سعید رضایی
چفيه را از دور گردنش باز كرد تا شيشههاي دوربين را پاك كند. گرد و غبار انفجارات و دود گوگرد شيشههاي دوربين را سياه كرده بودند. از شدت بمباران روز همچون شب شده بود و چشم، چشم را نميديد.
كمي گوش تيز كرد. صداي زنجير چرخ تانكها بود كه به گوش میرسيد. نزديك و نزديكتر ميشدند.
با دوربين نگاهي به روبهرويش انداخت اما چيزي نديد. همين كه دوربين را چرخاند و به سمت چپ و راست نگاه كرد، چشمانش از تعجب نزديك بود از حدقه در بيايند. لشگر انبوه تانكها كه از بيراهه و ميان نخلستانها میخواستند به خط بزنند.
گوشي بيسيم را برداشت تا گِراي آنها را به توپخانه بدهد اما تعداد زياد تانكها آن هم با اين سرعتي كه به پيش میآمدند، امكان هر نوع مقابلهاي را سلب كرده بود.
كانال بيسيم را عوض كرد و فرمانده را گرفت و آنچه ديده بود، گفت. حال تصميم با خود فرمانده بود كه اين حمله گاز انبري را چگونه دفع كنند.
لحظاتي بعد دستور عقبنشيني موقتي و تاكتيكي صادر شد تا رزمندگان به عقب بازگشته و با سازماندهي بهتري حمله كنند اما حميدرضا همچنان سر جايش نشسته بود.
اگر بچهها بخواهند حمله كنند، به ديدهبان نياز دارند. بايد كسي باشد تا آنها را از اوضاع و احوال منطقه با خبر كند. اصلاً وظيفه من اين است كه اينجا بنشينم و مو به مو هر آنچه میبينم را گزارش كنم. مگر من چشم و گوش فرمانده نيستم. پس بايد اينجا بمانم و...
اين كلمات، حرفهايي بود كه در ذهن حميدرضا چرخ میزد و او را براي ماندن مُجاب میكرد و چه خوب شد كه ماند. اگر او هم رفته بود پس چه كسي به داد مجروحين میرسيد و آنان را سيراب میكرد. در آن عمليات حميدرضا هم ديدهبان لشگريان بود و هم ساقي.
***
روحاني شهيد حميدرضا واضحيفرد در روز اول فروردين سال 1346 در خانوادهاي مذهبي و متدين به دنيا آمد. حميدرضا پسر تيزهوش و با استعدادي بود. از همان اول با رفتار و بازيهاي بچهگانهاش اين را به همگان نشان داد كه با خيلي از بچههاي ديگر فرق دارد و آينده درخشاني در پيش روي اوست.
پدرش نام او را در مدرسه علوي نوشت تا آغازي باشد بر راه پر فراز و نشيب
جهاد علمياش. مقطع راهنمايي او مصادف بود با اوج جريانهاي مبارزه با رژيم شاهنشاهي و تظاهرات مردم. حميدرضا هم با اينكه سن اندكي داشت اما با تحريك دانشآموزان براي به تعطيل كشاندن مدرسه، سعي داشت آنان را با خود همراه سازد تا در تظاهرات شركت كنند. حتي اعلاميههاي امام را از برادران بزرگترش میگرفت و مخفيانه در مدرسه توزيع میكرد.
بعد از پيروزي انقلاب، هنوز اندك زماني نگذشته بود كه جنگ تحميلي شروع شد. حميدرضا فرزند پسر سوم خانواده بود و دو برادر بزرگترش قبل از او به جبهه رفته بودند و همين ديدن برادران بزرگترش كه از جبهه باز میگشتند و خاطرات رزمندگان و شهدا و حماسههاي آنان را تعريف میكردند، انگيزهاي شده بود براي حميدرضا كه او هم به جبهه برود اما سنش براي رفتن به ميدان جنگ خيلي كم بود.
تلاش و انگيزه حميدرضا براي رفتن به جبهه واقعاً ستودني بود. هر كاري كه به ذهنش میرسيد انجام داد. با هر كس كه میشناخت صحبت كرد تا بتواند پدر و مادرش را راضي كند اما نشد. در واقع پدر و مادر حميدرضا نميتوانستند نبود هر سه فرزند در خانه را تحمل كنند. تنها به اين شرط راضي شدند كه يكي از آن دو برادر بزرگتر از جبهه بازگردد اما مگر آن دو باز میگشتند. گويي میخواستند همه ثوابها براي خودشان
باشد.
