سمیه همتپور
تواضع و افتادگی را به کمال رسانده و میگوید؛ من هیچ نکردهام! فقط سعی کردم با توانِ کم و عشقی سرشار به انقلاب اسلامی خدمت کنم؛ کاری که آن وظیفه خود میدانستم و هنوز هم در رکاب انقلاب اسلامی هستم.
از خودش هیچ سابقه و رزومهای برجا نگذاشته؛ خدمت در عینِ گُمنامی... چرا؟ چون به قول شهید چمران از معجون عجیبِ عشق نوشیده؛ معجون افسانهای که قطرهاش انسانی را به کُلی مُنقلب میکند؛ خودخواهی را میکُشد و فداکاری خلق میکند؛ خست را زایل میکند و سخاوت جایگزینش میکند سخاوتی که حتی حیاتِ خود را در مقابل یک نگاه در یک لحظه تقدیم میکند. چه کیمیای عجیبی... وای بر آن کس که از این معجون بیاشامد و وای بر آن کس که این کیمیای خلقت را به مس وجودِ او تلاقی کند.
دستگاه ضبط صدا را که روشن کردم چشم گرد کرد و با تعجب پرسید: مگر قرار است صدایم را ضبط کنید؟ و خطاب به دوست قدیمیاش که از قضا مدیر ماست میگوید: فکر کردم دعوتم کردی اینجا تا باهم دیداری تازه کنیم و برگهای خاطرات آن روزها را ورق بزنیم. میخندیم و میخندد؛ میداند که دیگر مقاومت کارساز نیست و تسلیم میشود و صندوقچه ارزشمند خاطراتش را برایمان میگشاید.
دکتر سید علیاکبر جعفری موسوی عضو هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی اهواز و رفیق قدیمی شهید دکتر سیدمحمد بهشتی است. او همچنین در یک برهه زمانی با شهید دکتر مصطفی چمران و رهبر معظم انقلاب آیتالله خامنهای در دفتر فرماندهی ستاد جنگهای نامنظم در اهواز همنشین بوده است. آوای قلم این بار از نورِ خاطرات ناب این یارِ دیرین انقلاب گوش نواز شده است؛ پس بیایید تا باهم به گوشهای از آن گوشِ جان بسپریم:
بعد از پیروزی انقلاب با بزرگانی چون شهید بهشتی، آیتالله خامنهای و بسیاری از افراد تاثیرگذاری که اینک چهره در نقابِ خاک کشیدهاند هم سفر بودم؛ همین طور با برخی از افراد شناختهشدهای که در طول این مسیر کم آوردند و از قطار انقلاب پیاده شدند ولی نام و کردارشان در تاریخ این سرزمین ثبت شده است.
روزهای ابتدایی پاییزِ سال پنجاه و نُه آیتالله خامنهای و دکتر چمران که هر دو عضو شورای عالی دفاع بودند، با صلاحدید امام به اهواز آمدند و با توجه به تجربیاتی که شهید چمران در لبنان و کُردستان آموخته بود، ستادی را بنیانگذاری کرد که خیلی زود تبدیل به کابوس ارتش منظم بعث عراق شد. چمران به خوبی میدانست که در برابر ارتش مجهز و منظم دشمن، بهترین دفاع استفاده از شیوه جنگهای نامنظم است. بر همین اساس تشکیلات خود را «ستاد جنگهای نامنظم» نامگذاری کرد. این ستاد که در دانشکده کشاورزی دانشگاه شهید چمران اهواز مُستقر بود بعدها به الگویی برای اداره جنگ تبدیل شد. دانشکده علوم هم انبار مهمات ما بود و تا جایی که به خاطر دارم تا سقف این دانشکده را دینامت چیده بودیم و هر آن ممکن بود با یک انفجار کُل دانشگاه روی هوا برود. شهید چمران و آیتالله خامنهای مستقیما بر فعالیتهای آن ستاد نظارت میکردند و ارتباط بسیار خوبی هم با نیروها داشتند.
