خاطره ای از شهید اکبر شهریاری:
خواهرانههای عاشورایی مدافعین حرم-۶؛
۱۴۰۰/۱۰/۱۷
معجزه، آرامش صورت اکبر بود/
جانش بود و صحبتهای رهبر
با ادای احترام به صبر و صبوری حضرت رباب، به بهانه هفتمین روز محرم، روز سند مظلومیت حضرت علی اصغر علیه السلام، پای صحبتهای رباب شهریاری خواهر یکی از اولین شهدای مدافع حرم شهید اکبر مینشینیم
خبرگزاری مهر - گروه فرهنگ- الهه آخرتی: تشخیص اینکه حرفهای رباب شهریاری تا کجا خواهرانه است و کجا با رنگ و بوی مادرانگی در هم میآمیزد کار راحتی نیست. اختلاف سنی رباب با حمیده و اکبر آنقدرها زیاد نیست که جای مادرِ خواهر و برادرهای کوچکترش باشد اما این دست روزگار است که با بازیها و بالا و پایینهایش او را در جایگاه مادری آنها قرار میدهد. همانقدر دلسوز، فداکار و عاشق.
از همان اولین روزی که برای نوشتن کتاب "کمی بیشتر بمان" پای صحبتهای خانواده شهید اکبر شهریاری نشستم و مَحرم اشکهای گرم و تمام نشدنی خواهرانش شدم چیزی در دلم میگفت این همه عشق و علاقه، این میزان وابستگی و دلبستگی چطور قرار است در پایان کار به فصل جدایی و دلتنگی برسد اما با رسیدن هنگامه لبیک، ناگزیر داستانهای عاشقانه یاران آخر الزمانی حسین بن علی (ع) هم باید به اوج احساس، شعور و و فاداری ختم شود تا با ارائه تجلی تازهای از ایمان و پایمردی، رزوها و قرنها پس از کربلای شصت و یک هجری کتاب حکایتهای یاران عاشورایی خون خدا با مرکب عشق، خون و صبر نگاشته شود.
با ادای احترام به صبر و صبوری حضرت رباب، به بهانه هفتمین روز محرم، روز سند مظلومیت شاه کربلا حضرت علی اصغر علیه السلام، پای صحبتهای رباب شهریاری خواهر یکی از اولین شهدای مدافع حرم شهید اکبر شهریاری مینشینیم.
از ابتدا شروع کنیم. لطفاً کمی برای ما از خانواده، فضای کودکی و خاطراتتان در آن زمان بفرمائید. شما و خواهر و برادرهایتان به خصوص شهید اکبر در چه فضایی بزرگ شدید و بهترین خاطراتی که از آن دوران دارید چیست؟
من دو سال از خواهرم حمیده بزرگتر بودم و حمیده دو سال بزرگتر از اکبر. اکبر روز اول فروردین ۱۳۶۳ و نزدیکیهای گفتن الله اکبر اذان ظهر به دنیا آمد. اوایل عبدل آباد بودیم و بعد اسباب کشی کردیم کیان شهر. پدربزرگ و مادربزرگم به هر پسر و عروس یک خانه داده بودند و هر کدام در یکی از اتاقهای خانه زندگی میکردند. سر دسته آتش سوزاندنهای دوران کودکیمان من بودم. اکبر با وجودی که کوچکتر بود گاهی تذکر میداد، بیشتر میگفت: "مامان ناراحت میشه" اما چیزی جلودارم نبود. روزهای آخر اسفند یک سال نزدیک بود خانه را آتش بزنم. بازی بازی آتشی که درست کرده بودم آنقدر بزرگ شده بود که از پس خاموش کردنش برنمیآمدیم. آخر سر اکبر رفت و مادرم را صدا کرد.
