۳۷۵ - خاطره ای از شهدا : معجزات و کرامات امام حسین(ع) در حق شــهدا (بخش اول) ۱۴۰۱/۰۵/۰۹
معجزات و کرامات امام حسین(ع) در حق شــهدا (بخش اول)
۱۴۰۱/۰۵/۰۹
شهیدسید محمد حسینی بهشتی
شهید آیتالله سید محمد حسینی بهشتی از اولاد امام حسین(علیهالسلام) و از سادات حسینی هستند.بعد از شهادت ایشان، مادر این سید بزرگوار گفت: زمانی که پسرم به شهادت رسید، یکی از علمای بزرگوار تهران به دیدن ما آمد و ماجرای عجیبی تعریف کرد.ایشان گفت: «دوست داشتم جایگاه شهید بهشتی را در برزخ بدانم. یک شب در عالم رویا مشاهده کردم که به زیارت کربلا مشرف شدم.حال عجیبی بود. میخواستم سریع به حرم بروم. همین که به حرم نزدیک شدم، یکی از خادمان به سمتی اشاره کرد و گفت: این آقا باید اجازه دهد تا بتوانید وارد حرم شوید.
با تعجب نگاه کردم و دیدم شهید بهشتی آنجا نشسته. ایشان باید اذن ورود به حرم آقا اباعبدالله را صادر کند. جلو رفتم و از ایشان اجازه خواستم. آن زمان سال اول جنگ تحمیلی بود. هر روز خبر شهادت جمعی از جوانان انقلابی در جبههها شنیده میشد.
شهید بهشتی رو به من کرد و فرمود: فعلاً شهدای جنگ میتوانند به زیارت آقا بروند، شما صبر کنید و... که یکباره از خواب پریدم.»
شهید قاسم سلیمانی
شهید حاج قاسم سلیمانی معروف به سیدالشهدای محور مقاومت، شاگرد ممتاز و پیشتاز مکتب حسینی است. حاج قاسم در جنگ تحمیلی مؤسس و نخستین فرمانده لشکر ثارالله بود که عملکردی درخشان و عاشورایی داشت و در عملیاتهای گوناگونی حماسهآفرینی نمود.
پس از جنگ تحمیلی و انتصاب بهعنوان فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، اثرگذاری و تعامل پررنگ و همکاریهای مستقیم با محور مقاومت داشت. بعد از فرمانده شدنش در نیروی قدس، هر جنگی که در فلسطین و لبنان با رژیم تروریست و کودککش و اشغالگر صهیونیستی رخ داد، با پیروزیهای حیرتانگیز محور مقاومت همراه گردید.
پس از تحرکات تروریستی گروههای تروریستی تکفیری در عراق و سوریه، این دشمنان امام حسین در عصر حاضر که بارها شمرصفتانه رزمندگان مقاومت را سر بریده و قطعه قطعه کرده و در نتیجه محور مقاومت شهدای بیسر و بیدست و ارباًاربای متعددی تقدیم نمود، حاج قاسم وارد معرکه گردید و کربلای دیگری در عراق و شام برپا نمود.
عشق به امام حسین و حضرت زینب همانند خورشیدی در عراق و سوریه تابید و سربازانِ سردار دلها را با عنوان پرافتخار مدافعان حرم در سراسر جبهه مقاومت همچون معجزهای جمع نمود و سرانجام با فداکاریها و ایثارگریهای آنان به فرماندهی میدانی و حسینوارِ حاج قاسم داعش نابود و سرزمین امام حسین و ائمه و شهدای کربلا و سرزمین حضرت زینب از لوث وجود دشمنان امام حسین و ائمه معصومین پاک گردید.
سال 1398، پاسخ دندانشکن سردار دلها به تهدید گستاخانه ترامپ در یک توئیت بیادبانه بازتاب گستردهای در جهان داشت. سردار دلها در آن برهه در یک سخنرانی پرشور و غرورانگیز، حماسهای دیگر آفرید و پاسخی دندانشکن، غرورانگیز و رسواگرانه به ترامپ داد و فریاد زد:
«ما ملت شهادتیم؛ ما ملت امام حسینیم.... ما را تهدید به کشتن نکنید، ما تشنه شهادتیم و از بین بردن استکبار.»