خاطرم هست یک بار که آیتالله خامنهای در ستاد فرماندهی جنگهای نامنظم مشغول کار بودند مرحوم دکتر حسین چوبین که از اساتید فرهیخته دانشکده الهیات و معارف اسلامی دانشگاه بود نزد من آمد و پرسید: به نظرت شعری که تازه سرودهام را برای آقای خامنهای بخوانم؟ نمیدانستم چه بگویم؛ از یک طرف سر ذوق آمده بودم و از طرفی دیگر نمیخواستم وقتِ ایشان را بگیریم. در نهایت قرار گذاشتیم که در یک فرصت مناسب شعر را برای آقا بخواند. چوبین آدم سرزبانداری بود و خیلی راحت با آقای خامنهای ارتباط گرفت و شعر تازهاش را خواند؛ آقا هم خیلی خوششان آمد و طیبالله به آن شاعر خوش ذوق گفت و راهی جلسهای دیگر شد. شب که ایشان را دیدم رو کردند به من و انگار یک مرتبه چیزی یادشان آمده باشد گفتند: فلانی! آن شاعری که امروز آمد و شعر خواند را میشناسی؟ گفتم بله آقا از دوستان نزدیک من هستند. گفتند بگو بیاید اینجا تا با هم دیدار و گفتوگویی داشته باشیم. من هم سریع خودم را به اولین اتاقی که تلفن داشت رساندم و نمره تلفن منزلش را گرفتم و گفتم زود بیا که آقا میخواهد تو را ببیند. مرحوم چوبین هم از خداخواسته شور و شعفی در کلامش هویدا شد و دیری نگذشت که خود را به ما رساند. سپس آقا به ایشان گفت دوباره شعر را بخوان! شعر که تمام شد آقای خامنهای چند نکته عربی را راجع به شعر بیان کردند که واقعا برای مان جالب بود ایشان تا ایناندازه بر ادبیات عرب مسلط است و میتواند ایرادهای شعر استاد عرب زبانِ رشته ادبیات عرب را به او گوش زد کند. حرفهای آقا که تمام شد دکتر چوبین سرش را نزدیک گوش من آورد و با لحنی حیرتزده گفت: الله اکبر! آقای خامنهای چه قدر چیز میداند!
بعد از آن هم ارتباطی بین ایشان و آقا پدید آمد که تا سالیان سال ادامه داشت تا جایی که وقتی دکتر چوبین دارفانی را وداع گفتند حضرت آقا دستور دادند که او را در قطعه نامآوران بهشت زهرا دفن کنند.
ما در ستاد فعالیتهای بسیار گستردهای داشتیم و آدمهای بزرگی هم رفت و آمد میکردیم؛ آن موقع بسیاری از افراد برای خودشان گواهی فعالیت میگرفتند و پروندهسازی میکردند؛ دوستان نزدیکم میگفتند سید! تو که خودت همه این گواهینامهها را امضا میکنی چرا یک پرونده پر و پیمان برای خودت درست نمیکنی؟ من هم در آن شرایط جنگی و وضعیتی که داشتیم پاسخ میدادم مگر ما زنده میمانیم که بخواهیم از این گواهیها استفاده کنیم؟ و بعد از آن هم هیچ وقت برای هیچ کاری دنبال آن گواهیها نبودم تا اینکه سال گذشته مجبور شدم برای کار اداری فرزندم به سوابق گذشته مراجعه کنم. جالب است وقتی به متصدی آن قسمت گفتم فلانی هستم و آمدم دنبال سوابقم خندهای به تمسخر کرد و گفت: آقا تو اصلا کجا بودی؟ چرا تا حالا پیدات نشده بود؟ من هم گفتم ببخشید اصلا اشتباه آمدهام و عطای این مدرک را به لقایش سپردم و رفتم.
