در آخرین روز از دهه اول محرم و آخرین شماره پرونده خواهرانههای عاشورایی مدافعین حرم؛ خواهر شهید حججی از زندگی این قتیل راه حق و سرباز اباعبدالله(ع) برایمان میگوید.
خبرگزاری مهر - گروه فرهنگ- الهه آخرتی: سه سال از دست به دست شدن تصویر سر بالا گرفته شده، چشمان مصمم و چهره آرام جوانی که میرفت تا در مسلخ عشق ذبح شود میگذرد. تصویری که در همان اولین ساعت انتشار، از پنجره قلب آزادگان جهان وارد و صاحب تصویر در چشم بر هم زدنی تبدیل به چهره آشنایی در تمام جهان شد. تمام سوالها درباره شیر مرد حاضر در عکس، خالق آن حماس و صاحب آن نگاه به یک اسم ختم میشد، محسن حججی. جوانی اهل نجف آباد اصفهان که خیلی زود به اعتبار تصاویر جدیدی که بیاحترامی تکفیریها به سر از بدن جدا شدهاش را نشان میداد نشان افتخار شهید کنار نامش نشست تا عبارت شهید محسن حججی تبدیل به کلید واژه جدیدی بین نسل جوان و تمام اصحاب عاشورایی سیدالشهدا شود. حتی یکی از آن نشانههای دردناک و آشنا چون هوای گرفته و دشت خاک آلود، خیمههایی در حال سوختن، چهره کریه قاتل خنجر به دست و سری که در اوج شقاوت از بدن جدا شد؛ کافی بود تا تمام دلهای آماده و بی قرار تا کربلای سال ۶۱ هجری پرواز کند اما در تابلوی شهادت محسن حججی تمام این نشانهها در کنار هم قرار گرفت تا حماسه دیگری به دنبال حماسه شهادت این جوان نجف آبادی به وقوع بپیوندد، حماسه بیداری.
به مناسبت روز حزن و عزای جهان تشیع و عالم آزادگان، دهمین روز محرم، پای صحبتهای زهره حججی خواهر شهید محسن حججی مینشینیم تا با زبان خواهرانهاش کشتی خیال و فکر ما را در دریای دنیای عاشورایی این شهید بی سر اما سربلند به حرکت در آورد.
از ابتدا شروع کنیم. لطفاً کمی برای ما از خانواده، کودکی، تعداد برادر و خواهرهایتان، فضای کودکی و خاطراتتان در آن زمان بفرمایید. شما و خواهر و برادرهایتان به خصوص شهید محسن در چه فضایی بزرگ شدید و بهترین خاطراتی که از آن دوران دارید چیست؟
ما پنج خواهر و برادر هستیم، سه خواهر و دو برادر. کودکی شلوغ و پر جنب و جوشی داشتیم و به لطف پدر و مادرمان از همان دوران کودکی با حضور فعال در مساجد و هیئتهای مذهبی آشنایی خوبی با اهل بیت (ع) پیدا کرده بودیم. بهترین صدایی که از کودکی در ذهن همه ما مانده است، صوت زیارت عاشورای مادر و تلاوت قرآن زیبای پدرم بعد از نماز صبحها است که صدایی دلنشین جهت برخاستن برای ادای نماز صبح بود. اختلاف سنی من و محسن با هم کم بود و روی همین حساب همبازی بچگیهای هم بودیم. طبیعتاً مثل همه بچهها بعضی وقتها هم در بازیها جر زنی میکردیم و دعوایمان میشد. به وقتش در درس و مشق مدرسه هم کمک میکردم.
برهه نوجوانی و جوانی برادرتان چطور گذشت؟ انتخابها به خصوص انتخاب رشته تحصیلی و دانشگاهیاش بر چه مبنایی استوار بود و رابطهتان در این برههها به چه صورت بود؟
در دوران نوجوانیاش نه خیلی مذهبی بود و نه خیلی قرتی. با این وجود همیشه تقیداتش را داشت. نماز را با صوت میخواند، قرآن زیاد میخواند، مداحی زیاد گوش میداد و میخواند. مخصوصاً مداحیهای حاج محمود کریمی را که آنها را مثل خودش میخواند. جوانی محسن در واقع ورود به عرصه آشناییهای عمیقتر با شهدا و حضور فعال در اردوهای راهیان نور و علی الخصوص اردوهای جهادی بود. زمانی که از اردوهای جهادی بر میگشت با لذت فراوان از فضای معنوی و لحظات عرفانی که در طلاییه و شلمچه بر ایشان گذشته بود برای ما تعریف میکرد و روح ما را هم با آن فضای معنوی پر از آرامش میکرد. در کنار آن فضاها، علاقه زیادی به کارهای فنی داشت و همین باعث شد بعد از گذراندن دوران راهنمایی وارد هنرستان کار و دانش شود و پس از آن به سبب علاقه زیادی که به رشته برق صنعتی داشت این رشته را برای تحصیل در دانشگاه انتخاب کردند.