البته این مورد یکی از صدها سیلی حاج قاسم به آمریکاییها و متحدان و دنبالههای جنایتکار و پلیدشان بود.عبارت مقدس و نورانیِ «ما ملت امام حسینیم» به کلیدواژه بزرگ و پرتکراری تبدیل شد که هنوزم که هنوز است، معروف و پراستفاده و پرکاربرد است.
حاج قاسم عزیز به پیروزی از امام حسین و شهدای کربلا، عاشق شهادت بود و به شهادت بزرگ رسید.حاجی شوق شهادت داشت و برای آن اشک میریخت و داغدار رفقای شهیدش بود و سرانجام نیز شهادت بزرگش یکی از آیات قدرت الهی و تشییع پیکر مطهرش یومالله گردید.
شهید علی نقی ابونصری
علی نقی ابونصری در عملیات کربلای 4 به شهادت رسید و پیکرش در شلمچه ماند.
پدرش میگفت: خیلی ناراحت علی بودم. یکبار در عالم رویا دیدم که بالای یک ساختمان ایستاده. دستش را به طرف من دراز کرد و گفت: پدر بیا بالا. من را با خود به بالا برد. بعد پرسید: پدر جان میخواهی امام حسین(ع) را ببینی؟ با خوشحالی گفتم: بله. بعد مرا به جایی برد که نور خیرهکنندهای قرار داشت. از هیبت و عظمت آن صحنه یکباره از خواب پریدم.
مادرش از مفقود شدنش ناراحت بود و دوست داشت پیکرش بازگردد. شبی در عالم رویا دید در بیابانی قدم میزند و در جستوجوی فرزندش است. ناگهان جوانی آمد و گفت: مادر اینجا چه میخواهی؟ گفت: به دنبال فرزندم آمدهام.
جوان به خیمهای که در آن نزدیکی بود، اشاره کرد و گفت: آقا امام حسین(ع) آنجاست.
جلو رفت و امام حسین(ع) را مانند نور در خیمه دید. زبانش بند آمد. با اشاره به آقا گفت که نشان فرزندم را میخواهم.
آقا سه بار اشاره کردند که میدانم. ازخواب بیدار شد. مطمئن شد که پیکر علی پیدا میشود.
فردای آن روز از اهواز تماس گرفتند که پیکر علی پیدا شد. چند روز بعد پیکر فرزندش در کازرون تشییع شد.
شهید عماد مغنیه
عماد مغنیه برادر شهیدان جهاد وفؤاد مغنیه است. حاج عماد سخت تحت تاثیر زندگی امام حسین بود.انقلاب امام حسین در مسیر جهادی که حاج عماد در آن قدم گذاشت، نقش بسزایی داشت و به انقلاب امام حسین به عنوان موضوع اعتقادی و ایمانی مینگریست و معتقد بود در پس شهادت ایشان رازی نهفته است که سرمنشأ قدرت و اراده است.
مشتاق بود کتابهای مربوط به امام حسین و نهضت حسینی را مطالعه کند و مدتها در جستوجوی پی بردن به دلیل شهادت این امام و هدف از انقلاب عاشورا بود.
شهید عماد در 13 سالگی وارد جنگ علنی و مداوم علیه اسرائیل شد و البته مهمترین دغدغهاش نابودی اسرائیل و کمک به مظلومان در فلسطین بود و تلاش میکرد همانگونه که امام حسین در برابر ظلم ایستاد، او نیز در دفاع از مظلومان علیه ظلم به پا خیزد و شکی نیست همین روحیه باعث موفقیت او بود، زیرا به خوبی دریافته بود که فقط با گام نهادن در این مسیر میتواند این هدف را محقق سازد.
عماد مغنیه معروف به حاج رضوان بنیانگذار یگان نظامی حزبالله لبنان و از فرماندهان جنگ 33 روزه بود. ثمره فعالیتهایش پیروزیهای حیرتانگیزِ حزبالله در برابر رژیم صهیونیستی بود.بهعنوان یک نابغه و مغز متفکر حزبالله لبنان شهرت داشت. عماد مغنیه، پنجم صفر در سالروز شهادت حضرت رقیه(س) به شهادت رسید. مقاومتي كه حاج عماد و همرزمانش ايجاد كردند، تجلي راه شهادتي است كه سيدالشهدا و يارانشان در كربلا آفريدند.
