در پنجمین روز محرم، پای صحبتهای زهرا نیکبین نشستیم که هنوز و بعد از این همه سال از شهادت سردار محمد نیکبین به اینجا میرسد که"باورم نمیشد بعد از محمد زنده بمانم".
خبرگزاری مهر - گروه فرهنگ-الهه آخرتی: سردار شهید محمد نیکبین، یکی از همان سربازان خفته در گهوارهای است که امام در سال ۱۳۴۲ به وجودشان اشاره میکند. یکی از همان جوانان رشید روزهای انقلاب که تمام زندگیاش را وقف مبارزه و انقلاب میکند و یکی از رزمندگان دلاور دهه شصت که مردانه جلوی تجاوز دشمن سینه سپر میکند و راه بر متجاوز میبندد. اولین حقیقت قابل استنباط از زندگی پر فراز و نشیب محمد نیک بین که در کتاب "بادگیر خاکی" به جزئیات شنیدنی آن پرداخته شده این است که محمد باید شهید میشد. انصاف نبود دفتر عمر پربار جوانی به زلالی بلورهای درخشان یخ و به وسعت تمام تلاطمهای سالهای مبارزه، بعد از پیروزی انقلاب و روزهای دفاع مقدس، جور دیگری و جز با شهادت بسته شود. انصاف نبود کلمه شهید کنار اسم رفیق حاج همت ننشیند و رهبر انقلاب برای سرسلامتی دادن مهمان پدر و مادرش نشود.
به بهانه پنجمین روز محرم، پای صحبتهای زهرا نیک بین نشستیم که هنوز و بعد از این همه سال از شهادت سردار محمد نیک بین وقتی به اینجا میرسد که: "محمد رو خیلی دوست داشتم. خیلی بهش وابسته بودم. باورم نمیشد بعد از محمد زنده بمانم. من محمد رو از پدرم هم بیشتر دوست داشتم" صدایش موج بر میدارد و بغض میپیچد توی کلامش. بغضی که ۳۷ ساله شده اما نه ذرهای گرد زمان بر آن نشسته و نه سر سوزنی بوی کهنگی میدهد.
از ابتدا شروع کنیم. لطفاً کمی برای ما از خانواده، کودکی، تعداد برادر و خواهرهایتان، فضای کودکی و خاطراتتان در آن زمان بفرمایید. شما و خواهر و برادرهایتان به خصوص شهید محمد در چه فضایی بزرگ شدید و بهترین خاطراتی که از آن دوران دارید چیست؟
ما پنج فرزند هستیم. سه خواهر و دو برادر. من فرزند چهارم خانواده هستم. برادر عزیز من محمد اولین فرزند خانواده است و در اردیبهشت ماه سال ۱۳۴۱ در تهران دنیا آمد. پدرم خیلی به اسم محمد علاقه داشت. قبل از او هم خانواده کوچولوی دیگری داشتند که اسمش محمد بود ولی در یک ماهگی فوت کرد و بعد از او خدا محمد شهید را به پدر و مادرم داد. در آن زمان روی حساب سنتهای غلطی که وجود داشت به پدرم میگفتند: " اسم این یکی بچه را محمد نگذار" اما پدرم جواب میدادند اگر خدا ده فرزند هم به من بدهد و بگیرد باز اسمش را محمد میگذارم. پدرم از شاگردان شیخ رجب علی خیاط بودند و از محضر ایشان استفاده میکردند و با وجودی که تنها سواد مکتبی و در حد خواندن و نوشتن قرآن داشتند اما در جلسات متعدد شرکت میکردند، از جمله جلسات آیت الله فاطمی نیا و شیخ رجب علی خیاط. در عین حال کتابهای خیلی بزرگ و سنگینی که شاید حالا هم خیلی از جوانها حوصله خواندن آنها را ندارند دست میگرفتند و میخواندند. اشعار زیادی از حافظ، آیات قرآن و خیلی از احادیث را حفظ بودند، هم به عربی و هم ترجمه آن. در مهمانیها، گفت و گوهای خانوادگی، وقتی دوستان و هم رزمان برادرم به خانه ما میآمدند و یا در مواجهه با کسانی که نزد پدر میآمدند و میگفتند میخواهیم از محضر شما که بزرگانی را دیدهاید استفاده کنیم از این حفظیات استفاده میکردند تا منظورشان را بهتر به شنونده منتقل کنند.
