۳۸۰ - خاطره ای از شهدا :معجزات و کرامات حضرت ابوالفضل العباس در حق شهدا - 2 - قمر بنیهاشم و ستارگان مقاومت ۱۴۰۱/۰۵/۱۸
معجزات و کرامات حضرت ابوالفضل العباس در حق شهدا - 2
قمر بنیهاشم و ستارگان مقاومت
۱۴۰۱/۰۵/۱۸
شهید روحالله شنبهای
شهید روحالله شنبهای با پیروزی انقلاب اسلامی عضو کمیته انقلاب اسلامی شد. در سال ۱۳۵۸ به عضویت سپاه درآمد و مدتی بعد مسئول عملیات سپاه ایلام شد.
پیش از آغاز رسمی جنگ تحمیلی، تحرکات نظامی در مرزها از سوی رژیم بعث عراق آغاز شد و رزمندگان اسلام به مقابله با آتشهای پراکنده دشمن پرداختند. روحالله شنبهای در بیستم شهریور ۱۳۵۹، ده روز قبل از آغاز رسمی جنگ تحمیلی در منطقه بهرامآباد مهران بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.
پدر شهید جعفری خاطرنشان مینماید: در شبی از شبهای سال ۶۰ خواب دیدم که در یکی از خیابانهای شهر دهلران راه میروم و ناخودآگاه نگاهم به آسمان افتاد. در کمال ناباوری در آسمان دو ماه دیدم. خیلی تعجب کرده و در همین حین سید جلیلالقدری را که در دهلران برای ما خیلی محترم بود، مشاهده کرده؛ سید به من گفت: آقای جعفری چرا متحیری؟ گفتم: قربان جدت، چرا متحیر نباشم؟ چه کسی دیده که در آسمان دو ماه باشد؟ او به من گفت: تعجب نکن. آن ماهی که خیلی نورانی است، قمربنیهاشم حضرت ابوالفضلالعباس(ع) است و ماه دیگر که مقداری ابر کنارش است، شهیدی است به نام روحالله شنبهای که در مهران به شهادت رسیده. بلافاصله از خواب بیدار شدم و همان روز در مورد این شهید پرسوجو کردم و فهمیدم روحالله شنبهای قبلاً در مهران شهید شده است.
شهید حامد جوانی
شهید حامد جوانی از مدافعان حرم عمه سادات بود که در ۲۳ اردیبهشت ۹۴ در منطقه لاذقیه مجروح شد و بر اثر شدت جراحات مدتی در سوریه و سپس در تهران بستری شد تا اینکه سرانجام در ۳ تیر ۹۴ به شهادت رسید.
در منطقه لاذقیه یک روستای شیعهنشین در محاصره تکفیریها بود. حامد و چند نفر از دوستانش داوطلبانه برای دفاع از مردم به روستا میروند. حامد متخصص توپ و موشک بود و توانست ضربههای مهلکی به تکفیریها بزند. بالاخره او را از چهار طرف غافلگیر کرده و زدند که منجر به مجروحیتش شد و به کما رفت.
پدرش وقتی به سوریه رفت و بالای سر پسرش در بیمارستان رسید، دید که حامد چشمهایش و دستهایش را همانجا در لاذقیه گذاشته؛ دید تنش پر از ترکش است. بعد از آن هرکسی از ایران زنگ میزد و میپرسید وضعیت حامد چطور است؟ پدر میگفت: برو مقتل حضرت ابوالفضل را بخوان.
جانبازی حامد یک خاطره قدیمی را در ذهن پدر زنده کرد. یاد روزهایی افتاد که پسرش میگفت: دوست دارم مثل حضرت عباس(ع) از خواهرش دفاع کنم.
قطع شدن دستهایش، او را در سوریه و بین غیرایرانیها معروف کرده بود به شهید ابوالفضلی. وقتی پدر در بیمارستانهای سوریه دنبالش میگشت و میگفت حامد جوانی، کسی او را نمیشناخت؛ اما میگفتند یک ایرانی داریم که مثل حضرت ابوالفضل شهید شده.