مداحی زیاد گوش میداد و میخواند. مخصوصاً مداحیهای حاج محمود کریمی را که آنها را مثل خودش میخواند. جوانی محسن در واقع ورود به عرصه آشناییهای عمیقتر با شهدا و حضور فعال در اردوهای راهیان نور و علی الخصوص اردوهای جهادی بود. زمانی که از اردوهای جهادی بر میگشت با لذت فراوان از فضای معنوی و لحظات عرفانی که در طلاییه و شلمچه بر ایشان گذشته بود برای ما تعریف میکرد بیشتر ایشان در ساختار اعتقادی و یا شکلگیری افکارتان نقش داشت یا شما بر او تأثیر میگذاشتید؟
شاید تفاوت من و محسن از نظر سنی فقط دو سال بود اما از نظر شناختی که او نسبت به اهل بیت پیدا کرده بود بسیار بیشتر از این حرفها بود. حجم زیادی از شناخت و اطلاعاتی که به دست میآورد را در اختیار ما هم میگذاشت به این ترتیب نقش مؤثری در شکلگیری تفکرات من داشت و حتی میتوانم بگویم بقیه برادر و خواهرها داشت.
به طور کلی چارچوب زندگی، اولویتها و دل مشغولیهای آقا محسن در زندگی چه بود؟
زندگی سادهای داشت و برخلاف خیلی از ما که شاید هدف اصلی زندگیمان داشتن خانه بزرگ و ماشین مدل بالا و یک زندگی مرفه باشد دغدغهاش کمک به نیازمندان و مردم مناطق محروم بود. البته این فعالیتها را هم به صورت مخفیانه انجام میداد. همیشه دغدغه کار فرهنگی داشت به طوری که شاید به جد بتوانم بگویم یکی از فعالترین بسیجیها در زمینه کار فرهنگی بود. مخصوصاً روی بحث کتاب خوانی و آشنایی نوجوانان و جوانان با زندگی نامه شهدا خیلی کار میکرد. همیشه این آرزو را داشت که بتواند مؤثر و جریان ساز باشد.
رابطه برادر شهیدتان با شهدا چطور بود؟ بین شهدا شهید خاصی بود که به ایشان تعلق خاطر بارزتر یا رابطه ویژهتری با او داشته باشد؟
علاقه بسیار زیادی به شهدا داشت. کتابهای زندگی نامه شهدا رو میخواند و نکات مهم آن را برای اطرافیان هم تعریف میکرد. اکثر مواقع برای زیارت به گلزار شهدای نجف آباد سر میزد و هفتهای یک بار هم حتماً به گلزار شهدای اصفهان میرفت. همیشه این توصیه را داشت که برای خودتان یک رفیق شهید انتخاب کنید و از اخلاقیات و شیوه زندگیاش الگو بگیرید. رفیق شهید خودش هم حاج احمد کاظمی بود که هر هفته برای عرض ارادت به ایشان و دیگر شهدا تا گلزار شهدای اصفهان میرفت.
همیشه این توصیه را داشت که برای خودتان یک رفیق شهید انتخاب کنید و از اخلاقیات و شیوه زندگیاش الگو بگیرید. رفیق شهید خودش هم حاج احمد کاظمی بود که هر هفته برای عرض ارادت به ایشان و دیگر شهدا تا گلزار شهدای اصفهان میرفت خود شما پیش از شهادت برادرتان از طرفداران کتاب یا مقالات مربوط به شهدا بودید؟ هیچ گاه پیش آمد با خواندن یک کتاب یا دیدن یک فیلم خودتان را حتی برای لحظهای به جای خواهر یک شهید تصور کردید؟
بله. محسن همیشه کتابهایی درباره شهدا را به منزل میآورد و ما هم مطالعه و استفاده میکردیم. تعداد مقالات وکتابهایی که برای ما میآورد بعد از ورودش به موسسه شهید حاج احمد کاظمی بیشتر هم شد. بار اولی که به سوریه اعزام شده بود، شهید مدافع حرمی را از سوریه آوردند. همین که وارد حسینیهای که برای وداع با شهید اختصاص داده بودند شدیم و تابوت شهید را آوردند و پیش روی ما گذاشتند، یک آن غم خیلی عمیقی تو دلم نشست و بدنم به شدت شروع به لرزیدن کرد. نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم و مدام این فکر توی ذهنم بود که اگر الان این شهید محسن بود چطور میتوانستم طاقت بیاورم و با این غم کنار بیایم؟ در آن لحظه حتی نمیتوانستم تصورش را کنم که جای خواهر آن شهید باشم.
