدم! گفتم این چه حرفی است. من دوست ندارم که حالا شهید بشوی، زود بیا. بعد دیگر تماسی با هم نداشتیم و اینطور که تعریف کردهاند، تویوتایی که در آن آقا مهدی و همرزمانش مستقر بودند در 30 کیلومتری جنوب حلب سوریه مورد اصابت خمپاره تروریستها قرار میگیرد و ایشان به شهادت میرسد.
وقتی که خبر شهادت آقا مهدی را به من دادند یکدفعه حس کردم پشتم خالی شده. باور نمیکردم. فکر میکردم که به من دروغ میگویند ولی وقتی پیکرش را دیدم، دلم آرام گرفت.
تاکید بر تبعیت از ولایت فقیه
ابتدای وصیتنامهاش در مورد خود من بود. تقدیر و تشکر از همسر و تأکید روی مسئله ولایتپذیری و اینکه رهبر را تنها نگذارید و نیز نوشته بود پیکر من را در گلزار « شهدای درچه» در کنار مزار پدر خانم شهیدم (پدر بنده) سردارمحمدباقر مداح دفن کنید. الان پدرم و همسرم در کنار هم آرمیدهاند.
آقا مهدی به تبعیت از ولایت فقیه خیلی تأکید داشت و چون حضرت آقا به دفاع از مردم سوریه، یمن و عراق توصیه داشتند، او هم دوست داشت جزو کسانی باشد که حرف رهبر را اطاعت کردهاند. میگفت دوست دارم با رفتن به جنگ، آلسعود عصبانی شوند. شهید به نماز اول وقت خیلی اهمیت میداد و هر جا به مسافرت میرفتیم تا صدای اذان را میشنید توقف میکرد و در مسجد همان محله نماز میخواند و بعد ادامه مسیر میداد. به رعایت حجاب هم توجه و تأکید بسیاری داشت. قبل از اعزامش با هم به کربلا رفتیم، به هر کدام از حرمهای مطهر که میرفتیم،گریه میکرد و میگفت: من آمدهام تا امضای قبولی شهادتم را از اهل بیت(ع) بگیرم.
خدمت خالصانه
مهدی سلیمانی پسرخاله و شوهر خواهر شهید در وصف او گفت:
آقا مهدی داماد خانواده سردار شهید محمدباقر مداح بودند و همسرشان که دختر شهید مداح است، از مشوقهای او در اعزام به سوریه بود. آقا مهدی خودش هم در مصاحبهای که توسط لشکر 14 امام حسین(ع) انجام شده به این موضوعاشاره کرده است. شهید با آنکه یک پاسدار بود، اما روحیه بسیجی را همیشه با خودش حفظ کرده بود. همیشه در دهه محرم و ایام فاطمیه که در هیئت ثارالله مراسم برگزار میشود، مهدی گمنامترین مسئولیتها را برعهده میگرفت و به مردم عزادار کمک میکرد. از کارهای شاخص شهید خدمت به خانواده شهدا بود و با رسیدگی و سرزدن به خانواده شهدا از حال آنها جویا میشد و خاطرات شهدا را جمعآوری میکرد. مهدی سعی میکرد به اغلب خانواده این شهدا سرکشی کند و آنقدر به خانواده شهدا ارادت داشت که بیشتر آنها را به اسم میشناخت و این امر نشاندهنده اخلاص آقا مهدی بود.
آقا مهدی بسیار پیگیر خانواده شهدای مفقودالاثر بود و برای گرفتن DNA و شناسایی خانواده شهدا بسیار تلاش میکرد و از طرفی به عنوان خادمالشهدا در موارد بردن خانواده ایثارگران به اماکن متبرکه مثل کربلا، مشهد و... فعال بود. شهید در کارهای فرهنگی همچون جذب نوجوانان به پایگاههای بسیج خیلی فعالیت داشت و با برگزاری اردوهای فرهنگی از جمله قم و جمکران جوانان شهر درچه را به حضور در پایگاه مساجد تشویق میکرد. آقا مهدی احترام به پدر و مادر را در اخلاقیات خودش خیلی رعایت میکرد. شهید وقتی سال 79 مادرش در بستر بیماری قرار گرفت، به خاطر خدمت به مادرش ترک تحصیل کرد. وقتی مادرش را از دست داد، خدمت به پدرش را چند برابر کرد و جای زیارتی نبود که شهید برود و پدرش را با خود نبرد.