وقتی حامد را به ایران آوردند و در بیمارستان بقیهالله تهران بستری شد، مهمانان ویژهای داشت.
همان اوایل سردار سرافراز اسلام شهید حاج قاسم سلیمانی خودش آمد برای ملاقات. تا چشماش به حامد افتاد،گریه کرد. گفت: «من برای حامدگریه نمیکنم؛ من برای خودمگریه میکنم. حامد راهش را انتخاب کرده بود، موفق شد، رفت. من برای خودمگریه میکنم، از او و امثال او عقب افتادم. اینها روسفید شدند و من هنوز در آرزوی شهادتم.» همچنین گفت: «من آچار فرانسه نیروهایم را از دست دادم. حامد آچار فرانسه من بود. هرکاری ازدستش برمیآمد در منطقه عملیاتی انجام میداد.»
دو روز بعد سردار شهید حسین همدانی به ملاقاتش آمد؛ آن هم با هدایایی ویژه و فوقالعاده ارزشمند. سردار یک چفیه و یک انگشتر آورده بود و گفت: «این چفیه راحضرت آقا فرستادهاند تا روی بدن زخمی حامد بکشید. این انگشتر را هم سید حسن نصرالله به حضرت آقا هدیه کرده، حضرت آقا هم آن را متبرک کردهاند و فرستادهاند برای حامد؛ اما فرمودهاند: ما میدانیم که حامد دیگر دست ندارد که انگشتر بیندازد، این انگشتر را پدرش به دستش بیندازد.» از همان روز این هدیه ارزشمند، همیشه و همهجا با پدر شهید است.
حامد جوانی سرانجام در ۳ تیر ۹۴ به شهادت رسید. در آبان 94 سعادت دیدار خصوصی با حضرت آقا نصیب خانواده شهید شد و همگی به بیت رفتند. حضرت آقا در این دیدار یک انگشتر به مادر شهید و یک انگشتر به برادرزاده شهید هدیه نمودند. حالا زیر سقف خانه شهید، چند هدیه اعلا وجود دارد؛ یک قرآن با دستنوشتهای از مقام معظم رهبری، سه انگشتر یادگاری و یک چفیه.
دفترچه یادداشتی که بعد از مجروحیت حامد در جیب لباسش پیدا کردند، در آن نقاشیای از یک رزمنده بدون دست دیده میشود که خود شهید جوانی کشیده است. انگار که دیده باشد خودش را و آیندهاش را. انگار که از همان موقع معامله کرده باشد دستهایش را با یک جفت بال برای پریدن و آسمانی شدن و شهید شدن.
شهید عباس صابری
شهید عباس صابری جانباز شیمیایی و برادر شهیدان حسن و حسین صابری بود.
عباس در سال 1351 در شب میلاد حضرت علیاکبر(ع) به دنیا آمد. مادرش قبل از به دنیا آمدنش خواب دیده بود که آقایی به او نوید فرزند پسری به نام عباس را داد. حدود یک ماه بعد از تولدش، مریضی سختی گرفت و کاملاً بیهوش و دچار خونریزی شد. مادرش به امامزاده سیدنصرالدین بازار رفت و به حضرت ابوالفضل(ع) متوسل شد. وقتی به خانه برگشت، از بیمارستان زنگ زدند و گفتند پدرش برای گرفتن دارو بیاید. پدرش رفت و برگشت و گفت: عباس شفا پیدا کرده و حالش خوب است.
از ۱۳ سالگی عضو بسیج شد و با اینکه هنوز سن و سالی نداشت به جبهه رفت. با عنوان بسیجی در سمت تخریبچی و بیسیمچی در عملیاتهای مختلف شرکت کرد. وقتی هم جنگ تمام شد، در عملیاتهای تفحص شهدا شرکت کرد و مسئول گروه تخریب گروه تفحص لشکر ۲۷ محمّد رسولالله(ص) شد.