شهید محمدرضا شفیعی
محمدرضا شفیعی در ۱۴ سالگی به جبهه رفت. در عملیات کربلای چهار در شلمچه زخمی شد و به اسارت دشمن در آمد. در اردوگاه موصل بعد از ده روز اسارت با لبان تشنه به شهادت رسید. آخرین جملهای که بر زبان جاری کرد، «فدای لب تشنهات یا اباعبدالله» بود.
پیکر مطهرش را در قبرستانی حد فاصل دو شهر سامرا و کاظمین به خاک سپردند.
مادر شهید چهارده سال بعد به زیارت مزار فرزندش در عراق و سپس به کربلا رفت و آقا سید الشهدا را به جوان رعنایش علیاکبر قسم داد تا فرزندش را برگرداند.
دو سال بعد به مادر شهید مژده دادند که بعد از شانزده سال پیکر مطهر شهید محمدرضا شفیعی را آوردهاند، آنهم در حالیکه همچنان سالم مانده و هیچ تغییری نکرده است.
بعد از شانزده سال پیکر محمدرضا را سالم از خاک در آورده بودند. صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک شهید را سه ماه در آفتاب گذاشتند ولی باز تغییری نکرد. حتی رویش پودر مخصوصی ریختند که استخوانها را هم از بین میبرد ولی باز هم اثر نکرد و پیکر شهید سالم بازگشت. پیکر نورانی و معطر بود و موهای سر و صورتش تکان خورده بود.
مادر شهید میگوید موقع دفن محمدرضا، حاج حسین کاجی به من گفت: شما میدانید چرا بدن او سالم است؟ گفتم: از بس ایشان خوب و با خدا بود. ولی حاج حسین گفت: راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز است: هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمیشد؛ مداومت بر غسل جمعه داشت؛ دائما با وضو بود و اینکه هر وقت زیارت عاشورا خوانده میشد، ما با چفیههایمان اشکمان را پاک میکردیم ولی ایشان با دست اشکهایش را میگرفت و به بدنش میمالید و جالب اینکه جمعه وقتی برای ما آب میآوردند، ایشان آب را نمیخورد و آن را برای غسل نگه میداشت.
شهید سید حمید میرافضلی
سید حمید میرافضلی از حُرهای انقلاب اسلامی است. همه از دستش عاصی شدهبودند. حتی لاتهـای محله هم از او حساب میبردنـد. شده بود بزنبهادر محله قطبآباد رفسنجان. هیچ کس از دست قلدریهایش در آسایش نبود.
بعد از شروع جنگ تحمیلی، پیکر غرقدرخون برادر بزرگترش سید علیرضا را که در حیاط خانه دید، خیلی متحول شد.
فقط حرف بیبی(مادرش) کمی آرامش کرد: برادرت کشته نشده، شهید شده. شما که عزیزتر از اولاد امام حسین نیستید. همه شما باید شهید شوید تا اسلام زنده بماند.
سید حمید هم به جبهه رفت. کفشهایش را بخشید و از آن به بعد، دیگر کسی او را در جبهه با کفش ندید! میگفت: اینجا جایی است که خون شهدایمان روی زمین ریخته.
شبها با پای برهنه در بیابان پر از خار و خاشاک راه میرفت و با اشک، استغفار میکرد. معروف شد به سید پابرهنه.آنقدر از خودش لیاقت نشان داد که به فرماندهی گردان رسید. در یکی از عملیاتها، سه روز نخوابید و حتی غذایش را هم در حال راه رفتن میخورد.
سيد حميد دوبار مخفیانه به كربلا رفت و توانست قبل از شهادت به زيارت برود. در عملیات خیبر، ترک موتور حاج ابراهیم همت نشست. گلوله مستقیم دشمن، هر دوی آنها را به آرزویشان رساند و به شهادت رسیدند. حاج همت که نفر جلویی موتور بود، سر و دستش رفت و شهید میرافضلی هم پیشانی و پهلویش. همانی شد که سید حمید میخواست؛ دلش میخواست به جدهاش، فاطمه زهرا(س) ملحق شود.