کارگری و بافندگی با مدرک کارشناسی ارشد
احمد برادر بزرگتر شهید اینگونه از خصوصیات اخلاقی برادرش گفت:
مهدی خیلی پرتلاش و اهل کار بود. این طور نبود که منتظر بنشیند کار پیدا شود. کار سخت و آسان برایش فرقی نداشت. هر کاری میتوانست انجام میداد. از کارگری گرفته تا نصب داربست فلزی. یک مدت بنایی کرد و یک مدت هم در کارگاه بافندگی پارچه کنار خودمان مشغول شد. به حدی متواضع و افتاده حال بود که حتی همکارانش در سپاه میگفتند ما اصلا نمیدانستیم مهدی فوق لیسانس دارد، فکر میکردیم دیپلم دارد.
در مراسم مذهبی همیشه داوطلب این بود که به عنوان انتظامات جلوی در بایستد و مراقب ماشینها باشد. بعدها که خودم این کار را قبول کردم دیدم خیلی سخت است و به صبر و حوصله زیادی احتیاج دارد. اما مهدی همیشه حتی در شبهای سرد زمستان، در باران و برف، از چند ساعت قبل شروع هیئت تا چند ساعت بعد از اتمام مراسم، این کار را انجام میداد. همسرش تعریف میکرد: بعضی شبها که به خانه میآمد حتی شام هیئت را نخورده بود. اینقدر که به کارش اهمیت میداد. بچههای هیئت هم به خاطر شلوغی یادشان میرفت به خادمهایی که اطراف حسینیه هستند غذا بدهند.
پدرم گفت آقامهدی را رد نکن!
بعد از اینکه کارشناسی ارشد گرفت، خیلی برای ازدواج به او اصرار میکردیم و میگفتیم اگر خودت کسی را میشناسی بگو. مادرمان 20 سال پیش وقتی مهدی دانشجوی دانشگاه قم بود، به رحمت خدا رفتند. بنابراین ما خواهر و برادرها چندجایی برای خواستگاری رفتیم؛ اما چون کار ثابتی نداشت، جواب منفی دادند. به همین دلیل خودش هم دیگر ناامید شد. تا اینکه خودش خانواده شهید مداح را معرفی کرد. خانواده شهید مداح مذهبی و بسیار مقید هستند. خواستگارهای زیادی برای دخترشان میرفته ولی قبول نمیکردند. آنها چند جلسه با هم صحبت کردند. آقا مهدی را فقط به خاطر اخلاق و ایمان و تقید به دین و اعتقادات مذهبیاش قبول کردند و شغل برایشان ملاک نبود. از طرفی همسر شهید مداح گفتند که دخترم خواب پدرش را دیده که گفتند
آقا مهدی را رد نکن. در نهایت شب ازدواج حضرت زهرا و حضرت علی علیهما السلام یک عقد ساده برگزار شد و آنها شش سال با هم زندگی کردند.
جنگ تمام شده، شهادت کجاست؟!
خیلی وقت بود که برادرم پیگیر اعزام به سوریه بود. یکی از دوستان دوران تحصیلش که در اهواز هم دانشگاهی بودند، یک کتابی نوشته و در آن خاطرهای از مهدی تعریف میکند و میگوید: زمانی که ما فارغالتحصیل شدیم، دانشگاه اهواز ما را برای کار دعوت کردند. به مهدی گفتم حالا که شرایط مهیاست بیا همینجا بمانیم و کار کنیم. مهدی گفت من میخواهم جایی بروم که مرا به شهادت نزدیک کند. دانشگاه مرا به شهادت نزدیک نمیکند. من خندیدم و گفتم الان دیگر شهادت کجاست، جنگ که تمام شده است. گفت من بالاخره میروم یک جایی که به شهادت نزدیکتر باشد. از همان موقع تصمیمش را گرفته بود.