یکبار قبل از ماه محرم به تهران آمد. وسطهای صحبت با مادرش گفت: میشود برایم حنا بیاوری؟ مادر پرسید: برای چه میخواهی؟ گفت: قرار است این دستها قطع شود. مادر با ناراحتی روی دستهایش زد و گفت: میخواهی من را ناراحت کنی؟ این چه حرفی است؟ اینقدر اصرار کرد تا مادرش برایش حنا درست کرد. او حنا را گرفت و گفت: این برای علیاکبر(ع)، این هم برای علیاصغر(ع).
همرزمانش میگفتند عباس قبل از شهادتش در فکه غسل شهادت کرده بود و زیر لب زمزمه میکرد: آرزو دارم در روز عاشورای امسال در محضر امام حسین(ع) باشم.
در خردادماه 75 مصادف با هفتم محرم در فکه در حالی که مشغول تفحص شهدا در منطقه عملیاتی والفجر1 بود، بر اثر انفجار مین، دو دست و پایش قطع شد و صورتش نیز سوخت. در راه انتقال به بیمارستان به شهادت رسید.
روز آخر گفته بود که امروز را به عشق حضرت عباس کار میکنم؛ به من الهام شده که امروز یک شهید پیدا میکنیم. آن روز یک شهید را به معراج آوردند که آن هم شهید عباس صابری بود.
شهید مجید پازوکی
شهید مجید پازوکی در سال 60 لباس مقدس پاسداری پوشید و در سال 61 به جبهه رفت و بیش از هفتاد ماه در جبهه بود.
در سال ۱۳۷۱ با آغاز کار تفحص لشکر ۲۷ محمّد رسولالله(ص) در خیل جستوجوگران نور در منطقه جنوب مشغول جستوجوی گلهای گمگشته و فرزندان عاشورایی امت اسلامی گردید. در سال 1379 فرماندهی گروه تفحص لشکر ۲۷ محمّد رسولالله(ص) را عهدهدار گردید.
نقل شده است که یکبار قرار بود کاروان هزار نفره شهدا را عازم مشهدالرّضا(ع) نمایند اما سیزده پیکر نیاز بود تا به هزار نفر برسند.
قول داد و گفت هرجوری شده من این سیزده شهید را میارم. رفت شلمچه و شروع کرد زاری بالای یکی از کانالها. وقتی که داشت برمیگشت گفت: شهدا داریم کاروان میبریم مشهدالرّضا(ع)؛ سیزده تا جا هم خالی داریم. هر کی میاد بسمالله.... اومد توی کانال؛ سیزده دست از زیر خاک زده بود بیرون.
شب وفات حضرت امالبنین(س) خواب دیده بود که دست راستش را در دست حضرت ابوالفضل گذاشتهاند.
به دوستانش گفته بود که ده، پانزده روز دیگر رفتنی است. دو هفته بعد، در مهرماه 1380، در خاک عراق درون یک میدان مینِ فوقالعاده شلوغ و خطرناک، تک و تنها رفت پی شهدا و به شهادت رسید. وقتی بالای سرش رسیدند، ملاحظه نمودند که همان دستی که در خواب دیده بود، از مچ قطع شده است.
شهید سیدمحمدحسین میردوستی
زمانی که محمدحسین به دنیا آمد، عمو و داییاش شهید شده بودند. از همان دوران کودکی عاشق نماز خواندن وشهادت بود. وقتی پدرش قامت میبست، پشت سر پدرش میایستاد و نماز میخواند. وقتی نماز تمام میشد، همراه با پدرش زیارت عاشورا میخواند و میگفت: هر کس زیارت عاشورا بخواند، شهید میشود!
در سال ۱۳۹2 به سوریه رفت و به خیل مدافعان حرم پیوست.
ارادت خاصی به حضرت ابوالفضل(ع) داشت. سال آخر قبل از اعزامش به سوریه، در ایام محرم تیشرت با عبارت «یااباالفضل» پوشیده بود. در آخرین ماه محرمی هم که در سوریه حضور داشت، به صورت اتفاقی تیشرت و سربند «یااباالفضل» به او رسید. روز تاسوعا در حلب سوریه همانند حضرت اباالفضل به شهادت رسید.