شب به شب تشکهایمان را کنار هم پهن میکردیم، اکبر را چون کوچکتر بود میگذاشتیم بینمان تا اگر شب کاری داشت یا آب خواست متوجهش شویم و میخوابیدیم. البته بعد از اینکه کلی توی گوش هم پچ پچ میکردیم و حاج بابا چند بار تذکر میداد بخوابید. رابطه مان فراتر از رابطه خواهر و برادری بود. جیک و پوک و تمام خوشی و ناخوشیمان با هم بود و پشت و پناه بودیم. جوری که وقتی مدرسه پولی برای انجام کاری طلب میکرد، یا نیاز به مداد و دفتر و پاککن داشتیم، سراغ حاج بابا نمیرفتیم. قلکها و پس اندازهایمان را میآوردیم و سعی میکردیم خودمان کارمان را راه بندازیم. به خاطر دور بودن مادرم از ما، رسیدگی به درس و مشق اکبر و حمیده هم با من بود. آنقدر که همیشه حرص درس زدنشان را میزدم و سعی میکردم با عجله کارهای خانه را رو به راه کنم تا فضای مناسبی برای درس خواندن آنها پیدا شود
اکبر با نمرههایش سربلندم میکرد. ذوق نمرههای خوبش را میکردم.توصیههای همیشگی مادرم که اکبر و حمیده را به من میسپرد باعث شده بود تا با وجودی که فقط دو سال از حمیده و چهار سال از اکبر بزرگتر بودم، حکم مادری به گردنشان پیدا کنم خودم همیشه شاگرد تنبل کلاس بودم. اکبر ولی با نمرههایش سربلندم میکرد. خانم پدرم که کارنامههایش را میگرفت ذوق نمرههای خوبش را میکردم. احساسم به اکبر و حمیده جوری بود که اگر کسی با صدای بلند با آنها حرف میزد من بغض میکردم. شرایطی که مادر را از ما دور کرده بود و توصیههای همیشگی مادرم که اکبر و حمیده را به من میسپرد باعث شده بود تا با وجودی که فقط دو سال از حمیده و چهار سال از اکبر بزرگتر بودم، حکم مادری به گردنشان پیدا کنم و خودم هم همین احساس را داشته باشم که باید بچهها را حفظ کنم، باید برایشان بهترینها را فراهم کنم و باید از خودم بزنم تا اکبر و حمیده حالشان خوب باشد.
برهه نوجوانی و جوانی برادرتان چطور گذشت؟ انتخابها به خصوص انتخاب رشته تحصیلی و دانشگاهیاش بر چه مبنایی استوار بود و رابطهتان در این برههها به چه صورت بود؟
از پنج شش سالگی میایستاد به نماز. خیلی زود هم پایش به مسجد باز شد. بچه مدرسهای بود که تا صدای اذان که بلند میشد میرفت مسجد نمازش را میخواند. حتی روزهایی که پیش از سن تکلیف روزه میگرفت وقت غروب روزهاش را باز میکرد و میرفت مسجد نماز میخواند، بعد میآمد افطار میکرد. من و حمیده بهترین لباسهایمان را گذاشته بودیم برای مهمانی رفتن اما اکبر دو تا لباس خوب داشت که برای مسجد بود. همه ما به حاج بابا و مادرمان احترام میگذاشتیم اما اکبر یک جور دیگری احترامشان میکرد.حاج بابا که از راه میرسید دستش به هرکاری بود بلند میشد میآمد جلو سلام و خسته نباشید و میگفت. ورد زبانش بود کاری نکنید که بابا ناراحت شود.
