محمدجواد مهدیزاده
«طاریا» منطقهای است در ناحیه میانی دشت بقاع. فاصله زیادی با شهر بعلبک ندارد. روایات تاریخی غیر از آثار دوره رومیها، از وجود مزار یک پیامبر به نام «نجوم(ع)» و چشمهای همیشه جاری در بقعه این پیامبر در این منطقه سخن میگویند که مردم برای زیارت و تبرک به آن سر میزنند.
موضوع دیگری که تاریخدانان، خصوصا تاریخدانان معاصر نسبت به مردم طاریا به آن اقرار دارند، سلحشوری کم نظیر اهالی این منطقه است. به طور خاص در دوران معاصر، چندین فرمانده و رزمنده لایق از این منطقه ظهور کردهاند که تعدادی از آنان به درجه رفیع شهادت نائل شدند و تعدادی دیگر همچنان در حال نبرد با دشمن هستند.
تعدادی از این شهدا متعلق به خاندان «حمیه»، بزرگترین طایفه منطقه، هستند که قهرمان داستان ما نیز یکی از همین افراد است.
***
دو سال از ورود متجاوزین صهیونیست به پایتخت لبنان میگذشت. طی این مدت درگیریهای قابل توجهی در بیروت و اطراف آن رخ داد. این غیر از بمبارانها، حملات هوایی و بمبگذاریها در پایتخت نیمه ویران شده لبنان بود.
«حاج علی حمیه» برادری داشت به نام «وفیق» که از نیروهای ارتش لبنان بود. وفیق حمیه در یکی از همین حوادث در اطراف کلیسای «مار میخائیل» بیروت به درجه رفیع شهادت نائل شد.
بعد از شهادت وفیق، حاج علی از خدا پسری خواست که ادامه دهنده یاد و راه او باشد و عاقبت او هم مانند عمویش به شهادت ختم شود. یک سال بعد، خدا خواسته حاج علی را برآورده کرد و پسری نصیب او کرد. یک «وفیق حمیه» دیگر پا به عرصه وجود گذاشت. آن روز یکشنبه 19 خرداد 1364 (9 ژوئن 1985)، چند ماه بعد از عقبنشینی ارتش اسرائیل از بیروت و بسیاری از مناطق به نوار مرزی اشغالی جنوب، بود.
حادثه جالبی که اینجا اتفاق افتاد این بود که دولت لبنان شماره شناسنامه «84» را برای «وفیق حمیه دوم» در نظر گرفت؛ شماره سالی که عمویش «وفیق حمیه اول» در آن به شهادت رسید.
وفیق حمیه چهارمین فرزند حاج علی بود و پس از او سه برادر و خواهر دیگر هم آمدند.
***
از 8 سالگی نه نماز واجب را ترک کرد نه روزه را. علاقه وافرش به مسجد باعث شد که حتی بدون توصیه والدین، خودش برای خواندن نماز واجب به مسجد برود. بین دیگران این جمله او معروف شده بود که «نماز همسایه مسجد تو خونه درست نیست!»
علاقه بسیار زیادی به قرآن داشت. این علاقه به حدی بود که تمام اوقات فراغتش مشغول خواندن قرآن میشد. حتی وقتی که خانواده میفهمیدند دور از چشم آنها، نصف شب برای خواندن نماز شب بیدار میشود.
***
دوران اشغال جنوب لبنان بود و نوجوان بقاعی هم تصمیم گرفت کم کم وارد صفوف مقاومت اسلامیشود. برای این کار ابتدا باید مثل روال همیشگی به نیروهای پیشاهنگی جمعیت «المهدی(عج)» ملحق میشد. این هم همین کار را انجام داد و پس از مدتی توانست وارد بسیج کل مقاومت اسلامیشود. با این وجود از کارهای شخصی غافل نبود. وقتی تصمیم گرفت که بعد از دبیرستان به کار مشغول شود، پدرش او را به تعمیرگاه یکی از دوستانش فرستاد.
در آنجا چنان مهارتی از خودش نشان داد که توانست با کار کردن و فعالیت مداوم و گرفتن وام کاری، یک تعمیرگاه مجزا برای خودش افتتاح کند. بلافاصله تمام توان خودش را گذاشت تا بتواند وام تعمیرگاه را به طور کامل پرداخت کند و همین کار را هم کرد.
