خاطره ای از شهید محمدرضا علیخانی:
پروانهای که در آتش سوخت
بلوغ و بالندگی کودکِ سالهای دور
دومین پسر و چهارمین فرزند خانواده در سومین روز از سومین ماهِ سال چهل و چهـار، در روستای طلاور شهرستان باغملک به دنیا آمد. پدرش ملا علی اصغـر کشاورز و حافظ قرآن بود. ملاعلی اصغر را همه طلاور میشناختند؛ سواد مکتبی داشت و حنجرهاش وقف امام حسین علیهالسلام بود. پیر غلامی بود برای خودش!
سیرت پاک کودکانه محمدرضا، درسهای شیخ عبدالحسین غروی و الگوبرداری از منشِ سلوکانه پدر، قطراتی از باران معنوی زندگیاش بودند که وحدت آنها زمینه استغراق او را در دریای بندگی فراهم آورد.
در موسمِ جوانه زدنِ بهـار در دلِ زمستان سرد و گاهِ تکثیر شکوفههای اُمید در دلهای بیدار مردم عدالت خواه؛ کودکِ آن سالهای دور به بلوغ و بالندگی رسید و دست در دست هم وطن خویش نهاد و پیوند شجاعت و غیرت را از خود نشان داد. بزرگ مردِ کوچکی بود که به همراه پسر عمویش معلم شهید نصرت الله علیخانی و جوانان مومنی همچون معلم شهید علیرضا یزدان پناه و مبارزان انقلابی همچون سردارشهید هدایت الله خسروی و بزرگانی نظیر عالم وارسته مرحوم حاج شیخ عبدالحسین غروی بهمئی و بسیاری دیگر از مردم منطقه حلقه قوی و بابصیرتی را تشکیل دادند؛ حلقهای که مشتمل بر پیر و جوان و کودک و کهنسال بود. محمدرضا عضو گروهی بود که در خفـا اطلاعیههای امام را به دست مردم میرساند و آشکارا علیه رژیم فاسد پهلوی راهپیمایی و تظاهرات میکرد. محرم سال ۱۳۵۶ بود که گدازهاندوه گلوی حاج شیخ عبدالحسین غروی را میسوزاند. بلند شد. وضو گرفت و به سوی منبر قدم برداشت و برای اطفای آتش نهفته در سینه خودش و مردمِ رنجور زمانه نوحه سرایی کرد: «بر پهلوی لعنت! خون خوارِ ضدِ قرآن!» مردم همه جواب میدادند: بر پهلوی لعنت... محمدرضا هم یکی از لیدرها بود و شعارها را هدایت میکرد. همان شب دژخیمان ملعون ریختند به دل جمعیت و تا جایی که میتوانستند مردم را زیر ضرب و شتم خود قراردادند؛ محمدرضا هم از این قایده مستثنی نبود؛ آن قدر کتک خورد که بدنش سیاه و کبود شده بود. آن شب بود که فهمید بدونِ تحمل سختی و درد راهی برای رسیدن به قله آرزوهایش وجود ندارد.
مأمور شده بود به روشنگری
اعتقادش راسختر از قبل بود و عزمش جزمتر از همیشه! انگار مأمور شده بود به روشنگری؛ سخنور خوبی هم بود. هرجا میرفت صحبتهای غرایی درباره راهِ روشنِ فردا میکرد و انصافاً مردم هم جوری پای حرفهایش مینشستند طوری که انگار عالم وارستهای وعده بهشت به آنها میدهد.
نیمه دی ماه سالی که انقلابمان انفجار نور شد؛ در روستای رود زیر شهرستان باغملک مردم در دل سرما به شعله برخاستند و علیه رژیم پهلوی شعار دادند. عوامل ژاندارمری طوری به آنها تاختند که در نفسهای روشنِ روستا، صدای آسمانی دو شهید به نامهای اسکندر جاویدان و احمد داورپناه جاودانه شد. پیکر غرق به خون این شهدا را مردم روی دست گرفتند در حالی که در دستهای شان هنوز عکس خمینی کبیر بود؛ همان خورشیدی که با طلوعش نورِ آزادگی و مهرِ ولایت را به دلهای مردم هدیه داد؛ نوری که قلب محمدرضا را منور کرد و او نیز چون پروانهای دور آن میچرخید... چرا؟ چون خمینی کبیر برای او به مثابه یک منادی بود که ندای دعوت به اسلام ناب محمدی را با عدالت علوی و حماسه عاشورایی درآمیخته بود تا انتظار مهدوی در جامعه ایرانی به منصه ظهور برسد.