برهه نوجوانی و جوانی برادرتان چطور گذشت؟ ایشان در زمان پیروزی انقلاب چند ساله بودند و آیا در مبارزات مردمی علیه رژیم طاغوت مشارکت داشتند؟
از پیش از پیروزی انقلاب در خانه ما مراسم روضه برگزار میشد. مردانه و زنانه. محمد از کوچکی پرچم هیئت را میزد و در دستهای که به راه میافتاد سر دسته بود. خیلی علاقه به امام حسین داشت و در یک خانواده مذهبی و با عشق به امام حسین بزرگ شد. ما تا قبل از انقلاب اصلاً رادیو و تلویزیون نداشتیم. چند ماه قبل از انقلاب و با به اوج رسیدن جریان مبارزه و راهپیماییها، پدرم رادیو ضبطی گرفت تا با آن بتوانیم پیام یا سخنرانیهای امام را گوش و به آن عمل کنیم. من آن زمان نه ساله بودم و محمد دانشآموز سال سوم دبیرستان و ۱۷ ساله. معمولاً از مدرسه نوار میآورد و به همراه پدرم در جای خلوتی مثل زیر کرسی به آن گوش میکردند و بعد سعی میکردند به دیگران برسانند. گاهی هم شعرهایی میگفت و شعارهایی درست میکرد تا مردم در راهپیمایی تکرار کنند.
محمد از کوچکی پرچم هیئت را میزد و در دستهای که به راه میافتاد سر دسته بود. خیلی علاقه به امام حسین داشت و در یک خانواده مذهبی و با عشق به امام حسین بزرگ شد. ما تا قبل از انقلاب اصلاً رادیو و تلویزیون نداشتیم. چند ماه قبل از انقلاب و با به اوج رسیدن جریان مبارزه و راهپیماییها، پدرم رادیو ضبطی گرفت تا با آن بتوانیم پیام یا سخنرانیهای امام را گوش و به آن عمل کنیم از کودکی ذوق و قریحه هنری در وجودش بود. با اینکه هفده سال بیشتر نداشت از فعالین مسجد بود، مردم را برای راهپیمایی جمع میکرد و صحبتهای امام را پیاده میکرد و در مسجد یا راهپیمایی بین مردم پخش میکرد. پارچههایی که میخواستند برای پلاکارد استفاده کنند را به مادر و خواهر بزرگم میداد تا آن را بدوزند و محمد برای راهپیمایی آماده کند. بعد از پیروزی انقلاب هم به قسمت فرهنگی سپاه رفت و یکی از کارهایش این بود که عکس امام، شهید بهشتی یا شهید چمران را روی پلاکاردهای بزرگی که الان به آنها بنر میگویند نقاشی کند. بدون اینکه کلاس رفته باشد یا دوره دیده باشد خیلی خوب نقاشی میکرد. اوایل در کمیته مشغول بود و بعد از پدرم اجازه گرفت و وارد سپاه شد و از آن زمان ما دیگر خیلی کم محمد را میدیدیم. هر کاری از دستش بر میآمد برای انقلاب انجام میداد.
بیشتر ایشان در ساختار اعتقادی و یا شکل گیری افکار شما و دیگر خواهر و برادرها نقش داشت یا دیگران بر او تأثیر میگذاشتند؟
طبعاً چون محمد فرزند ارشد خانواده بود ما بچههای کوچکتر سعی میکردیم از او تبعیت کنیم. پدر و مادرم، همه دوستان و اقوام و همسایهها همیشه از محمد تعریف و تحسین و تشویقش میکردند در نتیجه ما هم میخواستیم جوری باشیم که هم خدا از ما راضی باشد و هم دیگران. برایمان مهم بود مثل محمد تأثیرگذار باشیم. من هم مثل خواهرهای بزرگترم خیلی از محمد تاثیر میگرفتم، به خصوص در حجاب. خیلی روی حجاب و درس خواندن ما تأکید داشت. وقتی من و خواهرم بعد از گذراندن سوم راهنمایی تصمیم گرفتیم به حوزه علمیه برویم، چون آن زمان چنین امکانی بود، پدرم گفتند با محمد مشورت کنید. محمد موافقت نکرد و گفت: " حوزه آدم بی سواد نمیخواهد. دیپلم بگیرید و بعد برید حوزه".