شهید عبدالرسول زرین
شهید عبدالرسول زرین تکتیرانداز لشکر امام حسین در جنگ تحمیلی بود که شهید خرازی به او لقب گردان تک نفره داده بود.یک نیروی نابغه عملیاتی و تکتیرانداز ویژه و استراتژیک محسوب میشد و بازوی عملیاتی حاج حسین خرازی بود.
بهترین تکتیرانداز دفاع مقدس و جهان بود. سه هزار شلیک موفق داشت.شهید زرین ابتدا وضو میگرفت و بعد اسلحه را برمیداشت.
همیشه نشانهگیری و تیراندازیهایش را با توسل شروع میکرد و میگفت: خدایا من برای تو شلیک میکنم، نه برای نفسم و بعد دو آیه شریفه «وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ رَمَى» و «وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ» را تلاوت مینمود.
صدام برای شکارش یک تیم ۲۰ نفره تک تیرانداز بینالمللی از جمله تکتیراندازهای آمریکایی را اجیر کرده بود، اما موفق نشدند.
بارها زخمی شده بود و شصت درصد ازکارافتادگی داشت.بعد از عملیات طریقالقدس یک تیر از بغل گوشش رد شد و لاله گوش راستش را سوراخ کرد ولی اصلاً خم به ابرو نیاورد و اصابت گلوله دشمن را با لبخند زیبایی پاسخ داد. گروهی از فیلمبرداران هم آنجا بودند که بلافاصله فیلم و عکساش را گرفتند. عکس معروفی از آن لحظه به یادگار مانده است.
مولایش امام حسین، در مکاشفهای، او را سرباز واقعی خود خطاب نموده بودند.زمان و مکان شهادتش را به دوستانش خبر داده بود. در عملیات خیبر بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سر به شهادت رسید.
شهید محمد معماریان
در سال 1368 کرامتی از سیدالشهدا(ع) در شهر قم مشاهده شد.
مادر شهید محمد معماریان، روز اول محرم به اتفاق خانواده به یکی از روستاهای اطراف قم مسافرت کردند. مادر شهید در اثر حادثهای به زمین افتاد و قرار شد به خاطر احتمال خونریزی مغزی سریعاً به قم منتقل گردد، ولی نرفت. مشخص شد پایش نیز دچار شکستگی شده، ولی از گچ گرفتن خودداری کرد.
در روز هفتم محرم به خون دماغ مبتلا شد. در روز هشتم، باعصا در مسجدالمهدی(ع) واقع در بلوار محمّدامین(ص) حاضر و به خانمهایی که برای آمادهسازی تدارک پذیرایی از عزاداران حسینی در شب عاشورا زحمت میکشیدند، کمک کرد و در روز تاسوعا نیز عصازنان به مسجد رفته و کمک نمود.
در شب عاشورا نماز جماعت را نشسته خواند و در مراسم نوحهخوانی و عزاداری، حالش به شدت منقلب شد و به سیدالشهدا و حضرت زهرا متوسل گردید و شفای خود را خواست و نذر کرد اگر شفا یابد، دیگهای مسجد المهدی و دیگهای عزاداری را بشوید.
صبح عاشورا، بعد از نماز صبح در خواب دید که در مسجدالمهدی هستند و میگویند: هیئتی به مسجد میآید. هیئتی فوقالعاده منظم با لباسهای سفید، سربندهای مشکی وکفنی تقریباً خونآلود به گردن، وارد مسجد شدند و شهید سید محمد سعید آلطه نوحهخوانی میکرد و بقیه سینه میزنند. با خود گفت سیدمحمد که شهید شده بود. یک مرتبه متوجه شد فرزند شهیدش محمد معماریان نیز در جلوی هیئت حرکت میکند و بقیه هم از دوستان شهید فرزندش هستند. به این ترتیب، برایش مسلم شد که هیئت مربوط به شهداست.