حتی رویش نمیشد هیچ وقت مستقیم از حاج بابا چیزی بخواهد. همیشه ما را واسطه میکرد. امضای اردوی مشهد و راهیان نورش را خودم از بابا میگرفتم. مادرم هم که جای خود داشت. کف پای مادرم را میبوسید و به این تواضع مقابلش افتخار میکرد. دنیای اکبر بود مادر. روی همین علاقه و احترامش به پدر و مادر، برای انتخاب رشته دانشگاه سرگردان شده بود. حاج بابا خیلی به پزشکی علاقه داشت و آرزویش بود که اکبر دکتر شود. اما اکبر دلش میخواست برود دانشگاه افسری امام حسین. سال کنکور به این امید درس خواند که رتبه لازم برای پزشکی را نیاورد و به مراد دل خودش برسد، اما از شانس و هوش بالایش پزشکی قبول شد. جوری مستأصل شد که پیش مادرم به گریه افتاد که پزشکی قبول شدم، چه کار کنم؟ حرف دلش که بر زبان آمد خدا را شکر مخالفتی پیش نیامد و رفت همان دانشگاه امام حسین.
بیشتر اکبر در ساختار اعتقادی و یا شکل گیری افکارتان نقش داشت یا شما بر او تأثیر میگذاشتید؟
اکبر با وجودی که از نظر سن و سال کوچکتر از من و حمیده بود اما خیلی بزرگتر و جلوتر از ما بود. نگاه ما به دست اکبر بود برای مسائل اعتقادی. آنقدر حواسش به همه چیز بود و حساب تمام جزئیات را داشت که آدم کیف اخلاقش را میکرد. هر وقت مهمان خانهام میشد با وجودی که بهترین مهمانم بود اما حتی اجازه نمیداد برایش دو جور غذا درست کنم. همیشه میگفت یک مدل غذا کافی است. قرآن خواندن پیش از خوابش، با وضو سر سفره آمدن، با کدام دست قاشق گرفتن و با کدام پا وارد سرویس بهداشتی شدن، حواسش به همه چیز بود.
به طور کلی چهارچوب زندگی، اولویتها و دل مشغولیهای شهید اکبر در زندگی چه بود؟
خدا، قرآن و اهل بیت. بدون اینکه بدانیم مشغول حفظ قرآن بود. هیچ وقت از وظایف و کارهایش در سپاه نمیگفت. هر وقت سوال میکردیم میگفت من بیل زن امام زمانم. جانش بود و صحبتهای رهبر. میگفت آقا بگوید بمیر، میمیرم.
هیچ وقت از وظایف و کارهایش در سپاه نمیگفت. هر وقت سوال میکردیم میگفت من بیل زن امام زمانم. جانش بود و صحبتهای رهبر. میگفت آقا بگوید بمیر، میمیرم رابطه برادر شهیدتان با شهدا چطور بود؟ بین شهدا شهید خاصی بود که به ایشان تعلق خاطر بارزتر یا رابطه ویژهتری با او داشته باشد؟
آنقدر به شهدا علاقمند بود که هر شب جمعه با همسرش زائرشان بود. هرکس از بیرون نگاه میکرد سر در نمیآورد و میپرسید اینها حوصلهشان سر نمیرود هر هفته گلزار میروند؟ خبر نداشتند که دنیای اکبر و فاطمه و تفریح و خوشیهایشان با شهدا بود. میرفتند گلزار شهدای بهشت زهرا و آنقدر میچرخیدند تا از خستگی جایی مینشستند. همان جایی که حالا خود اکبر دفن شده است. با شهدای زیادی هم پیش از شهادتشان دوست بود و ارتباط داشت. شهید محمودرضا بیضایی یکی از بهترین دوستان اکبر بود که چون خانواده خود محمودرضا تبریز بودند حتی در تهران با اکبر رفت و آمد خانوادگی پیدا کرده بود و شده بودند هم هیئتی.