به طور کلی چارچوب زندگی، اولویتها و دل مشغولیهای شهید در زندگی چه بود؟
در یک کلمه اسلام و انقلاب. خودش در قسمت فرهنگی سپاه کار میکرد و خیلی تلاش داشت ما را به عنوان رابط بین سپاه و اتحادیه انجمنهای دانش آموزی واسطه کند برای افزایش آگاهی دانش آموزان. کتاب، مجله و چنین چیزهایی به ما میداد تا برای دانش آموزان به مدرسه ببریم. یا با آنها نمایشگاه برگزار کنیم. بعضی وقتها خودش هم به عنوان سخنران میآمد و از انقلاب، امام و شهدا میگفت. همیشه به اقوام و آشنایان کتاب هدیه میداد. حسینیه مجتمع بزرگی که نزدیک خانهمان بود را خودش راه انداخت. از سپاه برایش امام جماعت گرفت و خودش دعای توسل و کمیلش را میخواند. گاهی سخنرانی هم میکرد. به علاوه برای نوجوانها و یا حتی سنین پایینتر، کلاسهای آموزش قرآن برگزار میکرد. جوری که هنوز هم که هنوز است هرکس از اهالی مجتمع ما را میبیند به ما میگوید محمد خیلی گردن ما حق دارد، او بچههای ما را از نظر اسلامی تربیت کرد.
حسینیه مجتمع بزرگی که نزدیک خانهمان بود را خودش راه انداخت. خودش دعای توسل و کمیلش را میخواند. گاهی سخنرانی هم میکرد. به علاوه برای نوجوانها و یا حتی سنین پایینتر، کلاسهای آموزش قرآن برگزار میکرد. جوری که هنوز هم که هنوز است هرکس از اهالی مجتمع ما را میبیند به ما میگوید محمد خیلی گردن ما حق دارد، او بچههای ما را از نظر اسلامی تربیت کرد دعای توسل هفتگی را به خاطر دلجویی از خانواده شهدا هر هفته منزل یک شهید برگزار میکرد و بعد از مراسم از شهید آن خانواده صحبت میکرد. این فعالیتهای مرخصیهایش بود. بقیه زمانش را در جبهه میگذارند. سپاه خیلی به او اجازه حضور در منطقه را نمیداد اما محمد به هر شکلی بود میرفت. به هر شکلی بود از وقتش استفاده میکرد. حتی ده دقیقه یک ربع زمانهای رفت و آمد با اتوبوس، یا چند دقیقه وقت استراحتش در سپاه را هم با کتاب خواندن پر میکرد. همیشه کتاب دستش بود، به خصوص کتابهای شهید مطهری و شهید دستغیب. به همه ما هم توصیه میکرد با کتاب انس بگیرند و از زمانهای مردهشان استفاده کنند.
رابطه برادر شهیدتان با شهدا چطور بود؟ و آیا پیش از شهادت، مجروحیت یا حادثه تأثیرگذاری برای خودشان روی داد؟
اعتقاد و ایمان زیادی به شهدا داشت. همیشه از آنهایی که در کنار خودش شهید شده بودند حرف میزد. خودش هم سه بار مجروح شد. اولین بار در زمان ریاست جمهوری بنی صدر و در اوج شلوغیهای منافقین در تهران بود. محمد به عنوان گشت ثارالله سپاه مشغول گشت زنی در خیابانها بوده است که با منافقین درگیر و آنها با تیغ موکتبری زخمیاش میکنند. شب بود که دوستانش آمدند و خبر دادند پای محمد زخمی شده است و بعد خودش را آوردند. میدیدیم حالش خوب نیست و خیلی نگرانش بودیم اما خودش به ما روحیه میداد. اگر ضربه چند سانتی متر آن طرف تر خورده بود اتفاقات بدی میافتاد اما محمد از پا ننشست. دفعه بعد در عملیات آزادسازی خرمشهر باز از ناحیه پا مجروح شد. او را برای عمل سختی که گفته بودند بعد از آن یا خوب میشود یا قطع نخاع و یا شهید به تهران آوردند. پیش از بی هوشی از مادرم مهر میخواست تا نماز بخواند و در ریکاوری زیر لب میگفت: خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار. برای پرستارهای بیمارستان هم عجیب بود. میگفتند در این حالت مجروح یا از درد میگوید و یا از علایقش اما پسر شما یا مهر میخواهد و یا از امام حرف میزند. همان روزها یک بار یکی از دوستان سپاهیاش برای عیادت به بیمارستان آمد. ما شاهد بودیم که تا آن بنده خدا گفت خدا بد نده، محمد با وجودی که رو به راه نبود جواب داد: "از شما توقع نداشتم، مگه خدا به آدم بد میده؟ حتماً خیر و صلاح من در این بوده. " منتظر بود تا عصا را زمین بگذارد و به جبهه برگردد. یک ماه بعد از مرخصی از بیمارستان هم راهی شد.