بعد از اتمام سینهزنی، فرزند شهیدش جمعیت را دور زد و کنار پرده به طرف مادر آمد و همدیگر را در آغوش گرفتند. در این هنگام یکی دیگر از شهیدان نزدیک آنان آمده و گفت: سلام حاج خانم. خدا بد ندهد. چه شده است؟ محمد گفت: نه، مادر من مریض نیست. بعد پرسید مادر، اینها چیست که به پایت بستهای؟ گفت چیزی نیست، چند روزی است پایم درد میکند و با عصا راه میروم؛ انشاءالله خوب میشود. محمد گفت: مادر جان چند روزی است که با دوستان به کربلا رفتیم، از ضریح امام حسین، شال سبزی برای شما آوردهام و میخواستم به دیدن شما بیایم؛ ولی دوستان گفتند صبر کن با هم برویم و امشب که شب عاشورا بود، رفتیم به زیارت امام خمینی و آمدهایم تا نمازصبح را در مسجدالمهدی همراه با زیارت عاشورا بخوانیم و شما را ببینیم و برگردیم.
در این هنگام دست را بالا آورد و ازسر تا پای مادرش را دست کشید، باندها را از پای مادر باز کرد و شال سبز ضریح مطهر را به پاهایش بست و گفت مادر، پایت خوب شده است و اگر هم مقداری درد میکند از عضله است که آن هم خوب میشود.
مادر شهید در همین حال از خواب بیدار شد و دید تمام باندها باز شده و به جای آن، شال سبزی به پاهایش بسته شده است. بلند شد ومتوجه گردید که پایش کاملاً خوب شده است. اهل منزل را مطلع ساخت و برای انجام نذر شستن دیگها به طرف مسجد حرکت کرد.
خبر در سطح شهر پیچید. روز دوازدهم محرم به اتفاق خانواده به محضر آیتالله العظمی گلپایگانی رسیدند و جریان را عرض کرده و شال را خدمت آن بزرگوار تقدیم کردند. آن مرد بزرگ آن شال رابوسید و فرمود: بوی جدم حسین را میدهد. بعد چند بار دوباره آن را بوسیدند وگریستند و فرمودند: شما قدر این شال را بدانید و کمی از این شال را به من بدهید که این سند و اثری از مقام شهداست و در تاریخ چنین چیزی نادر و کمنظیر است.
بعد از آن دستور فرمودند: تربت مخصوص را که قبلاً توسط بعضی از علما برایشان آورده بودند، حاضر کنند. وقتی آن را آوردند، فرمود: یک مقدار از این تربت رابه شما میدهم، کمی از شال را با تربت در شیشهای بریزید و به مریضها بدهید. انشاءالله خداوند شفا میدهد.
بیش از دهها نفر از مریضهایی که بعضی از آنها از دکترها جواب ردّ گرفته و بعضی از آنها نیز برای درمان به خارج کشور رفته، ولی نتیجهای نگرفته بودند، از آب متبرّک آن شیشه استفاده نموده و شفا یافتند.
شهید احمدعلی نیّری
از بچگی به مسجد امین الدوله در محلشان در تهران میرفت که امام جماعتش آیتالله حقشناس بود. شاگرد آیتالله حقشناس بود و از ده سالگی مراتب سیر و سلوک را شروع کرد.
کرامات متعدد و رشد معنویِ حیرتانگیزی و مطالب شگفتانگیزی از شهید نیّری در کتاب عارفانه که زندگینامه شهید است و از سوی انتشارات شهید ابراهیمهادی چاپ گردیده، نقل شده است که چند نمونه ذکر میگردد.
یکی از دوستانش به اصرار از رازِ رشد معنویاش میپرسد و او بعد از اصرار دوستش، رازش را برایش آشکار کرده و میخواهد تا زنده است رازش محفوظ بماند.
آن راز چنین است که روزی شهید با رفقای محل و بچههای مسجد رفته بودند دماوند. یکی از بزرگترها از او خواست که برود کتری را آب کند تا چای درست کنند. به رودخانه نزدیک شد، تا چشمش به رودخانه افتاد یکدفعه سرش را پایینانداخت وهمان جا نشست و بدنش شروع به لرزیدن کرد. چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. همان جا خدا را صدا کرد و گفت: «خدایا کمکم کن. الان شیطان من را وسوسه میکند که من نگاه کنم. هیچ کس هم متوجه نمیشود. اما به خاطر تو از این گناه میگذرم.»