یکی از اقواممان هم رئیسدانشگاه آزاد شهرمان است. سال 90 که دو سال از فارغالتحصیلی مهدی میگذشت و هنوز شغل ثابتی پیدا نکرده بود، دقیقا در اوج بیکاریاش پیشنهاد تدریس در رشته زبان عربی را به او داد ولی قبول نکرد. بعدها متوجه شدیم که قصدش ورود به سپاه است.
اعزام به عنوان مترجم
به غیر از اینکه در معاونت اطلاعات سپاه مشغول بود، در گردان ۱۰۶ هم به عنوان بسیجی فعالیت داشت. از این گردان معمولا فقط خود فرمانده به سوریه میرفت و گاهی هم یک بسیجی میبردند؛ اما چون مهدی سمت معاونت داشت، اصلا با اعزامش موافقت نمیکردند. مهدی آنقدر پیگیری کرد تا اینکه تاییدیهاش از لحاظ رزمی را از فرماندهاش گرفت. ولی باز هم اعزام نشد. بعد گفت رشته من ادبیات عرب است و آنجا میتوانم کار مضاعفی انجام دهم. میدانم آنجا به مترجم نیاز دارند؛ چرا موافقت نمیکنید. خلاصه این مهارتها را با هم تلفیق کرد و تاییدیه نهایی را گرفت.
میهمان خدا در ماه خدا
تا اینکه در نهایت به خواستهاش رسید و در ماه شعبان سال ۹۵ به سوریه اعزام شد. حدود 20 روز آنجا بود و سرانجام در سوم ماه رمضان به شهادت رسید. یعنی نیمه شعبان هم در سوریه بود و یکی از دوستانش یک فیلم هم از جشنشان برایمان فرستاد.
یکی از همرزمانش تعریف میکرد که من راننده آن ماشین بودم. سه نفر بودیم. مهدی جلو نشست. وقتی گلوله به ماشین اصابت کرد، یک ترکش به سر مهدی خورد و روی زانوی من افتاد. من افتخارم این است که آن لحظه در کنار یک شهید بودم. البته ایشان هم بشدت مجروح شد و مدتها طول کشید تا بهبود یابد.
رفیق صمیمی و برادر حقیقی
رابطه من و مهدی خیلی صمیمی بود. جدای از اینکه برادر بودیم. رفقای دیگرمان میگفتند ما باورمان نمیشود شما اینچنین رابطهای دارید. یادم هست یک روز قبل از شهادتش که تلفنی با هم صحبت کردیم، خیلی نگران بود که با وجود اینکه با پدرمان تماس گرفته؛ نتوانستند به خاطر تاخیر صدا خوب صحبت کنند. به من گفت حلالم کنید. من سعی کردم موضوع صحبت را تغییر دهم و اجازه ندهم در مورد رفتن و شهادت صحبت کند؛ اما گویا اتفاقی در راه بود و من اطلاع نداشتم، فردای همان روز مهدی به شهادت رسید.