هیچ وقت پیش از شهادت ایشان با توجه به جو جامعه و قرار گرفتن در سالهای دفاع مقدس، خودتان را به جای خواهران شهدا تصور میکردید؟
بله. ما مطمئن بودیم که محمد بالاخره شهید میشود چون مدام در معرض خطر بود. چه در جبهه، چه در شهر به خاطر منافقینی که سوء قصد به جانش را داشتند. آنقدر که محمد را از طرف سپاه مسلح کرده بودند. چندباری به جانش سوء قصد شد که یک بارش را خوب یادم هست. سحر ماه رمضان بود و چون خیال میکردند محمد در خانه است توی پارکینگ و نزدیک لوله گاز شهری کوکتل مولوتوف انداخته بودند تا خانه آتش بگیرد و با اهلش از بین برود. همسایهها از بیرون متوجه آتش میشوند و به کمک میآیند. پدرم آنقدر امانت دار بود که در آن واویلا نگران ماشین امانت شرکت ریسندگی بافندگی بود که دست ایشان بود و در حیاط خانه پارک شده و انفجار کوکتل مولوتوف باعث شکستن شیشههایش شده بود. محمد از قبل به پدر و مادرم تذکر داده بود که ممکن است چنین اتفاقاتی بیفتد. چند روز قبل یک خانه تیمی را گرفته و منافقین درصدد انتقام گیری از محمد و دیگر پاسدارانی که در کار شناسایی و پاکسازی خانه مشارکت داشتند برآمده بودند. به خانه چند نفر دیگر از رفقای محمد هم با همین شیوه حمله کرده بودند.
بین دوستان ما بودند کسانی که برادرشان شهید شده بود و همیشه خیلی با آنها همدردی میکردیم اما تازه وقتی محمد به شهادت رسید فهمیدیم چقدر برای یک خواهر سخت است که برادر عزیزش را از دست بدهد. تازه محمد برای ما فقط برادر نبود. مثل یک معلم بود. برای پدرم مثل یک برادر بود. با همه مهربان بود و با خوش رویی برخورد میکرد. محمد پشت و پناه و تکیه گاهمان در این دنیا به حساب میآمد.
از چه زمان و چطور زمزمههای برادرتان برای حضور در عرصه دفاع به گوش شما و خانواده رسید؟ اصلاً ایشان در این خصوص با اهل خانواده صحبت میکرد و آیا با توجه به روابط نزدیکی که معمولاً بین خواهر و برادرها حاکم است شما نقش ویژهتری در این میان داشتید؟
از آنجا که محمد عضو سپاه پاسداران شده بود با شروع جنگ برایمان مشخص بود که طبیعتاً محمد هم به جبهههای جنگ خواهد رفت. با این وجود باز از پدرم اجازه گرفت. برای همه ما به خصوص پدر و مادرم خیلی سخت بود ولی میدانستیم که باید همه امام خمینی را حمایت کنیم تا جبههها خالی نماند. من خیلی به محمد وابسته بودم. هم همیشه خودم احساس میکردم و هم پدر و مادرم این را میگفتند. بعد از شهادت محمد فکر نمیکردم دیگر زنده بمانم. این را به دخترم هم گفتهام، من محمد را از پدرم هم بیشتر دوست داشتم.