خود شما پیش از شهادت برادرتان از طرفداران کتاب یا مقالات مربوط به شهدا بودید؟ هیچ گاه پیش آمد با خواندن یک کتاب یا دیدن یک فیلم خودتان را حتی برای لحظهای به جای خواهر یک شهید تصور کردید؟
برعکس اکبر که از بچگی کتاب از دستش نمیافتاد، من اهل کتاب نبودم. در حقیقت آنقدر در دوران کودکیام دغدغه و مسئولیت داشتم که به کتاب خواندن میرسیدم. اما اکبر زیاد کتاب میخواند. روزنامه، کتابهای انگلیسی و زندگی نامه شهدا. سالی که برای کنکور میخواند بیشتر وقتها میآمد خانه من که تازه ازدواج کرده بودم. وقتی میگفت: " آبجی چقدر خونت آرامش داره". کیف راحت بودنش در خانهام را میکردم. از دانشگاه یکراست میآمد خانه من. تا میرسید زنگ میزدم مادر هم بیاید. دور هم مینشتیم و ذوق با هم بودنمان را میکردیم. تنها غصهمان نبودن حمیده بود. پشت سر هم میگفتیم کاش حمیده هم زودتر ازدواج کند و همگی دور هم جمع شویم. هربار یکدیگر را میدیدیم با هم روبوسی میکردیم. حتی اگر دیدار قبلیمان مربوط به روز قبل بود. جانمان به جان هم بند بود، من و اکبر و حمیده. وقت خداحافظی هم دو دستی هم را در آغوش میگرفتیم. هرچند هیچ وقت حرفهایمان تمامی نداشت و تا توی قاب در مشغول حرف زدن بودیم. ازدواج هم که کرد چیزی عوض نشد. خدا در و تخته را با هم جور کرده بود. همسرش فاطمه خیلی خانم بود. با آمدنش روابطمان بیشتر شد که کمتر نشد.
ورود شما به حیطه آگاهی درباره فتنه بزرگی که در سوریه اتفاق افتاد به چه شکل اتفاق افتاد؟ اصولاً آیا کنجکاوی و دغدغهمندی خودتان یا فعالیتهای اکبر باعث میشد پیگیر جریانات جاری در این کشور باشید یا از آن دست افرادی بود که از شدت قساوت حوادث ترجیح میدادید خیلی خودتان را درگیر پیگیری این امور نکنید؟
اطلاع من از اوضاع و شرایط سوریه بیشتر از چیزی که در رسانهها میگفتند نبود. تازه بار اولی که اکبر اعزام شد، آن هم بدون اطلاع ما، بعد از برگشتنش برایمان از اوضاع سوریه میگفت. خیلی ذهنش درگیر سختیهایی که دیده بود شده و تا از نگرانی و دلواپسیهایمان حرف میزدیم میگفت: اگر الان جلوشون رو نگیریم فردا نوبت خودمون میشه، آبجی اصلاً اگر بدونی اونجا چه خبره خودت چادر سر میکنی راه میافتی سمت سوریه".
خیلی ذهنش درگیر سختیهایی که دیده بود شده و تا از نگرانی و دلواپسیهایمان حرف میزدیم میگفت: اگر الان جلوشون رو نگیریم فردا نوبت خودمون میشه، آبجی اصلاً اگر بدونی اونجا چه خبره خودت چادر سر میکنی راه میافتی سمت سوریه" از چه زمان و چطور زمزمههای برادرتان برای حضور در عرصه دفاع به گوش شما و خانواده رسید؟ اصلاً اکبر در این خصوص با اهل خانواده صحبت میکرد و آیا با توجه به روابط نزدیکی که معمولاً بین خواهر و برادرها حاکم است شما نقش ویژهتری در این میان داشتید؟
بار اول که چیزی به ما نگفت. فقط خانمش با وجودی که آن زمان باردار بود در جریان بود. روی حساب رعایت حال و روزم مادرم که تمام زندگیاش اکبر بود به ما گفت مأموریت میرود. داخل کشور. مأموریت رفتنهایش عادی بود و شک نکردیم. فکر میکردیم اهواز است و خیالمان راحت بود. قبل از اعزام دومش اما به همهمان گفت. البته باز هم از خطرات نگفت. میگفت جایش امن است ولی چند روز مانده به رفتنش حرفش را زد و خداحافظی کرد.