درباره شهید بهشتی از من پرسیدید... چه بگویم؟ هر حرفی بزنم باز هم شرمسارم چون ما هنوز نمی از دریای وجود شهید بهشتی را نشناختهایم. اگر تاریخ هزار باره تکرار شود بازهم هیچ کس شهید بهشتی نمیشود؛ نوع زندگی، سرسختی او دربرابر ناحقیها، تواضع در برابر حق، وسعت نظر، بُردباری، عشق او به معمارکبیر انقلاب اسلامیِ و علاقهای که به خودِ انقلاب داشت او را شهید بهشتی کرده بود. اگر من و دوستان نزدیک به او تمام خاطراتی که با ایشان داشتیم را بازگو کنیم باز هم حقِ این شهید بزرگوار به طور کامل ادا نمیشود. همیشه گفتهاند اگر میخواهید کسی را بشناسید ببینید چه طور متولد شده چگونه زیسته و به چه صورت از دنیا کوچ کرده است؟ شهید بهشتی کسی بود که حتی زمان شهادتش هم در حال تلاوت آیههای قرآن بود.
پیش از انقلاب اسلامی در مرکز اسلامی هامبورگ آلمان خدمت ایشان رسیدم. در مسجدی که به عنوان قدیمیترین مسجد شیعیان در اروپا شناخته میشود؛ زمانی که به مسجد رسیدم اذان را گفته بودند و همه نمازگزاران مهیای اقامه نماز شدند. من هم به سرعت کفشهایم را درآوردم و شتابان به دنبال مُهر گشتم تا از قافله عقب نمانم اما تلاشم بینتیجه بود و متوجه شدم حتی محلی برای قراردادن مُهرها هم تعبیه نشده است. تعجب کردم. میدانستم که در این مسجد سُنی و شیعه باهم نماز میخوانند اما فکر نمیکردم که باید بدونِ مُهر نمازم را اقامه کنم. ناامیدانه به صف نمازگزاران پیوستم؛ برخی دستها را به هم بسته بودند و تعدادی هم به سنت شیعیان عمل میکردند. همین که قامت به نماز بستم متوجه شدم که فرشهای مسجد به گونهای طراحی شدهاند که محلِ سجده به جای آنکه از تار و پودِ قالی باشد از حصیر است تا منعی برای نمازگزاران وجود نداشته باشد. ضمن اینکه خواندن نماز روی سجادههای حصیری در بین اهل تسنن نیز رواج دارد. از تدبیر داهیانه شهید بهشتی که با یک تیر چند نشان زده بود و حتی در جزییترین موارد به وحدت مسلمانان توجه داشت؛ محظوظ شدم و خود را به او رساندم و آشنایی ما از همان جا شروع شد و همچنان هم ادامه دارد. چون به اعتقاد من شهید بهشتی هنوز زنده است و اگر چه در ظاهر مظلومانه به شهادت رسیده اما در بین ماست و چه بسا اینکه ایشان و رهنمودهای داهیانهشان همچون ریسمانی بارها و بارها ما را از ورطه تباهی نجات داده است.
خاطرم هست یک بار میخواستم از طرف حزب ایشان را به خوزستان دعوت کنم؛ آن موقع من عضو هیات علمی دانشگاه بودم و خیلی نگرانی داشتم که تشریفات سفرشان را چه طور فراهم کنم. خانه ما کوچک بود و فضای مناسبی برای پذیرایی نداشت. به همین خاطر از رئیس وقتِ دانشگاه خواستم خانهاش را در اختیار ما قرار دهد؛ خانهای ویلایی و بزرگ در پادادشهر. آن شب شهید بهشتی بدون هیچ تشریفات و محافظی به اهواز آمد؛ من و آیتالله موسوی جزایری همراه ایشان بودیم و پس از اینکه چرخی در شهر زدیم راه افتادیم به سمت محل استقرارمان؛ آن موقع منطقه پادادشهر بیابان بود مثل الان نبود که این قدر رونق داشته باشد. مثل یک بیابانِ تاریک بود. حاج آقا موسوی جزایری که از جزییات سفر بیاطلاع بود رو به من کرد و با نگرانی پرسید: راننده ما را کجا میبرد؟ پیش از آنکه بخواهم پاسخی به ایشان دهم؛ آقای بهشتی خندهای کرد و گفت: سید! نگران نباش؛ جای بدی نمیرویم.