از زمان آغاز مبارزات انقلابیاش هرگز دست از مجاهدت برنداشت تا هنگامه افول ظلمت... تا طلوعِ فجر از افق سُرخ خونهای بر زمین ریخته شهدای انقلاب... تا پیروزی خون بر شمشیر؛ مشترکِ قیام عاشورا و انقلاب اسلامی است.
دلاوری که پاسبان ضمیر خویش بود
وقتی شجره طیبه به بار نشست؛ معمار کبیر انقلاب اسلامی فرمان به تشکیل سپاه پاسداران داد و طولی نکشید که جوانان زیادی در سراسر ایران جذب این نهاد شدند. سردار شهید هدایتاله خسروی از جمله جوانان انقلابی بود که در تشکیل هسته اولیه سپاه پاسداران شهرستان ایذه نقش مهمی داشتند.
شیر نترسی بود! آن گاه که آتش جنگ عراق علیه ایران شعلهور شد؛ محمدرضا درس و مدرسه را رها کرد و در همان روزهای ابتدایی جنگ به همراه اولین گروه از جوانان اعزامی از شهرستان باغملک به سمت جبههها راهی شدند و از آن روز به بعد حضورش در جبهههای نبرد تداوم همیشگی پیدا کرد به طوری که پس از مدت کمی که از حضورش در مناطق عملیاتی فکه و دهلاویه گذشت چنان دلاوریهایی از خود نشان داد که در بین هم رزمانش به شیر نترس معروف شد؛ خصوصیت بارزی که اکثر همرزمانش به آن اذعان داشتند هم همین شجاعت و نترس بودن شهید علیخانی در برابر دشمنان انقلاب بود! آن روزها محمدرضا فارغ از توجه به آرزوهای جوانیاش؛ جان بر کف مینهاد و سینه در مقابل دشمن سپر میکرد؛ وقتی صدام وعده فتح سه روزه استان خوزستان را داد؛ پا به پای جوانهای ولایت مدار؛ حضور مقتدرانهای از خود نشان داد و به مثابه آذرخشی سهمگین نعرههای مستانه بعثیها را در هم شکست. کم استراحت میکرد؛ کم میخورد و کم میگفت؛ پاسبان ضمیر خویش بود و از کیمیای تهذیب نفس، مس وجودش را به طلای نابِ ایمان زراندوز کرد.
رخت جهـاد و ردای شهادت
دوسال بعد از آغاز جنگ به طور رسمی به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و رخت جهـاد بر تن کرد. خودش میگفت هربار که این لباس را میپوشد گویی ردای شهادت بر تن میکند. در حالی که زمینه برای رشد مادی و طی کردن دوتا یکیِ پلههای ترقی برایش مهیا بود؛ چشم بر همه چیز غیر از جهـاد فی سبیل الله بست چرا که عاشقان اباعبدالله الحسین علیهالسلام آدمِ معامله کردن ارزشهای مادی با ارزشهای معنوی نیستند و بیگمان شهید علیخانی مکتب امام حسین علیهالسلام را به خوبی میشناخت و از عمق جان به مولای خویش عشق میورزید.
چند ماه پس از اولین حضورش در جبهه جهت دیدار خانواده به خانه بازگشت و با استقبال گرم خانواده و مردم زادگاهش طلاور روبه رو شد، اما مدتی بعد که دوباره تصمیم بازگشت به جبهه را داشت با مخالفت عدهای از بستگان مواجه شد؛ آنها میگفتند: محمدرضا! تو اول راه زندگی هستی و سنت برای حضور در این معرکه کم است؛ نباید به جبهه برگردی! محمدرضا در کمال متانت و وقار و با احترام پاسخ داده بود: «امروز امام به ما نیاز دارد و باید بروم و او را یاری کنم» یکی از ریش سفیدهای فامیل بلند شد و گفت: پسرجان! امام چه نیازی به تو و امثال تو دارد؟ محمدرضا با طمانینه پاسخ داد: «رئیس جمهور بنی صدر، خائن است. به امام خیانت میکند اگر ما به جبههها نرویم خوزستان به دست دشمن میافتد.»
از بلندیهای یخ زده کردستان تا دشتهای سوخته خوزستان
آن روز شنیدن این حرف آن هم از زبان یک نوجوان کم سن و سال برای برخی از اطرافیان حاضر در آنجا غیرمنتظره و باورنکردنی بود چرا که بنی صدر
را رئیسجمهور کشور و به ظاهر یار امام میآمد اما حضور در جبهه به شهید علیخانی بینش و بصیرت عمیقی داد که میتوانست در آن زمان مسائل روز را موشکافانه بررسی و جریان درست را از جریان انحرافی به درستی تشخیص دهد.