عطر شهادتش در شهر پیچید
خبر شهادتش از طریق دامادمان که در سپاه بود، به ما رسید. اول به ما برادرها گفت. در مورد شهدای مدافع حرم چون معمولا طول میکشید که پیکر را از سوریه بیاورند، سعی میکردند خبر شهادت را دیرتر به خانوادههایشان مخصوصا به پدر و مادرها بگویند؛ تا در این تاخیر زمانی، اذیت نشوند. ولی این خبر همان شب جمعه که شهید شده بود، به ما رسید و فردایش هم خبر در شهر پیچید. برای همین هم ما تصمیم گرفتیم خودمان به پدر بگوییم چه اتفاقی افتاده؛ چون پدر راننده تاکسی بود، اگر ما نمیگفتیم، قطعا دیگران به او اطلاع میدادند. بنابراین با حاج آقا مجتبی و یک جمعی از دوستان و اهالی محل به سراغ پدر رفتیم. وقتی به او گفتیم مهدی شهید شده، گفتند: «من ۳۰ سال است منتظر این خبر بودم. معلوم شد فکرها و غم و نگرانی که از کودکی برایش داشتم برای چه بود. من همیشه نگران سرنوشت او بودم. حرفهایی که سالها پیش خودم نگه داشتم و به کسی نگفتم.»
آقا به مدافعان حرم نظر دارند
توصیه میکرد که رهبری انقلاب را تنها نگذارید. همیشه سخنرانیهای آقا را گوش میکرد. اگر میتوانست به صورت زنده و اگر هم نمیشد بعد از کارش حتما گوش میداد. حتی روز رحلت امام خمینی(ره) هم که سوریه بود وقتی با او تماس میگیرند، میفهمند که دارد به سخنرانی آقا گوش میکند. در اکثر مسافرتهایش عید فطر حتما خودش را به تهران میرساند تا نماز را در مصلی پشت سر آقا بخواند. در مورد اعزامش هم در مصاحبهای گفته بود که رهبر انقلاب چون به این جمعی که به سوریه میروند نظر دارند، من هم تصمیم گرفتم بروم.
به نماز اول وقت خیلی اهمیت میداد. اگر قرار بود جایی برود طوری حرکت میکرد که موقع نماز در بیابان نباشد. هرکجا که بود، مسافرت یا در حال کار یا هر جای شهر، اذان را که میگفتند به سراغ نماز میرفت. به همین علت شاید در بیشتر مساجد اصفهان نماز خوانده باشد. به ورزش کوهنوردی هم بسیار علاقه داشت و با بچههای گردان امام حسین علیهالسلام به کوهنوردی میرفتند.
سیر در گلزار خاطرات شهدا
آقای محمدرضا اسحاقیان از دوستان قدیمی شهید از فعالیتهای فرهنگیشان درخصوص شهدای شهر درچه اینگونه برایمان گفت:
من و آقا مهدی ۲۵ سال با هم دوست بودیم. سال ۷۴ تعدادی از بچههای جبهه و جنگ در یک اقدام خودجوش تصمیم گرفتند مرکزی تاسیس کنند به نام مرکز فرهنگی بشارت. کار این مرکز جمعآوری اطلاعات شهدای درچه بود. قرار بود این اطلاعات در قالب چند کتاب چاپ شود. از هر پایگاه بسیج، یک عده را برای جلسهای در مسجد دعوت کردند. شهر درچه شش گلزار شهدا دارد. در واقع هر محله یک گلزار دارد. قرار شد هر گلزاری زودتر اطلاعات شهدایش را جمعآوری کرد، اول آن را چاپ کنند. آقا مهدی در این گروه بود و خیلی پرتلاش؛ برای همین هم تنها گروهی که سریع کارش را شروع کرد ما بودیم. ما توانستیم کار جمعآوری اطلاعات را ظرف سه سال به اتمام برسانیم. ۳۷۵ مصاحبه با خانوادههای شهدای محلمان انجام دادیم و قرار شد حاصل کار در سه جلد چاپ شود. این کتابها بدون هیچ واسطه و دریافت کمک از هیچ ارگانی چاپ شد و آنها را به خانوادهها و رزمندههای درچه تقدیم کردیم.
در جریان این مصاحبهها قسمت سخت کار به عهده آقا مهدی بود. وقتی به منزل شهدا میرفتیم او از همان ابتدای صحبت شروع به نوشتن مطالب میکرد، دست به قلمش هم خیلی خوب بود و خیلی سریع مطالب را مینوشت. ماجرای ازدواجش با دختر شهید مداح هم به همین رفت و آمد به منزلشان برای مصاحبه کتاب برمیگردد.