شب از نیمه گذشته بود که به مقصد رسیدیم و مستقر شدیم؛ همه ما حسابی خسته بودیم به همین دلیل طولی نکشید که از شهید بهشتی و صاحب خانه خداحافظی کردیم و قرار گذاشتیم که صبح زود برای صبحانه خدمت ایشان برسیم. الحق والانصاف آقای مشاک رئیس دانشگاه در میزبانی سنگ تمام گذاشته بود و بهترین وسایل، تجهیزات و خوراکیها را برای ما فراهم کرده بود. خاطرم هست برای ما سه نفر سفرهای پهن کرده بود به قاعده یک فرش دوازده متری که انواع و اقسام خوراکیها در آن مشاهده میشد؛ از سرشیر و عسل و شیر برنج گرفته تا نان و پنیر و گردو، انواع مرباها و.... موقع صبحانه همه دور سفره جمع شدیم و منتظر ماندیم تا شهید بهشتی هم به جمع ما بپیوندد. اما هرچه صبر کردیم و انتظار کشیدیم خبری نشد. صاحبخانه گفت الان نانها سرد میشوند و از دهان میافتند. سپس بلند شد و به دنبال ایشان رفت. دید آقای بهشتی در حال مسواک زدن است؛ پرسید: آقا سید! چرا تشریف نمیآورید؟ بهشتی گفت: شما میل بفرمایید من چیزی نمیخواهم. صاحبخانه که متوجه شده بود دلیل این استنکاف چیست خیلی ناراحت شد و مُدام خود را سرزنش میکرد که چرا چنین سفره تجملاتی برای او پهن کرده در حالی که ایشان به یک نان و پنیر ساده بیشتر تمایل داشتند.
یک بار دیگر که ایشان را دعوت کردیم و به همراه همسرشان به اهواز آمدند؛ شب هنگام بعد از اتمام چند برنامه فشرده که در طول روز سپری کردیم به منزل یکی از دوستان رفتیم. همه گرسنه و خسته منتظر بودیم که شام را بیاورند؛ اما صاحب خانه هیچ تدارکی برای شام ندیده بود و نمیدانست که ما شام نخوردیم. با شرمندگی گفت که ما دیروز آبگوشت داشتیم و گوشتهایش را هم خوردهایم و تنها مقدار اندکی از آبِ آب گوشت موجود است؛ شهید بهشتی با متانتی خاص طوری که عرق شرم از چهره صاحبخانه بزداید گفت: چه اشکالی دارد؟ مگر این نعمت خدا نیست؟ همین را دور هم میخوریم.
در یکی از سفرهایی که ایشان به خوزستان داشتند و همزمان با ریاست جمهوری بنی صدر بود. یک روز شهید بهشتی من را صدا زد و گفت فلانی میخواهم یک نشست مطبوعاتی برگزار کنی چون لازم است یک سری اطلاعات در اختیار مردم قرار بدهیم. قرار شد محلی را در نظر بگیریم و هماهنگیها را انجام دهیم. تمام خبرنگاران مطرح را از رسانههای مختلف دعوت کردیم و مقدمات کار را به طور کامل مهیا ساختیم. کار سخت و زمان بری بود با این حال به هر نحو بود به بهترین شکل ممکن آن را انجام دادیم و انتظار داشتیم ماحصل کار خستگی را از تن مان بزداید؛ اما در کمال تعجب در حالی که همه چیز آماده برگزاری نشست بود آقای بهشتی من را صدا زد و گفت: سیدجان! جلسه را برگزار نمیکنیم. بسیار متعجب شدم و علامت سؤال بزرگی در نینی چشمهایم پدیدار شد. گفتم چرا؟ با قاطعیت همان جمله را یک بار دیگر تکرار کرد و من دیگر هیچ نگفتم و او هم هیچ نگفت. از اتاق بیرون آمدم در حالی که به شدت کلافه و مُکدر بودم. سوگوارِ آن همه زحمتی بودم که با یک جمله از کف رفته بود و شرمنده مدعوین. اما چارهای نبود و مصاحبه را لغو کردیم. مدتی گذشت تا اینکه صدایم کرد. آن موقع شهید بهشتی در قوه قضائیه مشغول خدمت بودند. آن روز به من گفت: من اگر گفتم مصاحبه را لغو کنید دلیل داشت. من چند روز پیش در پی فشارهایی که بنیصدر به من وارد کرده بود و عرصه را بر من تنگ نموده بود؛ رفتم خدمت امام و کاغذی را از جیب درآوردم و استعفایم را تقدیم ایشان کردم. امام پرسید: آقای بهشتی! مردم درباره من چه میگویند؟ گفتم همه شما را دوست دارند و میگویند خدایا از عمر ما بکاه و به عمر امام بیفزای. امام پرسید: میدانی اگر همین مردم روزی علیه من شعار بدهند چه خواهم کرد؟ در اتاق را میبندم و محاسبه نفس میکنم که این کارها چه قدر برای خودم بوده چه قدر برای خدا بوده است. آن گاه بر اساس حق حُکم میکنم چنانچه حق با مردم باشد با مردم همراهی کرده و علیه خودم شعار میدهم و اگر چنین نبود و حق با مردم نبود قاطعانه و محکم در برابر آنها میایستم و از حق دفاع میکنم. حتی اگر یکه و تنها باشم. حالا آقای بهشتی اگر شما بحق هستید نباید از حرفهای آقای بنیصدر برنجید و این چنین رفتار کنید. ببینید حرفِ حق کدام است؛ آن گاه بر اساس آن عملنمایید.
پس از شرح این ماجرا شهید بهشتی سفره دلش را برای من گشود و گفت: میدانی سید؟ بنیصدر یک روز قبل از مصاحبه علیه من حرفهای ناروایی زده و تهمتهایی را به من نسبت داده که اگر جلسه مطبوعاتی برگزار میشد من باید نسبت به آنها واکنشی نشان میدادم؛ اما... من نمیخواستم که ناراحتیام از این ماجرا در پاسخهایی که به گوش مردم میرسد دخیل باشد. چون ممکن است حرفی بزنم که به مصلحت انقلاب نباشد و این کار تبعیت از هوای نفس است و وای بر ما اگر بخواهیم در راه خدمت به این انقلاب لگام خویش را به دست نفسانیت بسپاریم.
حقیقتا من آنجا خیلی از خودم خجالت کشیدم که چرا اصلا ناراحت شدم و بیشتر از آن خجل زده شدم که چرا رنجش خاطرم را به او منتقل کردم. از همان جا ارادت من به شهید بهشتی چندین برابر شد وقتی دیدم که صادق است و مُبرا از نفاق آنچه درست است را انجام میدهد به فرمایش معمار کبیر انقلاب اسلامی پی بردم که در سوگ یار قدیمی و مخلص خود گفت: بهشتی یک ملت بود! شهادت بهشتی در مقابل مظلومیتِ او ناچیز است و من شهید بهشتی را یک فرد مجتهد، متدین، علاقهمند به ملت، اسلام و به درد بخور برای جامعه میدانستم.
هفتم تیرماه یعنی روزی که شهید بهشتی به شهادت رسید؛ قرار بود من خدمت ایشان در دفتر مرکزی حزب جمهوری باشم اما متاسفانه قطار تاخیر داشت و من نتوانستم خود را به قافله شهدا برسانم.
آهی از سویدای دلش میکشد و میگوید: هنوز که هنوز است ما شهید بهشتی را نشناختهایم و به این راحتیها هم نخواهیم شناخت؛ تاریخ هر روز جلوهای جدید از منش ارزشمند او را به رُخ ما میکشد و دریغ و صد افسوس که بزرگ مردی هم چون شهید بهشتی در میان نسل جدید چه قدر گُمنام و مظلوم است همان گونه که در زمان ما بود.