ورود شما به حیطه آگاهی درباره فتنه بزرگی که در سوریه اتفاق افتاد به چه شکل اتفاق افتاد؟ اصولاً آیا کنجکاوی و دغدغهمندی خودتان یا فعالیتهای برادرتان باعث میشد پیگیر جریانات جاری در این کشور باشید یا از آن دست افرادی بود که از شدت قساوت حوادث ترجیح میدادید خیلی خودتان را درگیر پیگیری این امور نکنید؟
پیگیر حوادث مربوط به سوریه از طریق اخبار بودم و حتی مطالبی در خصوص اینکه تروریستهای چطور ایجاد شدهاند میخواندم ولی از همه بیشتر صحبتهای خود محسن و اطلاعاتی که در این خصوص به ما میداد، به خصوص با توجه به اشتیاقی که برای اعزام به سوریه داشت باعث میشد تا با کنجکاوی بیشتری اخبار و حوادث مربوط به سوریه را دنبال کنم.
از چه زمان و چطور زمزمههای برادرتان برای حضور در عرصه دفاع به گوش شما و خانواده رسید؟ اصلاً آقا محسن در این خصوص با اهل خانواده صحبت میکرد و آیا با توجه به روابط نزدیکی که معمولاً بین خواهر و برادرها حاکم است شما نقش ویژهتری در این میان داشتید؟
حدود یک سال از حضورش در سپاه میگذشت که هر وقت در خانه پدرم بودیم فقط درباره حوادث سوریه، مظلومیت سوریها، جنایتهای داعشیها و اینکه چقدر دلش میخواهد به سوریه برود حرف میزد.
عکس العمل شما و خانواده نسبت به ورود برادرتان به عرصه دفاع به چه شکل بود؟
اولین چیزی که هربار با شنیدن اسم سوریه دل ما را میلرزاند ترس از دست دادن محسن بود. اما آنقدر دلیل و منطق آورد و شاهد ذوق و شوقش برای اعزام بودیم که کم کم ما هم راضی شدیم. البته بار اولی که رفت ما از سوریه رفتنش خبر نداشتیم و تازه چند روز بعد خبردار شدیم. برای بار دوم اما مامان زنگ زد و خبر داد محسن میخواهد به سوریه برود و همه برای خداحافظی به خانه پدری برویم.
در روزهای حضور ایشان در این نبرد به امکان شهادت ایشان فکر میکردید؟
اولین باری که رفت و من چند روز بعد از رفتنش متوجه ماهیت سفرش شدم، تا وقتی که برگردد گریه میکردم. هرشب. مدام به این فکر میکردم که محسن الان در چه حالی است، نکند شهید شده باشد، نکند زخمی شده باشد… این دلشورهها با توجه به اینکه آن روزها زیاد شهدای مدافع حرم میآوردند هر روز بیشتر و بیشتر میشد. بار دوم، همان اعزام سال ۹۶ که منجر به شهادتش شد، اما انگار به دل همه ما افتاده بود که این بار آخرین بار است و محسن دیگر به آرزویش که رو سفید شدن پیش حضرت زینب (س) است میرسد.
در زمان حضورشان در سوریه با هم ارتباطات تلفنی داشتید؟ محور صحبتهای آن روزها را به خاطر میآورید؟
تقریباً هر روز و یا یک روز در میان با پدر و مادرم تماس میگرفت و صحبت میکرد. ما هم خبر سلامتش را از مادر میپرسیدیم. چون بیشتر مواقع صبحها تماس میگرفت که من سرکار بودم و یا منزل مادر نبودم تا بتوانم با محسن صحبت کنم اما همیشه خدا را شاکرم که دو روز قبل از اسارت و شهادتش، خانه مادرم بود و خودم تلفن را برداشتم و صدای قشنگش را شنیدم. خواستم مواظب خودش باشد، التماس دعا گفتم و برای آخرین بار با او حرف زدم.
از چگونگی و روز شهادت ایشان برایمان بفرمایید.
۱۸ مرداد ماه سال ۹۶ بود که محسن به درجه رفیع شهادت رسید. از نحوه شهادتش همه خبر دارند با این وجود من نمیتوانم در این خصوص صحبت کنم. فقط میتوانم این را بگویم که به تمام آرزوهایی که در مورد شهادت و نحوه شهادتش داشت رسید. تک تک این مراحل را خودش از خدا خواسته بود خدا هم خوب خریداریاش کرد و خواستههایش را اجابت کرد.