بالاخره حميدرضا دلش را به دريا زد و با هرگونه ترفندي كه بود خودش را به منطقه رساند اما از شانس بد، مسئول آن منطقه جنگي برادرش جواد بود. جواد كه از حضور حميدرضا آگاه شده بود او را پيدا كرد و به گوشهاي كشاند و گفت: «بايد بروي از پدر رضايتنامه بياوري. درسته من اينجا مسئولم اما نميتوانم تو را اعزام كنم.»
وقتي بازگشت، از شدت ناراحتي مريض شد و در بستر بيماري افتاد. پدر و مادر كه متوجه اشتياق بيش از حد حميدرضا براي حضور در ميدان نبرد شدند، نهايتاً با رفتن او موافقت كردند و حميدرضا در اولين فرصت خودش را به صحنه جنگ رساند و به عنوان ديدهبان، مشغول جهاد فيسبيلالله و ياري دين خدا شد.
با اينكه سن كمي داشت اما سر نترس و دل شيري داشت. هميشه جلو بود، حتي جلوتر از خط مقدم. گاهي اوقات چند نفري و گاهي اوقات هم تنهايي. گاهي اوقات چند شبانهروز با آب و غذاي اندكي به سر میبرد و به ديدهباني میپرداخت.
در عمليات والفجر 8 كه منجر به آزادسازي فاو شد، حميدرضا نقش مهمي را در ديدهباني و گِرا دادن به توپخانه خودي جهت منهدم كردن مواضع و امكانات دشمن به عهده داشت. سعي میكرد تا آنجا كه میتواند جلو برود و از نزديك گزارش كاملي از وضعيت دشمن ارسال كند.
در يكي از روزها كه دشمن حمله میكند و رزمندگان مجبور به عقبنشيني تاكتيكي میشوند، حميدرضا و چند نفر از دوستانش همچنان در منطقه میمانند و شب هنگام به كمك مجروحان میروند و آنها را به عقب منتقل میكنند.
در همين عمليات بود كه از ناحيه سر مورد اصابت تركش قرار میگيرد و روحش به ديدار معبود میشتابد.
آري، حميدرضا كه از رهگذر عنايات الهی به دنيائي پر از عظمت بدل شده بود، روحش آبشار مهرباني و صفا بود و سينهاش تمام چشمههاي تازه را شرمدار خويش مینمود. اگرچه روزگار تنها مجالي کوتاه به او داد تا طومار علم را در نوردد اما تا همين حد هم توانست كولهبار معرفت خويش را پر از بصيرت و آيين دينداني كند. پس از آن به سوي ميدان رزم رهنمون شد و به جبهه رفت.
در واقع طلبه شهيد حميدرضا واضحيفرد، شيداي سوخته جاني بود که به شهر عشق پاي نهاده و از کوي عافيت کوچ کرده بود. از خويش کرانه گرفته و در خرابات معرفت، اوصاف بشري را ويران نموده بود تا از قفس هستي به آسمان فنا پرکشد و صفت بقا يابد. با دستاني سرشار از بيچيزي، پاي به آستان درگاه محبوب نهاد تا او مرهمي بر شانههاي خستة دلش نهد. زيرا نه آنچه را میدانست، داشت و نه آنچه را داشت، میدانست. عاجز بود و سرگردان.
هر دلشدهاي با ياري و غمگساري بود و او بييار و غريب، اما در ضمير خويش معبود را شناخت. پس هر چه غير از او بود را بينداخت و چون عارفان قبلة آرامشش نور وصال شد. از همين رهگذر بود که به تمناي معبود در جمع مشتاقان اهميت فراوان میداد. وجودش غبار کوي
اهل بيت(ع) شده بود چرا که در شبستان نيازش پيوسته آتش اشتياق ادعية آنان زبانه میکشيد.
شبان هر آدينه با زمزمة حديث بيداريِ مردِ روشن هستي، حضرت علي(ع) در شب تاريک نيستي، عشق به ناطق روز نخست را در دل
دو چندان مینمود.