کتری را از جای دیگری آب کرد و برگشت. مشغول آتش درست کردن بود و خیلی دود در چشمانش رفت. اشک همین طور از چشمانش جاری بود. یادش افتاد که حاج آقا گفته بود: «هرکس برای خداگریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.» همینطور که اشک میریخت، گفت از این به بعد برای خداگریه میکنم. حالش خیلی منقلب بود. اشکریزان با خدا مناجات میکرد و خیلی با توجه میگفت: «یاالله، یا الله...» به محض این که این عبارت را تکرار کرد، صدایی شنید. از سنگریزهها و تمام کوهها و درختها صدا میآمد. همه میگفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح). در آن غروب با بدنی که از وحشت میلرزید به اطراف میرفت و از همه ذرات عالم این صدا را میشنید. از آن موقع به بعد کمکم درهایی از عالم بالا به رویش باز شد.
آیتالله حقشناس در خاطرهای نقل نمودهاند که روزی زودتر از وقت نماز به مسجد رفتم؛ دیدم جوانی در حال سجده است، اما نه روی زمین، بلکه بین زمین و آسمان. جلو رفتم دیدم شهید نیری است. وقتی نمازش تمام شد گفت تا زندهام به کسی حرفی نزنید.
در یکی از متنهای به جا مانده در دفتر خاطراتش آمده است: «روز اربعین وقتی به هیئت رفتم در خودم تاریکی میدیدم. مشاهده کردم قفسی در اطراف من ایجاد شده و زندانی شدهام. امّا وقتی سینهزنی و عزاداری آغاز شد مشاهده کردم که قفس از بین رفت. این هم از کرامات مجلس سیّدالشّهداء(علیهالسّلام) است.»
در سال ۶۴ در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید. خمپارهای نزدیکش به زمین نشست. ترکش خمپاره از پهلوی چپ وارد و به قلبش اصابت کرد. از همرزمش خواست که او را کمک کنم تا بلند شود. به سختی روی پا ایستاد. رو به سمت کربلا قرار گرفت. دستش را با ادب بر سینه نهاد و گفت: «السلام علیک یا اباعبدالله». یک باره گردنش کج شد و به زمین افتاد و به شهادت رسید.
بعد از شهادتش، نزدیک مراسم چهلمش بود که شخصی که مسئولیت کارهای سنگ قبرش را بر عهده گرفته بود، کار نصب سنگ قبر را انجام داد. برای اینکه تابلوی بالای مزار را نصب کند، باید کمی از بالای قبر را گود میکرد تا پایههای تابلو در زمین قرار گیرد. باران شدیدی میبارید و لحظات غروب بود. خاک آنجا هم سُست بود. مشغول کندن شد و گودال عمیقی درست شد. یک سنگ جلوی کارش را گرفته بود. دور سنگ را خالی کرد و آن را بیرون کشید. یکدفعه زیر سنگ خالی شد. متوجه شد سنگی که در دستش قرار دارد از سنگهای بالای لحد است و یک راه به داخل قبر ایجاد شده. آنچنان بوی خوشی به مشامش خورد که تا آن روز شبیهاش را حس نکرده بود. میخواست همینطور سرش را داخل گودال نگه دارد و این عطر دلنشین را استشمام کند. سرش را بالا گرفت. بیرون گودال هیچ بوی عطری نبود. دوبار سر را داخل قبر کرد. گویی یک شیشه عطر خوشبو را داخل قبر او خالی کردهاند. سنگ را سر جایش قرار داد. تابلو را نصب کرد و مزار احمدآقا را برای مراسم چهلم آماده کرد. وقتی میخواست برگردد، دوباره ایستاد و به قبر خیره شد. اطمینان داشت که پیکر احمدآقا مانند بقیه اولیاءالله سالم و مطهر مانده است.
ادامه دارد
کامران پورعباس