عزم راسخ و بصیرت ستایش برانگیز محمدرضا توانست موافقت خانوادهاش را برای حضور دوبارهاش در جبهههای نبرد جلب کند و دوباره راهی مناطق عملیاتی شود. حضور بیش از ۹۰ ماه حضورش در جبهههای حق علیه باطل از بلندیهای یخ زده کردستان تا دشتهای سوخته خوزستان خود مثنوی هفتاد منی است که شرحش در این نوشتار نمیگنجد.
او در مرحله دوم اعزام به جبهه که چند هفتهای برای دستهبندی و مشخص شدن یگان و نهاد مرتبط به طول انجامید در تیپ۴۶ فجر گردان خرمشهر به سر برد. پس از آن در دوم فروردین ماه سال ۶۱، اولین حضور رسمی و سازماندهی شده خود را در عملیات فتح المبین تجربه کرد و چون در آن عملیات سن و سال پایینی داشت به عنون امدادگر در عرصه حاضر شد.
تجلی واژه غیرت و شجاعت بود
تجلی واژه غیرت و شجاعت بود و با ارادهای پولادین تمام توان خود را برای دفاع از کیان نظام اسلامی به کار میگرفت. مدت زیادی از حضورش در مناطق عملیاتی نگذشته بود که شناختِ خوبی از ادوات جنگی به دست آورد و مورد توجه فرماندههان قرار گرفت؛ بعد از گذشت مدتی کوتاه به استخدام رسمی سپاه درآمد و در بهمن سال 62 به تیپ۷۲ محرم مُلحق شد. روحیه فعال و خستگیناپذیرِ او، آمادگی جسمی و تسلط کامل بر تاکتیکها و فنون جنگ باعث شد که به عنوان یکی ازنیروهای اطلاعات عملیات مُعرفی شود؛ تجربهای جدید و متفاوت در عرصه مبارزه و جهاد در راهِ خدا که شهید علیخانی توانست در یلدای بلندِ عاشقی در آن ره صد ساله را یک شبه طی کند و حضوری درخشان و ماندگار از خود به یادگار بگذارد.
جغرافیای بودنش مرز نداشت!
جغرافیای بودنش مرز نداشت! فرقی نمیکرد کجا و در چه جایگاهی باشد؛ هر کجا بود سروِ قامتش را سپر تُندبادهای دشمن میکرد؛ یک روز در لشکر نجفاشرف، یک روز در سپاه پاسداران ایذه و روزی دیگر در لشکر۷ولی عصر(عج).
«یاالله یاالله یاالله» و قاتلوکم حتی لاتکون فتنه یا فاطمه الزهرا ادرکنی!
صدای رسا و باابهت شهید علیخانی و هم رزمانش در گوش شب میپیچید وقتی جان در طبق اخلاص گذاشتند و در عملیات بدر خوش درخشیدند. دستاوردهای عظیمی که مهم ترینِ آنها تصرف بیش از ۵۰۰ کیلومتر از منطقه هور و اسارت بیش از ۱۰ هزار نفر از بعثیها بود.
شهید علیخانی تا آخرین روزهای دفاع مقدس در مناطق عملیاتی حضور داشت گاه به عنوان یک رزمنده جسور و شجاع و گاهی به عنوان فرماندهای مبتکر و دارای شم اطلاعاتی بالا و در عین حال گمنام. حضور موثر او در کُردستان و عملیاتهای فتح المبین والفجر مقدماتی عملیات بدر، والفجرهشت،کربلای چهار و کربلای پنج در تاریخ ایران ثبت و ضبط شده است.
پیشرفت او هرگز باعث نشد که دچارحرص و طمع برای بهدست آوردن موقعیت کاری بالاتر و یا وضعیت مالی درخور و ایدهآلی برای کسب آرامش و آسایش در زندگی باشد و همواره در اوج سادگی و قناعت زندگی میکرد.
پس از اتمام هشت سال دفاع مقدس همچنان به عشق مام میهن و انقلاب و اسلام، سر بر سودای عشق نهاد و آرام و قرار نداشت؛ تا اینکه سرانجام بعد از۲۸سال خدمت شجاعانه و فداکارانه از نظر اداری و نظامی مدت زمان خدمتش به پایان رسید.
برای او مبارزه هم چنان ادامه داشت
ترکشها، جراحات شیمیایی و زخمهای بسیاری از دوران دفاع مقدس به یادگار بر پیکر داشت و وقتِ آن رسیده بود که دمی استراحت کند و خستگی از تن بزداید؛ وقت آن بود که حیاط خانه شان پر از هیاهوی نوهها و فرزندان شود و او تبسمی کند و طعمِ غریبِ آرامش را بچشد اما... او همان عاشقِ بیقراری بود که در آرزوی دیدار و وصال به معشوق میسوخت. هرگز نخواست که با دل بستن به دنیا و مافیها لمحهای و لحظهای از محبوب خود دور باشد؛ پاي از بند خاك گسست و بال به پرواز در افلاك گشود و به نور پیوست؛ نوری که خداوند در جان او برافروخت تا تاريكي از شانههاي زندگي بگريزد و راه بر ما روشن شود.