***
جنگ 33 روزه اولین مأموریت وفیق حمیه، که در جمع همرزمانش با لقب «یاسین» شناخته میشد، به عنوان یک رزمنده جوان در مقاومت اسلامی بود. او به همراه تعدادی از همرزمانش مأموریت داشتند در یکی از مناطق مشرف به خطوط پیشروی صهیونیستها، ابتدا ساکنان روستا را به یک منطقه امن انتقال دهند و سپس در کمین باشند تا در صورت پیشروی ارتش اسرائیل، با نیروهای صهیونیست وارد درگیری شوند.
به دلیل موفقیتهای نیروهای مقاومت اسلامی در نبردهای مرزی، وفیق و همرزمانش وارد درگیری مستقیم با صهیونیستها نشدند اما آمادهباش خود را تا روز آتشبس حفظ کردند.
***
دشمن تکفیری هم حرم حضرت زینب کبری(س) را مورد تهدید قرارداده بود و هم قصد داشت تمام نیروهای مخالف خود، از جمله شیعیان شام، را آواره یا نابود کند. این موضوع شامل شیعیان لبنان هم میشد.
وفیق حمیه، که حالا چند سال تجربه در مقاومت اسلامی داشت و یک مربی آموزشی بود، دیگر سکوت را جایز ندید. داشتن نامزد هم مانع او نشد. دفاع از زینب کبری(س) مأموریت جدید او، چند سال پس از پایان جنگ سی و سه روزه بود.
***
پس از نبردهای اطراف زینبیه، نوبت به پاکسازی مواضع تروریستها در اطراف مرز لبنان و سوریه رسید. نبرد از تپه «نبی مندو(ع)» در حومه شهر «قصیر» شروع و به پاکسازی تمام مناطق اطراف این شهر منتهی شد. وفیق حمیه در بسیاری از این نبردها مشارکت داشت.
***
یکی از بستگان جوان از دنیا رفته بود و تمام خانواده و بسیاری از اهل طاریا مشغول عزاداری بودند. وارد خانه شد و به پدر و مادر و دیگر اعضای خانواده گفت: «وقتی خبری از من رسید، این طور شیون نکنید! عزاداری شما فقط مجالس عزای اهل بیت(ع) باشه و بس!»
حتی سراغ عمو یا یکی دیگر از بستگانش، که قصد سفر حاج داشت، رفت و به او گفت: «موقع زیارت خونه خدا دعا کن که منم شهید بشم!»
***
تروریستهای تکفیری با سرسختی در قصیر میجنگیدند. نیروهای مقاومت اسلامی هم با تمام توان وارد صحنه شده بودند. سید حسن نصرالله از قبل به آنان گفته بود: «این نبردیه که توش فقط و فقط باید به پیروزی کامل برسیم و شهر رو آزاد کنیم!»
سحرگاه روز جمعه 14 اردیبهشت 1392 (چهار می2013) «یاسین» و همرزمانش پس از نبردی طولانی شبانه و طولانی، دقایقی را در یک خانه امن در نزدیک منطقه درگیری در قصیر به استراحت و نماز پرداختند تا دوباره وارد نبرد با تکفیریها شوند. درحالیکه بوی متعفن لاشههای تروریستهای تکفیری به هلاکت رسیده توسط نیروهای مقاومت اسلامی در اطراف پخش شده بود، ناگهان حرفی زد که همه تعجب کردند. گفت: «میدونین دارم چی میبینم؟! نور حضرت زهرا(س) رو!»
شاید عدهای با خودشان فکر میکردند که به خاطر دعا و ذکر زیاد چنین حالتی به او دست داده که این صحنه را میبیند، اما دقایقی بعد که هنگام نبرد تن به تن با تروریستها به آرزوی قدیمیاش رسید، دیگر همه یقین داشتند که چیزی که دید بشارتی حقیقی بود.
***
«پدر عزیزم! به شهادت من افتخار کن! مبادا دچار یأس و ناراحتی بشی چون امام حسین(ع) هم برای خدا از خونواده و همه چیزش گذشت!»