من خیلی به محمد وابسته بودم. هم همیشه خودم احساس میکردم و هم پدر و مادرم این را میگفتند. بعد از شهادت محمد فکر نمیکردم دیگر زنده بمانم. این را به دخترم هم گفتهام، من محمد را از پدرم هم بیشتر دوست داشتم اینکه چند بار با مجروحیت تا پای مرگ رفته بود باعث میشد همیشه خیلی دلهره و اضطراب از دست دادنش را داشته باشم و مدام فکر میکردم اگر محمد به شهادت برسد ما چطور باید زنده بمانیم؟ حقیقت این است که خدا به همه صبر میدهد و به ما هم صبر داد فقط همیشه میگویم بمیرم برای دل حضرت زینب. آن همه مصائب، آن همه سختیها، آن همه دشمن. بعد از شهادت محمد خیلی به ما زنگ میزدند. اقوام، همسایهها، دوستان و … و من همیشه میگفتم بمیرم برای دل حضرت زینب که بعد از شهادت عزیزانش آنقدر اذیت و شکنجه شدند و به اسارت رفتند.
عکس العمل شما و خانواده نسبت به ورود برادرتان به عرصه دفاع به چه شکل بود؟
همانطور که گفتم نگرانیهای طبیعی اعضای یک خانواده به جای خودش بود، اما همه احساس میکرد این وظیفهای است که در انجام آن نباید کوتاهی کنیم. حتی بعد از اعلام شهادت محمد، چون در کنار آشنایان و همسایههایی که برای دلجویی میآمدند بعضی افراد که فرزند یا اعضای خانوادهشان جزو منافقین بودند برای دیدن درهم شکستن خانواده شهدا و یا گزارش شرایط روحی آنها به منافقین در خانهها آمد و رفت میکردند مادر و پدرم خیلی مراعات میکردند جلوی دیگران گریه و زاری نکنند. حتی مادر گفتند برای محمد مشکی نمیپوشیم و اعلام عزا و ناراحتی نمیکنیم. ما فرزندمان را در راه اسلام و در راه خدا دادهایم و شهدا نزد خدا زنده هستند، روزی میخورند و ما را میبینند.
به خاطر دارید ایشان چند بار و هربار برای چه مدت در مناطق عملیاتی حضور داشتند؟
محمد زیاد به جبهه میرفت. اگر میآمد بیشتر برای مرخصی یا رسیدگی به کارهای دیگری میآمد و باز میرفت. جزو فرماندهان یکی از گروهانهای لشکر محمد رسول الله بود و با حاج همت رفاقت داشت. فرمانده گروهان شهید مدنی گردان کمیل بود.
از چگونگی و روز شهادت ایشان برایمان بفرمایید.
از بعد از عملیات والفجر ۴ آرام و قرار نداشت. تعداد زیادی از دوستانش در این عملیات به شهادت رسیده بودند و ابدان مطهرشان در منطقه باقی مانده بود. میگفت من خیلی از خانواده شهدا خجالت میکشم که بچههای آنها شهید شده و من حتی نتوانستم پیکرشان را برایشان برگردانم. بار آخری که میرفت به یکی از دوستانش گفته بود از خدا میخواهم شهید بشوم و حتی پیکرم برنگردد چون از مادران شهدا خجالت میکشم. آقای محمدرضا طاهری مداح که از دوستان محمد بود برای ما و پدرم تعریف کرد که شب عملیات محمد همه را به صف میکند و میگوید: "من امشب شهید میشم فقط میخوام شما جبههها رو خالی نگذارید، امام خمینی رو تنها نگذارید، به خانواده من هم سر بزنید. هرکس به اون ها سر بزنه من قول میدم شفاعتش کنم."
آقای محمدرضا طاهری مداح که از دوستان محمد بود برای ما و پدرم تعریف کرد که شب عملیات محمد همه را به صف میکند و میگوید: "من امشب شهید میشم فقط میخوام شما جبههها رو خالی نگذارید، امام خمینی رو تنها نگذارید، به خانواده من هم سر بزنید. هرکس به اون ها سر بزنه من قول میدم شفاعتش کنم" به خاطر این حرف محمد، خیلی از دوستانش به خصوص تا پدر در قید حیات بودند زیاد سر میزدند. حالا مادرم پا به سن گذاشتهاند و پذیرایی از مهمانان محمد قدری برایشان سخت شده است. آن شب محمد با وجودی که هیچ وقت تعلقی به مسائل مادی نداشت تنها بادگیر سفید بین بادگیرها را بر میدارد و میگوید امشب من باید مشخص باشم. کمی بعد و در روند عملیات، آتش باری سه دوشکا حسابی برای رزمندهها دردسرساز میشود و هرکس برای خاموش کردن آنها پیش میرود به شهادت میرسد. در نهایت محمد خودش دست به کار میشود. روی حساب فرمانده گروهان بودنش همه میخواهند مانع رفتنش شوند اما محمد میگوید: "داره همه بچهها رو درو میکنه" و پیش میرود. دوشکای اول و دوم خاموش میشود اما پیش از رسیدن محمد، تیر دوشکای سوم مستقیم به سرش اصابت و محمد به حالت سجده روی زمین میافتد. چند نفری که آن اطراف بودند تیر خوردن و روی زمین افتادن محمد را در روشنایی نور منورها میبینند و بادگیر سفیدش را تشخیص میدهند اما پیکر محمد همانطور که آرزو داشت در منطقه باقی میماند.
