محمدجواد مهدیزاده
هنوز یک ماه از تولدش نگذشته بود که شبهنظامیهای مسیحی، سرنشینان فلسطینی یک اتوبوس را در یک محله در جنوب شرقی بیروت به رگبار بستند و جنگ داخلی لبنان شروع شد. این جنگ تا
15 سال بعد هم ادامه داشت. بعد هم بهانهای شد برای حملات هرچه بیشتر ارتش رژیم صهیونیستی به مناطق جنوبی لبنان، مثل شهر او، نبطیه.
***
نفرتش از اسرائیلیها به حدی بود که وقتی خیلی از بچههای همسن و سالش دنبال بازی و تحریف بودند، او با آن سن کم فکر میکرد اگر روزی بزرگ شد، چطور قرار است جلوی اسرائیلیها را بگیرد. بعدها یکبار که سر راه مدرسه چشمش به گشتیهای اسرائیلی افتاده بود، جوری خودش را درون یک چاله کنار جاده قایم کرد که باعث شد گشتیهای صهیونیست از ترس اینکه مبادا یک نیروی مقاومت در آنجا مخفی شده باشد، مسیرشان را عوض کردند.
***
جنگ و درگیری هیچوقت نگذاشت که دوره دبیرستان را تکمیل کند. هر بار به خاطر بمباران نیروهای اسرائیلی و شورش احزاب مسلح مجبور به جابهجایی از این روستا به آن روستا میشدند تا اینکه بالاخره بعد از مدتی به نبطیه برگشتند. شهر حالا بیشتر از قبل صحنه بمباران اسرائیلیها بود ولی این بار دیگر جابهجایی در کار نبود.
***
علاقه عجیبی به این داشت که در هر مسئله شرعی، حکم دقیق و صحیح آن را بداند. شاید در کنار روحیه صهیونیستستیزیاش، این را هم باید یکی دیگر از دلایل علاقه خاصش به امام خمینی(ره) و نوشتههای پیر جماران دانست. بعدها البته خدا به او فرصت داد که برای زیارت امام هشتم علیبنموسیالرضا(ع) به ایران بیاید و در مشهد هم پای صحبتهای روحانیون عربزبان بنشیند.
***
وقتی اسرائیلیها مجبور شدند بعد از ضربات نیروهای مردمی و عملیاتهای استشهادی، بروند درون نوار اشغالی مرزی یا چیزی که خودشان به آن «کمربند امنیتی» میگفتند، 10 سال از عمرش میگذشت. کم کم تصمیمش برای پیوستن به نیروهای مقاومت جدیتر شد. با این حال هنوز سن و سال و توانش برای پیوستن به «مقاومت اسلامی» کفاف نمیداد.
***
وقتی برادرش را چند سال بعد در یک تصادف از دست داد، مادرش بیشتر نگران او شد. «حبیبه خانم» با شناخت روحیات پسرش، بیشتر از قبل برای وضعیت او نگران بود. وقتی دید که او تصمیم گرفته کار در فضای تجاری را رها کند و وارد جبهه مبارزه شود، فهمید که پسرش تصمیم گرفته تجارت پرسودتری با خدا بکند.
***
روز 29 اکتبر 1994 گروهانی که نام «سردار شهید حاج سمیر مطوط» را داشت، کسی که این قدر لرزه به تن اسرائیلیها انداخته بود که آنها از سر کینه برای 10 سال حاضر نشدند پیکرش را تحویل «حزبالله» دهند، مأمور شد که عملیات ویژهای علیه پایگاه مهم ارتش اسرائیل در منطقه «دَبشه» در حومه نبطیه انجام دهد. همه چیز طبق نقشه پیش رفت و نیروهای مقاومت اسلامی توانستند استحکامات دشمن را منهدم کنند.
در آخرین لحظه به رسم تمام عملیاتها، یکی از رزمندگان باید پرچم حزبالله را در ورودی پایگاه به اهتزاز درمیآورد. احمد سلوم 19 ساله در حالی که جلوی ورودی پایگاه دو زانو نشسته بود، پرچم مقاومت اسلامی را بالا آورد و محکم در مقابل پایگاه دبشه کوبید. نه مادرش، نه همرزمانش، نه حتی شاید خود او فکر نمیکردند تصویری که فیلمبردار واحد تبلیغات جنگی مقاومت (الاعلام الحربی) از این صحنه ضبط میکرد، نه فقط در تمام دنیا پخش شود بلکه تا همین امروز هم هر بار دیدنش خشم اسرائیلیها را بیش از پیش کند. همان موقع هم که تصویر عملیات و نصب پرچم پخش شد، چند نفر از افسران عالی رتبه منطقه شمالی ارتش اسرائیل برکنار شدند.