آری جنگ و کار اداری برای او خاتمه یافته بود اما مبارزه هم چنان ادامه داشت؛ آن هنگام که همرزمان قدیمیاش را در تیپ تکاوری امام حسن مجتبی علیهالسلام دید؛ سر از پا نشناخت و به این قافله پیوست تا بتواند برای دفاع از حریم حرم به سوریه اعزام شود.
شمع شعلهور شد و پروانه در آتش گُل کرد
شمع شعلهور شد و پروانه در آتش گُل کرد و او به آرزوی خود رسید! آبان سال 94 همراه همرزمان قدیمی و نیروهای جدید عازم سوریه شد بیآنکه به خانواده چیزی بگوید؛ خوف این را داشت که مبادا عواطف پدرانه مانع از این سفر شود؛ اسطوره مهر و اقتدار بود برای فرزندان، تجلیاشداء علیالکفار رحماء بینهم. رحمت و مهربانیاش دوستی و پیوندی عمیق با اعضای خانواده پدید آورده بود. میترسید فرزند، او را از محبوب واقعی دور کند برای همین بیخبر رفت و دل کند تا دل بسپارد.
از همان روزهای اول حضورش در سوریه شجاعت و دلاوری را در میدان نبرد با تروریستهای تکفیری به رُخ کشاند؛ همرزمانش در سوریه میگویند اگر بخواهیم شهید علیخانی را در یک کلمه توصیف کنیم بیشک هیچ عبارتی برازندهتر از «شیرِ میدانِ نبرد» برای او نخواهیم یافت.
پس از گذشت مدت زمانی از حضور مفید و موثر او در سوریه، ماموریت نظامیاش در دی سال 94 به پایان رسید و به رغم میل باطنیاش مقدمات بازگشت به ایران را فراهم کرد؛ چندساعت قبل از بازگشت مطلع شد که تعدادی از نیروهای خودی در استان حلب و شهر خانطومان در شرایط بسیار سخت و دشواری قرار گرفتهاند.
وقتی شنید که بیش از 200 نفر از مجاهدان در محاصره شدید دشمن قرار گرفته بودند آسیمهسر به منطقه عملیاتی خانطومان رفت؛ بیآنکه کسی از او بخواهد که بازگشتاش را به تعویق بیاندازد... بالاخره به خانطومان رسید و با درایتی داهیانه به هم راه هم رزمانش تا نزدیکی نیروهای تروریستی پیش رفت و با آتش قبضه راکتانداز 107کاتیوشا باعث ویران شدن معابر و سنگرها و به هلاکت رسیدن تعداد زیادی از تکفیریها شد.
در نهایت با مبارزه جانانهای که او و همرزمانش از خود نشان دادند محاصره شکسته شد و نیروهای خودی از محاصره دشمن آزاد شدند و حتا مقدمات آزادسازی شهر خانطومان نیز فراهم شد با این حال چون شهید علیخانی و تعدادی دیگر از همرزمانش به دلِ دشمن زده بودند و مسافت زیادی را جلو رفته بودند نیروهای دشمن موقعیت آنها را شناسایی کردند و با پرتاب موشک به سمت آنها، محل اختفا را به آتش کشاندند. در این حادثه اکثر رزمندگان مجروح شدند و شهید علیخانی و دوست و همرزم دیرینهاش شهید فرامرز رضازاده نیز در اثر شدت جراحات وارده به درجه رفیع شهادت نائل شدند.
شهادتی شبیه ابوالفضل
شهادتی شبیه به مرادش ابوالفضل العباس علیهالسلام یافت؛ دست از پیکر جدا و تیر در چشم!
کسی که سالها در آتش هجران شهادت میسوخت بالاخره به آرزوی دیرین خود رسید. مرید سقای آب و ادب بود و به تبعیت از مُرادِ خود حضرت بابالحوائج که درود خدا بر او، دست از بدن جدا و تیر در چشم به سوی معبود شتافت و آن گونه که وصیت کرده بود در زادگاهش روستای طلاور بخش صیدون شهرستان باغملک در میان استقبال بسیار با شکوه مردم در کنار مزار پسرعموی شهیدش نصرت الله علیخانی و پاسدار شهید خسرو علیخانی چهره در نقاب خاک کشید و نامی از خود بر تارک تاریخ این سرزمین به یادگار نهاد.