این خبر چگونه به شما رسید و مواجهه شما و خانواده با این خبر چگونه بود؟
خبر مفقودی محمد را که آوردند پدرم باوجودی که فرزند ارشد و پسری که خودش میگفت برای من جای برادر بود را از دست داده بود، سجده شکر به جا آورد و گفت: " من با کارگری و لقمه حلال این بچه رو بزرگ کردم، خدا را شکر که از من پذیرفتی". پدرم به لقمه حلال و برای رضای خدا بودن هر کاری خیلی اهمیت میدادند و همیشه این تأکید را به ما هم داشتند. رسیدن خبر شهادت محمد هم برای ما از نظر عاطفی به طبیعت خبر شوکه کننده بود و هم مستأصلمان کرد. محمد شهید شده بود اما چون مفقود بود باید دو نفر امضا میدادند که من شهادتش را دیده و تأیید میکنم. این قانونی بود که آن زمان برای اعلام قطعی شهادت هر مفقودی لازم الاجرا بود. با وجودی که خیلیها به شهادت رسیدن محمد را دیده و همگی میگفتند ما شنیدیم و یا دیدیم، اما از آنجا که در تاریکی به شهادت رسیده بود دوستانش برای امضا دادن میترسیدند. میترسیدند حرفی بزنند و مسئولیتی را بپذیرند و بعد خلافش ثابت شود. روی همین حساب ما یک ماه در بلاتکلیفی بودیم. مهمانان به خانهمان میآمدند و میرفتند اما خبر دقیقی از شهیدی که میگفتند مفقود است در اختیار نبود. یک ماه بعد از روز رسیدن خبر پدرم، دایی و شوهر همسرم به مناطق جنگی رفتند تا اگر مطمئن شویم محمد شهید است برایش مراسم بگیریم اما باز هم چیزی مشخص نشد. ذکر لبمان از آن روز این بود که ان شاءالله پیکر محمد جزئی از خاک کربلا خواهد شد.
از برادر شهیدتان وصیت نامهای به جا مانده است؟
بله. محمد یک وصیت نامه مفصل چند صفحهای دارد که چند سال پیش از شهادتش نوشته و یک وصیت نامه مختصر لحظه آخری که تنها چند ساعت قبل از شهادت آن را روی کاغذ آورده است. صبح محمد غسل میکند و حدود ساعت ۱۱، ۱۱ و نیم آخرین نوشتههایش را مکتوب میکند و بین ساعت ۳ تا ۴ صبح روز بعد چهارم اسفند سال ۶۲ در عملیات خیبر به شهادت میرسد. متن دست نوشته لحظات آخرش مشخص است که دیگر روی زمین بند نیست. در آن دل نوشته خطاب به خدا نوشته است: "خدایا از دنیا سیرم، مشتاق دیدار با امیرالمومنینم،. دلم برای دوستان شهیدم تنگ شده است. می دانم رو سیاهم ولی خودت با خوبیات و به حق حلقوم بریده حضرت علی اصغر من را بپذیر." چند خطی هم برای پدر و مادرم و ما دارد و مثل اکثر شهدا که در وصیتهایشان به این نکات اشاره کردهاند، توصیه به ولایت فقیه، پشت امام ایستادن و حجاب میکند. در وصیت نامه اصلی و مفصلش صراحتاً این نکته را نوشته بود که راضی نیستم افرادی که ضد ولایت فقیه و رهبر هستند در تشییع جنازه من شرکت کنند. در همان لحظات آخر نامه مخصوصی هم برای شهید نوشتهاند با این مضمون که فرمانده بزرگ من، فرمانده عزیز من، بعد از شهادت ما هم مقاوم و صبور باشید و راه امام را ادامه بدهید و سربازانی مثل خودتان تربیت کنید. چند روز بعد حاج ابراهیم همت هم در همین عملیات به شهادت و به محمد ملحق میشوند.