***
«حاجه حبیبه» بعضی از دوستان احمد را خوب میشناخت. یکیشان که خیلی هم با وجود چند سال اختلاف سنی با احمد خیلی دوستی نزدیکی داشت، «سید هادی نصرالله» بود، پسر دبیرکل حزبالله. چند ماه بیشتر از این آشنایی نگذشته بود که سید هادی موقع برگشتن از یکی عملیات موفقیتآمیز در اقلیم التفاح، هدف آتش پشتیبانی یکی از پایگاههای اسرائیلی قرار میگیرد و به همراه دو نفر از دوستانش شهید میشود. اسرائیلیها جنازه رزمندهها را به داخل فلسطین اشغالی منتقل میکنند.
***
مدت طولانی از ازدواجش نمیگذشت که در شرف پدر شدن قرار گرفت. خواست خدا اما چیز دیگری بود و بچه قبل از تولد، از دنیا رفت. همیشه با وجود ناراحتی از این مسئله، خدا را یاد میکرد. بعدها 5 فرزند دختر و پسر قسمت او شد.
***
تا روز آزادسازی جنوب و بقاع غربی به مبارزه ادامه داد. با وجود سن کمش حالا فرماندهی گروهی از رزمندگان مقاومت اسلامی را عهدهدار شده بود. تجاربش در نبردهای پایگاهها، کمینها و حملات مختلف علیه صهیونیستها و مزدوران لبنانی تبارشان، او را به یک شخصیت اثرگذار در جبهه نبرد تبدیل کرده بود.
با این وجود، فکر میکرد که خدا شهادت را قبل از عقبنشینی دشمن از نوار مرزی، روزی او خواهد کرد. دشمن به استثنای مزارع شبعا، تپههای کفرشوبا و روستاهای هفتگانه (قرای سبعه) از تمام نواحی عقبنشینی کرد. فرمانده جوان حیران ماند. توقع چنین چیزی را نداشت.
***
حزبالله برای پس گرفتن اسرای خود، آخرین عملیات موفقیتآمیز را اجرا کرد و نامش را هم «وعده راستین» گذاشت. اسرائیل هم از سر کینه، تصمیم گرفت زودتر از موعد، جنگ همهجانبه را شروع کند. حالا «حاج احمد» به عنوان یک فرمانده وارد جنگ در مناطق جنوبی شده بود. در ناحیه مرزی، در جنگ با نیروهای مخصوص اسرائیلی، هر لحظه آماده این بود که به آرزویی که در روزهای اشغال جنوب نرسیده بود، برسد. حزبالله بعد از 33 روز جنگ سنگین اسرائیل را وادار به عقبنشینی بدون تحقق هیچ کدام از اهدافش کرد. مقاومت اسلامی دوباره پیروز شد، اما حاج احمد سلوم، که همرزمانش او را با لقب «حاج ابوعلی مهدی» میشناختند، هنوز هم از فکر شهادت بیرون نیامده بود.
***
تکفیریها آمده بودند که ضمن بههم ریختن سوریه و قطع ارتباط ایران با لبنان، حرم حضرت زینب کبری(س) و اماکن مقدس شام را به خیال خامشان نابود کنند. دیگر جای درنگ نبود، مخصوصا حالا که پای مقدسات به میان آمده بود.
از همان روزهای اول جنگ در سوریه متوجه اوضاع بود و کم کم با ورود مقاومت اسلامی، یکی از فرماندهان میدانی نبردها، از زینبیه و ریف دمشق تا نواحی مرزی بین لبنان و سوریه بود. با هدایت شجاعانه نیروهایش در وسط میدان جنگ، یکی از مردان تأثیرگذار در پیروزی بزرگ مقاومت اسلامی و ارتش سوریه در نبرد سنگین و نفسگیر با مثلث «ارتش آزاد- جبهه اسلامی- القاعده» شهر مرزی «قصیر» در نزدیک مرز استان حمص سوریه با منطقه بقاع لبنان بود.
استقرار تکفیریها در داخل خاک لبنان و تهدید لبنان از سوی آنها و متحدانشان در خاک سوریه، باعث شد نیروهای مقاومت اسلامی نبرد سنگین سلسله جبال شرقی و منطقه قلمون را با همکاری ارتش سوریه آغاز کنند. در عین حال یگانهایی از نیروهای مقاومت اسلامی برای کمک به ارتش سوریه و مستشاران ایرانی وارد بخشهایی از مناطق تحت اشغال تروریستها در عمق خاک سوریه شدند.
***
مدت کوتاهی از پیروزی در قصیر نگذشته بود که حاج احمد سلوم، پرچمدار پیروزی از دبشه و اقلیم التفاح تا بنت جبیل و قصیر، هنگام راهنمایی و توصیه به تعدادی از نیروهایش هدف تکتیرانداز تکفیری در کمین نشسته قرار گرفت و بعد از قریب به 13 سال و دو ماه انتظار، به همرزمان شهیدش پیوست.
با این حال بعد از گذشت 27 سال، هنوز هم دیدن صحنه کوبیده شدن پرچم حزبالله لبنان برفراز پایگاه دبشه وجود اسرائیلیها و حامیانشان را به لرزه درمیآورد!