عاقبت این مدرک کار دستت داد!
مهدی بالاخره با سختی زیاد وارد سپاه شد، خیلی مصر بود که به سوریه برود. در سپاه هم قراردادی بود. روزی که رفته بود تا پیگیر کار اعزامش شود، تلفنش زنگ میخورد و او فکر میکند که میخواهند بگویند مدت قراردادت تمام شده و باید از سپاه بروی؛ برای همین هم گوشی را جواب نمیدهد، بعد هم چند روزی هم سر کار نمیرود؛ اما گویا کارهای اعزامش انجام شده بوده. بالاخره مقدمات کار فراهم شد و به عنوان مترجم اعزام شد. پیش از اعزام با من خداحافظی کرد و رفت. اما اعزام نشد و رفت مشهد. سه بار اعزامش به تاخیر افتاد. دفعه آخر به او گفتم آخر این مدرک تحصیلی کار دستت داد. گفت: «من مترجمم، نمیگذارند به خط بروم.» اما 20روز بعد، در جریان آزادسازی حلب، در راه برگشت از خط به مقرشان، یک گلوله به ماشینشان میخورد و شهید میشود.
آخرین شهید کتاب
ماندگارترین خاطره من از مهدی در مورد کتاب دوم مصاحبههای شهداست که صفحات آخرش به نام خودش شد. این کتاب تدوین شد و برای چاپ آماده بود؛ اما چون هزینه چاپ مهیا نشد، کار عقب میافتاد. یک روز نزد آقای موسوی رفتیم و ابراز نگرانی و ناراحتی کردیم که کار ناتمام مانده. ایشان گفت: حتما چاپ میشود. عجله نکنید. در مورد چند شهید هم به مشکل خورده بودیم که آن هم حل شد. تا اینکه مهدی به شهادت رسید. بعد از خاکسپاریاش، یک جلسه با حاج آقا سید محمد علی موسوی امام جمعه داشتیم که گفتند: هزینه چاپ کتاب تامین شده است. قسمت بود که این کار طول بکشد، آقا مهدی به شهادت برسد و صفحه آخر کتاب را به نام خودش بکند.
تمام تلاشمان را کردیم تا یک کتاب آلبوم مانندی شود که بیشتر خواننده را جذب کند. مثلا در یک صفحه سه تا تصویر آوردیم که فقط یک جمله کوتاه پایین آن نوشته شده است. تلاش ما ثمر داد و این کتاب از لحاظ صفحهآرایی در استان رتبه اول را بدست آورد، همه آن را میخوانند و جزو پرفروشترین کتابها شده است.
شهر شاهد نمونه کشور
درچه 530 شهید گرانقدر، 14 سردار شهید و 23 شهید گمنام بیمزار دارد و به همین سبب عنوان شهرشاهد نمونه کشور را داراست. ما در مرکز فرهنگی بشارت حدود ۶۰ هزار عکس از خانوادههای شهدا و رزمندهها داریم که خیلی نایاب هستند. حتی بنیاد شهید و سپاه هم این مجموعه را ندارد. اما در این مرکز گنجینه مهم و وزینی وجود دارد که حتی دانشجویان برای تحقیقات دانشگاهیشان به آن مراجعه میکنند. غیر از این کتاب، ما 400 پرونده شهید داریم که مطالب مهمی در مورد شهدا در آن نوشته شده و یک آرشیو قوی از زندگی شهداست و افراد زیادی از جمله آقا مهدی بسیار برای جمعآوری و ذخیره این آرشیو زحمت کشیدند. اگر به این مرکز توجه و حمایت شود، جا دارد که برای هرکدام از این شهیدان یک کتاب نوشت. اما دست ما خالی است و حمایت نمیشویم. این بچهها بدون هیچگونه چشمداشتی دارند کار میکنند.