سعید رضایی
ديگر داشتم به نبودنش عادت ميكردم. يك روز جنوب بود و يك روز غرب. وقتي هم كه تهران بود يا به حوزه علميه ميرفت و يا جلسه داشت.
روز چهارشنبه اول اسفند 64 صبح زود به خانه آمد و گفت: «تا شب خانهام و شب با هواپيما به اهواز ميروم».
تعجب كردم. هيچ وقت نبود، حالا هم كه آمده صبح زود آمده. عجيبتر آنكه آن روز شوخياش گرفته بود و مدام با پدر و خواهرش شوخي ميكرد و سر به سر آنها ميگذاشت و صداي خنده بود كه تا شب خانه را پر كرده بود.
با شوخي و خنده از پدرش پولي قرض گرفت و همانجا به برادر كوچكترش هديه كرد. كارهايش عجيب شده بود. مرتب به آشپزخانه ميآمد و مرا ميبوسيد و با من حرف ميزد.
با يكي از دوستان طلبهاش عكس دو نفري انداخته بودند. آن را آورد و گفت: «فكر ميكنم اين خوب باشد. از وسط جدايش كنيد و بزرگ بزنيد روي حجلهام... براي سر مزارم هم خوب است».
صبح پنج شنبه كه از خواب بيدار شدم خيلي كسل و بيحوصله بودم. تلويزيون روشن كردم. مجري اخبار گفت: «هواپيماي حامل تني چند از فرماندهان و روحانيون كه از تهران عازم اهواز بودهاند در آسمان اهواز مورد اصابت موشكهاي عراقي قرار گرفته است و همه سرنشينان آن به شهادت رسيدهاند».
احمد من هم آسماني شد.
***
شهيد احمد انصاري، سال 1346 در خانهاي محقر و خاكي كه همراه با خانواده عمويش شراكتي در آن زندگي ميكردند، ديده به جهان هستي گشود. در همان اوان كودكي چنان به خاندان ائمه اطهار(ع) و نماز و مسجد و شركت در مراسم روضهخواني و هيئت علاقهمند شد كه يك پايش خانه بود و يك پايش مسجد و هيئت.
احمد از كوچكي بچه مظلوم و مهرباني بود. حتي وقتي عكس ميگرفت هميشه سرش پايين بود و آن شيطنتهايي كه هم سن و سالهاي خودش داشتند را نداشت. تابستانها براي كمك به هزينه خانواده بلال ميفروخت و پول مختصري جمع ميكرد تا كلاس سوم راهنمايي كه بهرغم علاقه شديدش به ادامه تحصيل مجبور شده بهدليل مشكلات مالي و اقتصادي خانواده از ادامه تحصيل صرفنظر كند و به كسبوكار روي آورد.
بعد از شروع جنگ تحميلي بهدليل همان روحيات معنوي و استكبارستيزي كه داشت، راهي جبهههاي نبرد حق عليه باطل شد. ابتدا از طرف ستاد پشتيباني 2 ماه در آنجا بود. هنگامي كه بازگشت چنان با شور و اشتياق و خوشحالي از فضاي معنويت و كمالگراي جبهه براي خانوادهاش تعريف كرد تا باز به او اجازه بدهند به جبههها اعزام شود و بالاخره توانست رضايت آنان را بگيرد و مجدداً يك هفته بعد به جبهه اهواز رفت و اين بار 5 ماه در آنجا بود.
در جبهه اهواز با دو برادر روحاني دوست شد كه اين دوستي توانست مسير زندگي او را تغيير دهد. احمد كه تا پيش از اين به ادامه تحصيل و رفتن به حوزه علميه و طلبه شدن فكر نكرده بود حالا تحت تأثير صحبتهاي اين دو روحاني رزمنده آنچنان شيفته اين لباس و مطالعه دروس ديني شده بود كه پس از بازگشت به تهران سريع همه كارهايش را انجام داد و در حوزه علميه علمالهدي و پس از مدتي حوزه علميه حاج ابوالفتح ثبتنام كرد.
شور و اشتياق احمد به طلبه شدن آن قدر زياد بود كه حتي يك بار لباس يكي از رزمندگان روحاني را گرفته بود و با آن عكس انداخته بود و مرتب اين عكسش را به خانواده و دوستانش در تهران نشان مي داد و از تصميم خودش براي طلبه شدن حرف ميزد.
جديّت و تلاش احمد براي تحصيل علوم ديني همراه با تهذيب نفس و اخلاق معنويش او را به يكي از مبلغين پر كار تبديل كرده بود كه مرتب به جبههها رفت و آمد داشت و در اكثر تجمعات بزرگ رزمندگان براي آنان سخنراني ميكرد.
يك بار در جمع مردم كردستان براي آنان سخنراني كرده بود و ماهيت نفاق احزاب را به مردم نشان داده بود كه بعد از آن مجبور شدند برايش محافظ بگذارند چرا كه كومله و دموكرات كردستان براي سرش جايزه تعيين كرده بودند.
با اينكه هيچ چيز از مال دنيا نداشت اما در وصيتنامهاش خطاب به مادر بزرگوارش كه مرتب حرف از عشق و محبت به او ميزند، اينگونه وصيت ميكند كه همان اموال ناچيز و مختصرش را هم وقف حوزه علميه كنند: «مادر جان اگر موافق باشي تمام وسايل من غير از آنهايي كه ميدانيد براي خودتان است، بقيه را وقف مدرسه [حوزه علميه حاج ابوالفتح] كه درس ميخواندم كنيد... و از جانب من مقدار سه هزار تومان به جبهه كمك كنيد».
از يكي از دوستانش پول گرفته بود تا براي اموات او نماز و روزه بخواند. همين كه پول را گرفت سريع به خانه آمد و با اصرار زياد از پدر و مادر و خواهر و مادربزرگش خواست تا آنها را براي زيارت به مشهد مقدس ببرد. پدر اول مخالفت كرد اما نهايتاً با وساطت مادر بزرگ همه راضي شدند كه بروند.
در حرم امام رضا(ع) يكي از دوستان روحانياش را ميبيند و از او خواهش ميكند تا براي آنها روضه حضرت زهرا(س) بخواند. عجيب به حضرت زهرا(س) عشق ميورزيد.
آخرين بار روز اول اسفند سال 1364 بود كه از طرف جامعه روحانيت شرق تهران همراه با تعدادي از فرماندهان و روحانيون و از جمله شهید آیتالله فضلالله محلاتی به جبهه اعزام شد كه هواپيمايشان در آسمان اهواز توسط جنگندههاي عراقي مورد اصابت قرار گرفت و به شهادت رسيد. احمد هم مانند حضرت زهرا(س) در 18 سالگي به شهادت رسيد.
آخرین توصیه شهید
به عنوان حقالزحمه پولي به او داده بودند. پول را كه گرفت و با آن مادر و خواهر و مادربزرگش را برد مشهد. در حرم امام رضا(ع) يكي از دوستانش را ديد و از او خواهش كرد روضه حضرت زهرا(س) بخواند تا گريه كند و گناهانش پاك شود.