این خبر چگونه به شما رسید و مواجهه شما و خانواده با این خبر چگونه بود؟
ساعت حدود یک و نیم شب بود که خبر شهادت آقا محسن توی فضای مجازی پخش شد. ما هم از ابتدا از طریق همان تصاویر مطلع شدیم. زمانی که خبر اسارتش به ما رسید هر لحظه در تب و تاب این بودیم که الان چه بر سر محسن میآید، چقدر و چطور اذیتش میکنند و این فکرها واقعاً شکنجهمان میکرد. روز خیلی سختی بر ما گذشت. سختتر از زمانی که با خبر شهادتش مواجه شدیم. شاید عجیب باشد اما از همان لحظه شنیدن خبر اسارت برای شهادتش خدا خدا میکردیم تا بیش از این دست تکفیریها نباشد. خدا کند کسی حالش چون ما نشود که دلیل این دعا کردنها را متوجه شود. شبی که عکس سر بریده محسن منتشر شد، خالهام تماس گرفت و مرا در جریان گذاشت اما سفارش کرد به مادرم چیزی نگویم. تا صبح نتوانستیم برای سر بریدهاش گریه کنیم. خیلی سخت گذشت. همه چیز را باید میریختیم توی خودمان. آخر سر دیدم اسارت محسن بیشتر دارد مادرم را نابود میکند. به مادرم گفتم: " مامان محسن شهید شده". از همان لحظه با وجودی که خدا را برای نجات پیدا کردنش از چنگال تکفیریها شکر کردیم، غم سنگین از دست دادنش روی دلمان نشست. تنها چیزی که در این قصه آرامم میکرد صلابت و شجاعتش وقتی به سمت ماشین داعشیها میرفت بود. نمک روی زخممان میشد اگر میدیدیم محسن ترسیده، التماسشان میکند یا به دست و پایشان افتاده است. اما این رفتنش قوت قلبمان شد. همه حرفهایش را با همان نگاهش به ما زد آراممان کرد و رفت.
تنها چیزی که در این قصه آرامم میکرد صلابت و شجاعتش وقتی به سمت ماشین داعشیها میرفت بود. نمک روی زخممان میشد اگر میدیدیم محسن ترسیده، التماسشان میکند یا به دست و پایشان افتاده است. اما این رفتنش قوت قلبمان شد. همه حرفهایش را با همان نگاهش به ما زد آراممان کرد و رفت دوست داریم از خاطرات تلخ و شیرین مشترک شما و برادرتان بشنویم. بیش از همه او را با مرور چه خاطراتی به یاد میآورید؟
تمام خاطراتی که محسن در آنها حضور دارد شیرین و دلنشیناند. یادم هست حمام که میرفت چراغ را رویش خاموش میکردیم. یک بار هم در دستشویی را به رویش بستم. دنبالمان میکرد اما با اینکه زورش میرسید ما را نمیزد. از خاطرات و بازیهای دوران کودکی تا لحظه لحظه بزرگ شدن و قد کشیدنمان کنار یکدیگر هر ثانیهاش برایم زیبا و لذت بخش است. حالا که به او فکر میکنم بیش از هر چیز معصومیت و مظلومیت چهرهاش وقت خداحافظی آخرش پیش چشمم مجسم میشود است.
در این مدت هیچ وقت با قضاوتهای ناعادلانه و کنایههای غیر منصفانه مثل عاملیت پول برای کشیده شدن امثال برادرتان به این سمت و سو چیزی شنیدید؟ عکسالعملتان به آنچه بود؟
قبل از شهادت محسن خیلیها میگفتند که مدافعان حرم برای پول به سوریه میروند اما صحنهای که محسن با آن اقتدار و شجاعت در زمان اسارت در چنگال داعشیها قدم برمیداشت و ایمان فوقالعاده عمیقی در چشمانش موج میزد ورق را تا حد زیادی برگرداند و اکثر افراد متوجه شدند که هیچ چیزی ارزش این را ندارد که یک نفر جان خودش را کف دستانش بگیرد و آنطور شجاعانه در مسیر دفاع از حریم اهل بیت و مظلومان قدم بردارد. با این وجود هنوز هم افرادی با چنان تفکراتی هستند و خواسته و ناخواسته دل خانواده شهدا را میشکنند که من در مقابل آنها فقط میخواهم خدا راه درست را نشانشان بدهد تا از جهل نجات پیدا کنند.
در پایان ضمن تشکر از شما برای قبول فرصت مصاحبه و از اینکه وقتتان را در اختیارمان قرار دادید تقاضا دارم اگر حرفی باقی مانده است که ذکر آن را ضروری میدانید بفرمایید.
ان شاءالله که ادامه دهنده مسیر شهدا و شامل شفاعتشان باشیم. ۱۳۹۹/۰۶/۰۹