عکس العمل شما و خانواده نسبت به ورود برادرتان به عرصه دفاع به چه شکل بود؟
بیست و هشت صفر همگی خانه حمیده جمع بودیم. شام گفته بودمان. اکبر قبل از ترک خانه برای شرکت در مراسم هیئت، موضوع را پیش کشید و حرفش را زد. انگار یک سطل آب یخ ریختند روی سر ما. حمیده حرفهای مرا هم زد. اکبر از خداحافظی و شهادت گفت و حمیده با دستهای لرزان جواب داد: " این چه حرفیه! خدا نکنه شهید بشی! من چطوری دوریت رو تحمل کنم؟ من بدون تو چی کار کنم؟ حالا که وقت شهید شدنت نیست. شهادت را بگذار برای بعد از پیر شدنت". اما اکبر باز سر به سر میگذاشت که: " میشید خواهر شهید! کی به چنین سعادتی دست رد میزنه؟ " حمیده خیلی بی تابی کرد. آنقدر که اکبر دیگر خیلی ادامه نداد اما آنقدر گفت و منطق آورد تا بالاخره همه را راضی کرد. فقط جلوی مادرمان یک بار هم اسم شهادت را نیاورد. میدانست مادرم طاقت ندارد.
در روزهای حضور شهید اکبر در این نبرد به امکان شهادت ایشان فکر میکردید؟
نگرانش بودم اما راستش را بخواهید نه. آنقدر دوستش داشتم که حتی نمیتوانستم فکر نبودنش را بکنم. فکر نداشتنش را.
در زمان حضورشان در سوریه با هم ارتباطات تلفنی داشتید؟ محور صحبتهای آن روزها را به خاطر میآورید؟
زیاد تماس میگرفت. به مادر و فاطمه هر روز زنگ میزد. به من و حمیده یک روز در میان. یک روز شماره من را میگرفت و یک روز شماره آبجی حمیده را. سر دلواپسیهای مادر خیلی مقید تماس گرفتنهایش بود. آخرین بار روز بعثت که همگی خانه مادر جمع بودیم تماس گرفت. همان روز، روز شهادت محمود رضا بیضایی بود. محمود رضا روز دوشنبه شهید میشود و اکبر روز سه شنبه ساعت ۱۱. آن روز با تک تکمان حرف زد. حتی بچههای کوچک من و حمیده. ما ذوق زنگ زدنشان را کردیم. ذوق روز عید حرف زدنمان را. چه میدانستیم آخرین باری است که صدایش را میشنویم، خندههایش را، آبجی گفتنهایش را.
از چگونگی و روز شهادت ایشان برایمان بفرمائید.
روز سهشنبه اکبر که بعد از شهادت دو تن از همرزمانش فرمانده یک محور عملیاتی شده بود برای شناسایی منطقه جهت کارگذاشتن توپ ۲۳، وارد عمل میشود اما اصابت یک خمپاره در نزدیکیاش و نشستن قطعات خمپاره در بدنش باعث شهادتش میشود.
این خبر چگونه به شما رسید و مواجهه شما و خانواده با این خبر چگونه بود؟
از صبح استرسی به جانم افتاده بود که بی سابقه بود. آنقدر که از در و دیوار خانهمان هم بدم میآمد. حتی به همسرم گفتم این خانه را دیگر عوض کنیم. بعد از تماس یکی دو نفر از اقوام، تماس حاج خانوم همسر پدرم دیگر حسابی مشکوکم کرد. از آنجا که همه سراغ آقا ولی را میگرفتند شکم به این رفت که نکند برای همسرم اتفاقی افتاده است. اما وقتی تماس گرفتم و گفت همان جا باش من خودم میآیم خیالم از بابت او راحت شد اما حال بدم باقی بود. با دختر بزرگم از خانه بیرون رفته بودم تا بادی به سرم بخورد و توی صف نانوایی بودم که باز تلفنم زنگ خورد و خبر دادند اکبر پایش تیرخورده و در بیمارستان است. دیگر بقیه کلمات را نفهمیدم. به خودم که آمدم توی درمانگاه بودم و آقا ولی بالای سرم.