شب قبل از شهادت به همرزمانش گفته بود که من فردا مانند حضرت ابوالفضل شهید میشوم و فقط صورتم به خاطر مادرم سالم میماند.
سیدمحمدحسین میردوستی از پاسداران یگان صابرین نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که بعد از دوسال حضور در سوریه در اول آبان ۱۳۹۴ در روز تاسوعا در حلب بدون دست به شهادت رسید.
شهید محمد پورهنگ
روحانی شهید محمد پورهنگ از دوستان شهید اصغر پاشاپور بازوی پرتوان شهید حاج قاسم سلیمانی و از فرماندهان ارشد و باسابقه محور مقاومت در سوریه بود.
محمد خواستگارِ خواهر شهید پاشاپور بود که ده سال با او فاصله سنی داشت. به همین دلیل خواهر شهید پاشاپور تمایلی به این ازدواج نداشت و فکر میکرد که برای ازدواج نباید فاصله سنی زیاد باشد.
شهید پورهنگ در اولین سفرش به کربلا، به حضرت عباس(ع) متوسل میشود تا با کسی که مورد تأیید ائمه(ع) است، ازدواج کند. در حرم حضرت عباس هیچ دعای دنیایی به ذهنش نرسیده بود و فقط به دلش افتاده بود که برای ازدواجش دعا کند.
از حضرت عباس خواسته بود همسری قسمتش کند که خودش از صورتش خوشش بیاید و حضرت عباس از سیرتش. یک نماز به حضرت زهرا(س) هدیه نموده و خوانده بود.
برای دعایش نشانه هم گذاشته بود؛ به این صورت که اگر این خانم همان شخصِ مد نظر ائمه است، مهریهای که عنوان میکند بیشتر از 14 سکه نباشد.
بعد از بازگشت از کربلا، برای صحبت با خانم پاشاپور میرود. با آنکه عرف خانواده و خواهرهای دیگر که ازدواج کرده بودند، مهریه 114 سکه بود؛ اما خود خانم پاشاپور به 14 سکه تمایل داشت تا برای خواندن خطبه عقد به محضر آقا برود. مقام معظم رهبری فقط برای زوجهایی خطبه میخوانند که مهریهشان بیشتر از چهارده سکه نباشد. با اینکه خانم پاشاپور احتمال میداد این اتفاق هم نیفتد ولی از این حربه برای داشتن مهریه 14 سکهای استفاده کرد. وقتی این موضوع را مطرح کرد، حال محمد دگرگون شد؛ چرا که این نشانه را گذاشته بود که بداند مورد تأیید ائمه هست یا نه.
سرانجام 21 بهمن سال 90 عقد و 17 ربیعالاول سال بعد ازدواج نمودند.
شهید پورهنگ عاشق شهادت بود و به افتخارِ مدافع حرم بودن نایل گردید. با همسر و دو فرزند دو قلویِ خردسالش در سوریه سکونت نمودند. مستشار نظامی بود و فعالیت نظامی در خط مقدم داشت، در کنارش کار فرهنگی و تبلیغاتی هم میکرد. اثرگذاری فعالیتهایش باعث علاقهمندی سوریها به تشیع شد. یکی از خانمهای سوری در اثر منش و فعالیتهایش شیعه شد.
دشمنان از فعالیتهایش احساس خطر کرده و فهمیدند که یک ایرانی در لاذقیه به واسطه کارهای فرهنگی درحال تبلیغ تشیع است. لذا از طریق یکی از نفوذیهایشان لیوان آب آلوده و مسمومی به او خوراندند و ترور بیولوژیکش کردند. پس از آن هرروزی که میگذشت حالش بدتر میشد و علائم بیماری افزایش مییافت. کمکم تهوع، بیاشتهایی و تب و لرز شدید شروع شد. در مدتی که سوریه بود مدام در حال رفت و آمد به بیمارستان بود. با وخامت حالش به تهران برگشتند و در بیمارستان بستری شد. یک هفته بعد در 31 شهریور 95 که روز عید غدیر هم بود، در هنگام غروب به شهادت رسید.
