۳۶۸ - خاطره ای از شهید سرلشکر پاسدار مهدی باکری: برادر رحمان!این نان را میشود خورد؟! ۱۴۰۰/۰۸/۲۲
محل استقرار بهداری و درمانگاه لشکر در سمت راست ورودی پادگان، نزدیک چادر فرماندهی بود. در چادر بودم که از بیرون چادر کسی مرا به اسم صدا کرد. بیرون که آمدم آقا مهدی (باکری فرمانده لشکر) را جلو چادر تدارکات بهداری دیدم. سر گونی را با یک دست گرفته بود و با دست دیگرش لای نان خوردهها را میگشت. تا آخر قضیه را خواندم. سلام کردم، جواب سلامم را داد و تکه نانی را از گونی بیرون آورد و به من نشان داد و گفت: برادر رحمان! این نان را میشود خورد؟! بله، آقا مهدی میشود. دوباره دست در گـونی کرد و تـکه نان دیـگری را از داخل گونی بیرون آورد. ایـن را چطور؟ آیا این را هم میشود استفاده کرد؟ من سرم را پایین انداختم. چه جوابی میتوانستم بدهم؟ آقا مهدی ادامه داد. الله بنده سی(بنده خدا) پس چرا کفران نعمت میکنید؟... آیا هیچ میدانید که این نانها با چه مصیبتی از پشت جبهه به اینجا میرسد؟... هیچ میدانید که هزینه رسیدن هر نان از پشت جبهه به اینجا حداقل ده تومان است؟ چه جوابی دارید که به خدا بدهید؟ بدون آنکه چیز دیگری بگوید سرش را به زیر انداخت و از چادر تدارکات دور شد و مرا با وجدان بیدار شدهام تنها گذاشت.
خاطره از رحمان رحمان زاده، کتاب «خداحافظ سردار»
نوشته سید قاسم ناظمی، چاپ سوم، صفحه 25