هیچکس به جز همسرم از باردار بودنم خبر نداشت. حتی وقت فکر کردن به خودم را هم نداشتم. تمام دلم پیش مادرم بود و پشت سر هم التماس میکردم: " آقا ولی پاشو بریم پیش مامانم. مامان بشنوه سکته میکنه". آخر سر هم همسایهها خبر را به مادرم دادند، هیچکدام از ما نتوانستیم. با این وجود تا روز معراج امید داشتم اشتباهی شده بود. شبی که صبحش باید به معراج میرفتیم سر سجاده نشسته بودم و نذر و دعا میکردم اشتباه شده بود. تا قبل از کنار زدن پرچم روی تابوت و مجسم شدن صورت سرد اکبر پیش چشمم امید داشتم معجزهای شود. معجزه اما آرامش صورت اکبر بود. عطر وجودش. تا پیش از آن آرام شدنی نبودم. هیچکس جز خود اکبر نمیتوانست آرامم کند.
دوست داریم از خاطرات تلخ و شیرین مشترک شما و برادرتان بشونیم. بیش از همه او را با مرور چه خاطراتی به یاد میآورید؟
تمام زندگیام خاطراتی است که با هم داشتیم اما اگر بخواهم به یک خاطره اشاره کنم از زیارت کربلایمان میگویم. اکبر میدانست چقدر مشتاق زیارت کربلا هستم. خودش همه کارها را کرد و آمد از همسرم پرسید: "آقا ولی اجازه میدی رباب رو ببرم کربلا؟ " همسرم هم جواب داد شما خودت صاحب اختیاری و راهی شدیم. عجب سفری بود. خیلی خوش گذشت.
نمیدانم چطور دلشان میآید بگویند مدافعان حرم برای پول و مادیات رفتند. هیچ چیز جز عشقی بالاتر و مقدستر نمیتوانست اینها را از آغوش خانواده و عزیزانشان جدا کند در این مدت هیچ وقت با قضاوتهای ناعادلانه و کنایههای غیر منصفانه مثل عاملیت پول برای کشیده شدن امثال برادرتان به این سمت و سو چیزی شنیدید؟ عکس العملتان به آنچه بود؟
متأسفانه این حرفها هست. ما هم شنیدهایم. این چیزها را که میگویند یاد عشق فاطمه و اکبر میافتم. تمام فامیل این دو نفر را به محبتی که بینشان بود میشناختند. خیلیها از سر شوخی بهشان میگفتند مرغ عشق. یا یاد محمد باقر اکبر که وقت شهادت پدرش فقط دو ماه داشت. یاد عشقش به مادرم، به من و حمیده. نمیدانم چطور دلشان میآید بگویند مدافعان حرم برای پول و مادیات رفتند. هیچ چیز جز عشقی بالاتر و مقدستر نمیتوانست اینها را از آغوش خانواده و عزیزانشان جدا کند.
در پایان ضمن تشکر از شما برای قبول فرصت مصاحبه و از اینکه وقتتان را در اختیارمان قرار دادید تقاضا دارم اگر حرفی باقی مانده است که ذکر آن را ضروری میدانید بفرمایید.
امیدوارم توفیق ایستادگی در این مسیر و صبری جمیل را داشته باشیم. در تمام طول مراسمهای اکبر ذکر لبم یا زینب کبری بود و از خانم میخواستم خودشان صبر دهند تا آبروداری کنم. تا قیام قیامت همینطور اشک برای جاری شدن برای اکبر، آه برای کشیدن و حسرت دیدنش را دارم اما همین که هستیم و سالها بعد از شهادت برادر عزیزم، نفس میکشیم از صبری است که با دستان بانوی عاشورایی دشت کربلا در دلهایمان جاری شده است. ۱۳۹۹/۰۶/۰۶