شهید شاپور برزگر گلمغانی
یک دستش قطع شده بود اما دستبردارِ جبهه نبود. بهش گفتند: با یک دست که نمیتوانی بجنگی، برو عقب. گفت: مگه حضرتابوالفضل(ع) با یک دست نجنگید؟ مگه نفرمود: «والله ان قطعتمو یمینی، انی احامی ابدا عن دینی».
عملیات والفجر 4 مسئول محور بود. شهید حمید باکری بهش مأموریت داده بود تا گردان حضرت ابوالفضل را از محاصره دشمن نجات بدهد. با عدهای از نیروهایش رفت به سمت منطقه مأموریت....
لحظههای آخر که قمقمه را آوردند نزدیک لبهای خشکش، گفته بود: مگه مولایم امام حسین(ع) در لحظه شهادت آب آشامید که من بیاشامم.
شهید که شد هم تشنه لب بود، هم بیدست.
شهید شاپور برزگر گلمغانی فرمانده محور عملیاتی لشکر 31 عاشورا، آبانماه 1362 در عملیات والفجر 4 در پنجوین عراق به شهادت رسید.
شهید عباس مجازی
شهید عباس مجازی عضو اطلاعات عملیات لشکر 25 کربلا، اسفندماه 1365 بعد از عملیات والفجر8 در بیمارستان به شهادت رسید.
در بیمارستان که بود، حافظهاش را از دست داده بود. کسی را نمیشناخت. پرستاران یکی، یکی اسمها را میگفتند بلکه عکسالعملی نشان بدهد. به اسم ابوالفضل که میرسیدند شروع میکرد به سینه زدن. خیال کردند که اسمش ابوالفضل است.
یکی از همرزمانش اتفاقی به آن بیمارستان رفت. به اوگفتند: اینجا مجروحی بستری است که حافظهاش را از دست داده. فقط میدانیم اسمش ابوالفضله.تا دید شناختش؛ عباس مجازی بود.
بهشون گفت: این مجروح اسمش عباس است، نه ابوالفضل.
عباس میوندار هیئت بود. توی سینهزنی اونقدر ابوالفضل، ابوالفضل میگفت که از حال میرفت. بس که با اسم ابوالفضل سینه زده بود، این کار شده بود ملکه ذهنش. همه چیز رو فراموش کرده بود، الا سینه زدن با شنیدن اسم ابوالفضل.
شهید ابوالفضل خدایار و شهید ابوالفضل ابوالفضلی
آقای محمد احمدیان معاونت اطلاعات عملیات کمیته جستوجوی مفقودین جنوب نقل مینماید: عید اون سال با شب ولایت آقا امام رضا(ع) یکی شده بود. توی سنگر بچههای لشکر 31 عاشورا جشن گرفته بودند. آخر مراسم نوبت من شد که بخونم. دست به دامن آقا قمربنیهاشم شدم....
فردا صبح از بچهها پرسیدم: رمز حرکت امروز به نام کی باشه؟ فکر میکردم چون روز ولادت امام رضا است، همه میگن: امام رضا. اما حاج آقای گنجی گفت: اباالفضل. گفتم: امروز، روز ولادت امام رضا است. گفت: دیشب به آقاابوالفضل متوسل شدیم، امروز هم به اسم اون حضرت میریم تا از دستشون عیدی بگیریم. دست به کار شدیم. بعد از چند دقیقه اولین شهید پیدا شد. خوشحال شدیم. اسم شهید هم روی کارت شناساییش بود، هم روی وصیتنامهاش: «شهید ابوالفضل خدایار، گردان امام محمد باقر(ع)، گروهان حبیب از کاشان».