در وصیت نامه اصلی و مفصلش صراحتاً این نکته را نوشته بود که راضی نیستم افرادی که ضد ولایت فقیه و رهبر هستند در تشییع جنازه من شرکت کنند. در همان لحظات آخر نامه مخصوصی هم برای شهید نوشتهاند با این مضمون که فرمانده بزرگ من، فرمانده عزیز من، بعد از شهادت ما هم مقاوم و صبور باشید و راه امام را ادامه بدهید بازگشت و مراسم تدفین پیکر شهید محمد نیک بین به چه سالی باز میگردد؟
۱۵ سال بعد از شهادت، در شهریور سال ۷۷ که مصادف با ایام فاطمیه بود پیکر محمد به دست ما رسید. از بس محمد به حضرت زهرا سلام الله علیها علاقه و ارادت داشت، هم شهادتش در ایام فاطمیه اتفاق افتاد، هم پانزده سال گمنام پیکرش در بیابانها بر جای ماند و هم فاطمیه به خانه بازگشت. بدن مطهر محمد یک بار بعد از نماز جمعه باشکوه تشییع شد و یک بار در محل. بعد هم بنا بر سفارش خودش برای آخرین وداع به مجتمع کوی پلیس که آنجا فعالیتهای زیادی داشت انتقال داده و تشییع شد و در نهایت در بهشت زهرا آرام گرفت.
لطفاً برایمان از خاطره حضور حضرت آقا در منزل پدریتان بفرمایید.
یک سال بعد از بازگشت پیکر محمد، این سعادت را داشتیم که در منزل پدری میزبان رهبر عزیزمان باشیم. خانه پدرم همیشه محل رفت و آمد رفقای محمد یا گروههای زیادی بود که برای مصاحبه یا ساخت مستند به آنجا رفت و آمد میکردند بود. آن روز هم خبر میدهند که قرار است از طرف روایت فتح برای تصویربرداری بیایند اما بعد از کار گذاشتن دوربینها و دقایقی قبل از رسیدن حضرت آقا، ماهیت مهمان عزیز آن روز را برای خانواده فاش میکنند. متاسفانه چون ما دخترها در خانه پدری نبودیم و امکان این وجود نداشت که مادر از پشت تلفن در خصوص هویت مهمان به ما خبر دهند، توفیق حضور برای من و خواهرانم در این دیدار فراهم نشد. دل خوشیام به این است که وقتی آقا از خواهر و برادرهای محمد سوال میکنند و مادر دلیل غیبتمان را توضیح میدهد آقا دست بلند میکنند و برای ما هم دعا میکنند. ان شاءالله همه همیشه مورد رضایت و در دعای ایشان باشیم. البته برادرم و همسرشان که در همان ساختمان با پدر و مادرم زندگی میکردند در این جلسه حضور داشتند. پدر و مادرم بسیار از این دیدار خوشحال شده بودند. مادر قبلاً خوابی از حضور یک نور در خانه به دنبال شهادت محمد دیده بود که آن روز پی به تعبیرش برد. مادرم میگفت حضرت آقا چنان جذبه و نورانیتی داشتند که من حتی نتوانستم به صورتشان نگاه کنم.
در پایان ضمن تشکر از شما برای قبول فرصت مصاحبه و از اینکه وقتتان را در اختیارمان قرار دادید تقاضا دارم اگر حرفی باقی مانده است که ذکر آن را ضروری میدانید بفرمایید.
امیدوارم همانطور که در دنیا اسم خواهر و خانواده شهید روی ماست، در آخرت هم در کنار شهدا و مورد شفاعتشان باشیم. شرمنده شان نباشیم. خواهر شهید بودن رسالت خیلی بزرگی است که من قطرهای از این دریای رسالت را نتوانستهام به جا آورم. امیدوارم خدا ما را برای یاری اسلام، انقلاب و رهبرمان کمک کنند. ۱۳۹۹/۰۶/۰۴