پیروزی یعنی عمل به وظیفه
۱۴۰۰/۰۷/۱۸
بازخوانی خطبه 20 شهریور 88 رهبر انقلاب در گفتوگو با آقای حسن رحیمپور ازغدی
در عملیّات کربلای 4 ما زخمی بودیم، شهدا و مجروحان زیادی داشتیم؛ وضع خیلی بد شد. امام پیام داد و گفت کمربندهایتان را محکم ببندید، آماده عملیّات بعدی بشوید. آن لحظه همه مأیوس، ناراحت و عصبانی بودیم از اینکه اینهمه زحمت کشیدیم امّا شکست خورده بودیم. بعضی بچّهها در خط ماندند؛ چون منافقین و آمریکا خیانت کرده و اطّلاعات را
لو داده بودند. همینهایی که الان دشمن هستند، آن موقع هم بودند. از آن طرف وقتی بچّهها خرّمشهر را آزاد میکنند، امام میگوید خدا آزاد کرد. در یک عملیّات شکست میخورید، امام(قدّسسرّه) میگوید شکست نخوردید، عمل به وظیفه پیروزی است. البتّه ما بر اساس اینکه نتیجه چه باشد برنامهریزی میکنیم، این هم جزو تکلیف است. امام(قدّسسرّه) میگویند وارد سیاست میشویم، با شاه مبارزه میکنیم، برای چه؟ نه برای اینکه ما جای شاه را بگیریم؛ با آمریکا و اسرائیل مبارزه نمیکنیم تا بعد بهجای اینها در جهان بنشینیم. چندی پیش دیدم رهبری از امام چیزی نقل کردند که من جایی نخوانده بودم؛ برایم مهم و جالب بود. ایشان گفتند من از امام پرسیدم فکر اینکه حکومت تشکیل بدهیم کِی به ذهن شما آمد؟ در کدام مرحله از مبارزات؟ امام گفت هیچوقت! کسی که تز حکومت اسلامی و ولایت فقیه در عصر غیبت را داده، اینطور میگوید. ایشان گفتند من تعجّب کردم که یعنی چه؟ امام گفت من هر لحظه نگاه میکردم که الان در این موقعیّت، وظیفه من چیست. اصلاً برایم مهم نبود که حکومت بشود یا نشود.
میگفتم وظیفهمان مبارزه است؛ اگر پیروز شدیم، میبینیم مرحله بعد وظیفهمان چیست. من هم آماده شهادتم، هم آماده حکومت. وظیفهمان آن لحظه این بود که علیه شاه بایستیم. البتّه برای درازمدّت هم که چه میشود و چهکار باید کرد، فکری در ذهنمان بود؛ امّا اینکه یکلحظه من نشسته باشم و تا آخر این مسیر را طرّاحی کرده باشم، چنین نبود. وقتی تبعید شدم، گفتم حالا وظیفه من در تبعید چیست؟ وقتی رفتیم پاریس و دیدیم رژیم سلطنت دارد شکست میخورد، گفتم حالا وظیفهام چیست؟ اگر کسی همه چیز را اینطوری نگاه کند، یعنی معیارش اخلاق و معنویّت و عدالت باشد و بههمیندلیل وارد سیاست شده باشد، دیگر هیچوقت دنبال سیاست بدون اخلاق و بدون معنویّت نیست. سیاست و اخلاق با هم است؛ چون هدفش عمل به وظیفه در محضر خدا است. چنین کسی، اوّلاً شکست و پیروزی برایش علیالسّویه است؛ ثانیاً در پیروزی مغرور نمیشود و با شکست مأیوس نمیشود؛ ثالثاً به قدرت هم که میرسد، راضی نیست برای کسب یا حفظ آن هر کاری کند؛ رابعاً از کسی نمیترسد، به کسی هم باج نمیدهد؛ امّا تسامح و مدارا و انتقادپذیری و... را انجام میدهد.
اینجا یک نوع تناقض در ظاهر کلام با سیره حضرت به چشم میخورد. از طرفی ایشان ارزش حکومت را برای خودشان ناچیز بیان میکنند و از طرف دیگر به سه جنگ و آنهمه هزینه برای حفظ حکومت تن میدهند.
بله، حضرت میگوید حکومت به اندازه بند کفش و به اندازه عفونت عطسه بز که از دماغش بیرون میآید، ارزش ندارد؛ یعنی من اصلاً از حکومت کردن بدم میآید؛ امّا وقتی میدانم وظیفه است، میپذیرم. حالا کِی وظیفه ایشان شد؟ با دو شرط: اوّل، حضور مردم در صحنه؛ دوّم، حجّت پیش آمد. وقتی مردم در صحنه حاضرند و شما برای اقامه عدل ناصر دارید، دیگر نمیتوانید بگویید من نمیتوانستم بروم و وظیفه نداشتم؛ «لولا حضور الحاضر و قیام الحجّهًْ بوجود الناصر»1. امام(قدّسسرّه) هم وقتی دید مردم آمدند و در صحنه حاضرند، دیگر نگفت حالا ما یک چیزی گفتیم، ولش کنید؛ نه، قدم بعدی این است که بروید حکومت تشکیل بدهید. در قدم بعد وقتی صدّام حمله میکند، وظیفهتان چیست؟ باید دفاع کنید. امّا شرط دوّم: وقتیکه به عرصه حکومت آمدی، باید باتعهّد باشی. حضرت امیر در این خطبه اشاره میکنند که خداوند از علما تعهّد گرفته است؛ این میثاق الهی است؛ بحث دلم میخواهد و دلم نمیخواهد نیست. میفرماید: «لا یقارّوا علی کظهًْ ظالم و لا سغب مظلوم»2؛ مقارّه یعنی سازش کردن و قرار آتشبس با مخالفان گذاشتن. نمیتوانی بگویی ولش کن، هرچه شد، شد؛ حق نداری آرام بگیری. حضرت این دو را هم پیوند میزنند؛ کظّهًْ ظالم یعنی پرخوری ستمگر، سَغَب مظلوم یعنی گرسنگی مظلوم؛ بین این دو رابطه است. اگر یکجایی میبینید کسانی چنان پرخور هستند که دارند بالا میآورند، حتماً کسانی در کنارشان گرسنه هستند.
حضرت امیر میگوید گرسنگی مظلوم و سیری ظالم با هم است؛ یعنی عدم تعادل اقتصادی و شکاف طبقاتی ظلم است. خدا تعهّد گرفته از کسی که عالم به دین است و عالم به واقعیّت است که در اینجا حق ندارد آرام بگیرد و سازش بکند. اینها است که حضرت امیر را به سمت حکومت میکشاند. حضرت امیری که بعد در برابر بغی و گردنکلفتی مخالفان که خلاف قانون است، مجبور میشود درگیر شود و حتّی تن به سه جنگ تحمیلی بدهد و هزاران مسلمان از هر
دو طرف کشته بشوند؛ در هر دو طرف هم حافظان قرآن هستند، نمازشبخوانها هستند، اصحاب پیغمبر هستند. خب، شما از یک طرف میگویید بهاندازه عطسه بز و کفش کهنه هم ارزش ندارد، از طرف دیگر هزارها کشته برای حفظ حکومت میدهید. اینها تناقض نیست؟ نه؛ حکومت برای حکومت، ارزشش آن است؛ امّا حکومت برای عدالت و توحید، ارزشش این است که اگر خودم - امیرالمؤمنین - را هم ترور کنند و شهید بشوم، ابائی ندارم.
پانوشتها:
1- نهجالبلاغه، خطبه 3.
2- همان.