بچهها گفتند: توسل دیشب، رمز حرکت امروز و اسم شهید با هم یکی شده. بیاختیار به زبونم جاری شد که اگر اسم شهید بعدی هم ابوالفضل بود، اینجا گوشهایی از حرم آقا است.
داشتم زمین را میکندم که ديدم حاج آقا گنجی و یکی دیگر از بچههای سرباز پریدند داخل گودال. از بیل مکانیکی پیاده شدم. خیلی عجیب بود، یک دست شهید از مچ قطع شده بود. پلاکش را که استعلام کردیم، گفتند: «شهید ابوالفضل ابوالفضلی، گردان امام محمد باقر(ع)، گروهان حبیب از کاشان».
شهید عباس اردستانی
جنگ تحمیلی که آغاز شد، شهید عباس اردستانی به گروه چریکی جنگهای نامنظم سردار شهید دکتر چمران پیوست. یک بار که ترکش خمپاره به دستش اصابت کرد و به منزل آمد، در پاسخ خانواده که گفتند تو نمیتوانی بجنگی، گفت: با همین دست مجروح میتوانم نزد حضرت ابوالفضلالعباس بروم. چند روز پس از آن در منطقه سرپلذهاب در حال پاکسازی میدان مین مجروح شد و بخشي از دست خود را از دست داد. هنگامی که دوستانش از او خواستند به بهداری برود، قاطعانه پاسخ داد: وقتی به بهداری میروم که لااقل سرم جدا شده باشد. چند دقیقه بعد با گلوله توپ دشمن بعثی سر خود را تقدیم اسلام کرد.
شهید عباس اردستانی که روز عاشورا متولد شده بود، در روز اربعین حسینی مانند مولایش حسینبنعلی و حضرت ابوالفضل به شهادت رسيد.
مَقَرِّ ابوالفضلالعباس
یکی از تفحصکنندگان شهدا نقل کرده است:
در منطقه تفحص، بدنهای شهدا پیدا نمیشد. یکی گفت: بیایید به قمربنیهاشم متوسل بشویم. نشستيم و به دستهای علمدار سیدالشهدا متوسل شديم. درست است که دستهای قمربنیهاشم قطع شد، اما بابالحوائج است. خود سیدالشهدا هم وقتی کارش در کربلا گره میخورد به عباس رو میكرد.
نشستيم و متوسل شديم؛ بعد از آن بلند شديم و خاکها رو به هم زديم. یک جنازه زیر خاک دیديم. او را بیرون آورديم. اللهاکبر! دیديم اسم این شهید عباس است. شهید عباس امیری. گفتيم: شاید پیدا شدن شهیدی به نام عباس اتفاقی است.
گشتيم و یک جنازه دیگر پیدا شد که دست راستش در عملیاتی دیگر قطع شده و مصنوعی بود. او را بیرون آوردند؛ دیدند اسمش ابوالفضل است. فهمیدند اینجا خیمهگاه بنیهاشم است. گفتيم: اسم این مکان را بگذاریم
مَقَرِّ ابوالفضلالعباس.
طوفانِ رمزِ یااباالفضلالعباس
روحانی شهید حاج عبدالله ضابط روایتگر سیرت شهدا نقل نموده است:
عملیات مسلم بنعقیل، حاج بهزاد میگفت تا رمز عملیات رو گفتم، دیدم ستون از هم باز شد. دیدم قمقمهها رو دارن خالی میکنن.
گفتم: 15کیلومتر راهه، چرا آب رو میریزید؟! گفتند: مگه خودتون رمز عملیات رو نگفتی یا اباالفضلالعباس؟ ما حیا میکنیم با خودمون آب برداریم و با رمز یا اباالفضلالعباس بریم عملیات.
حاج رحیم میگفت: بچههای این عملیات رو شهداشون [رو] من خودم از منطقه مندلی آوردم. میگفت خدا میدونه بعضیهاشون [رو] میدیدم [که] در قمقمهها باز و آبی نبود و...
رو پیراهناشون نوشته بودند: قربان لب تشنهات ابوالفضلالعباس.
کامران پورعباس