تا غیرت مردان وطن هست عفت زنان لکهدار نخواهد شد
۱۴۰۲/۰۲/۱۵
مهدی جبرائیلی تبریزی
1. پیامبراکرم(ص) در برابر خدشهدار شدن جامعه به هوسبازى و بىعفّتى، حساس بود و مىفرمود: «پدرم ابراهیم(ع) بسیار غیرتمند بود، و من از او غیرتمندتر هستم، و خداوند بینى آن کسى را که بىغیرت است به خاک بمالد و ذلیل کند»(بحارالانوار، ج 103، ص248).
و فرمود: «بوى خوش بهشت تا مسیر پیمودن پانصد سال راه، مىرسد، ولى به مشام چند نفر نمىرسد، یکى از آنها بىغیرت است»(من لایحضره الفقیه، ج 3، ص 281). یعنى آدم بىغیرت تا این اندازه (میلیونها فرسخ) از بهشت دور است.
امام صادق(ع) فرمود: «خداوند غیور است، و هر غیورى را دوست دارد، و بهخاطر غیرتش تمام کارهاى زشت- اعم از آشکار و پنهان- را حرام فرموده است»(فروع کافى، ج 5، ص 535).
از این روایت استفاده میشود که مرد غیرتمند رنگ خدایی دارد.
امیر مؤمنان(ع) فرمود: «کسى که غیرت نورزد قلب چنین فردى واژگونه است»(بحار، ج 79، ص 115). یعنى کور و بسته است و قابلیت پذیرش نور الهى و نصایح دین را ندارد.
2. در مدینه گروهى از اراذل و اوباش و جوانان هرزه به بانوانى که براى شرکت در نماز مغرب و عشاء به سوى مسجد رفت و آمد مىکردند، پرخاش نموده، و با متلک و گفتار ناروا به آنها آزار مىدادند و مزاحم آنان مىشدند، و گروه دیگرى نیز بودند که از راه نفاق و شایعهسازى باعث مزاحمت مىشدند، خداوند به پیامبر(ص) دستور قاطع داد تا آنها را از مدینه تبعید کند، و از اینگونه هوسبازانى که با بىغیرتى خود به حریم عفّت تجاوز مىکردند با تعبیر «فى قلوبهم مرضٌ» (بیماردلان تیرهدل) و ملعون یاد کرد، چنانکه این مطلب در آیه 60 و 61 سوره احزاب آمده است.
3. حکم بن ابىالعاص پدر مروان در عین آنکه مسلمان شده بود، و به مدینه هجرت نموده بود، شخصى هوسباز و منحرف بود، روزى پیامبر(ص) در حجره بود، او از درز در به داخل آن حجره نگاه کرد، پیامبر(ص) از این چشمچرانى او به قدرى ناراحت شد که عصاى سرکجى که نوک تیز داشت برداشت، و او را تعقیب کرد، او پا به فرار گذاشت و از دست پیامبر(ص) گریخت. پیامبر(ص) به او نرسید و فرمود: «اگر او را مىگرفتم، چشمش را بیرون مىآوردم». سپس دستور داد او و فرزندش مروان را از مدینه به طائف تبعید نمودند. آنها در عصر پیامبر(ص) همچنان در تبعید به سر مىبردند، بعد از رحلت پیامبر(ص) در عصر خلیفه اول و دوم نیز در تبعید بودند، تا اینکه آنها در عصر خلافت عثمان به مدینه بازگشتند، و همین یکى از اعتراضهاى شدید مسلمانان به عثمان بود، که چرا اجازه بازگشت تبعیدشدگان پیامبر(ص) به مدینه را داده است.
3. روزی یکی از زنان انصار برای خرید زیورآلات به بازار رفته بود و عدهای از اوباش اصرار داشتند نقابش را از صورتش بردارند؛ ولی او در برابر آنان مقاومت کرد تا اینکه مردی یهودی از قینقاع، بدون اطلاع زن، پیراهنش را از پشت به بالای بدنش گره زد و زمانی که زن برخاست بدنش نمایان شد و یهودیان به او خندیدند. آن زن از مسلمانان کمک خواست. مردی از مسلمانان با او درگیر شد و وی را کشت. یهودیان بنیقینقاع جمع شدند و آن مرد را کشتند. در پی این اقدام و خشم مسلمانان، زمینه پیکار فراهم شد(الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۱۳۸).
بنیقینقاع را محاصره کردند و این محاصره، پانزده شب، طول کشید. سرانجام رسول اکرم(ص) از کشتن آنان منصرف شدند اما آنها را تبعید کردند.
4. وارد خانه شدم، دیدم دارد ساکش را میبندد. بغض، گلویم را گرفته بود و قطرات اشک، چون دانههای بلور، بر گونههایم میغلتید. حاجی کمی سرش را بالا آورد، نیمخیز شد و از زیر چشم نگاهی به من انداخت. انگار منتظر حرفی بود. گویا میدانست که باید جواب پس بدهد. همانطور که نیمرخ مرا میپایید، لباسهایش را در ساکش جابهجا میکرد. بغضم ترکید. دیگر نتوانستم خودداری کنم. گفتم:
«آخر این چه وضعشه؟ غربت از یک طرف، سه تا بچّه قد و نیمقد و این همه مشکل از طرف دیگر، تو هم که دائماً در جبههای».
و شروع کردم به غر زدن و گله کردن. هرچه در دلم تلنبار شده بود، ریختم بیرون.
صبر کرد، خوب به حرفهایم گوش داد. سپس آرام و شمردهشمرده گفت:
«شما هم حق داری، شما هم عزیزی! میدانم خیلی مشکل داری، اما اسلام هم عزیزه، دین هم در خطره. مردمی هم که زیر آتش توپ و خمپاره دشمن قطعهقطعه میشوند، آنها هم حق دارند.»
هنوز داشت ادامه میداد که پریدم توی حرفش، صحبتش را قطع کردم و گفتم:
«آخر مگر فقط وظیفه تو تنهاست؟ چرا دیگران...»
که فوراً صحبتم را قطع کرد و گفت:
«نه، وظیفه همه است، سپس سرش را پایین انداخت، مکثی کرد و بعد در حالی که از شدت ناراحتی، صورتش برافروخته شده بود، سرش را بالا آورد و با پشت انگشتش، اشک چشمانش را پاک کرد، آهی کشید و ادامه داد:
«بله، اگر آنهایی که نمیآیند بفهمند چه خبر است، آنها هم میآیند. اگر شما هم بدانید عراقیها چه بر سر زن و بچّههای هموطن ما در مرزها میآورند، شما هم به ما حق میدهید. اگر بدانید به ناموس ایرانی مسلمان تجاوز میشود و بعد آنها را میکشند، دیگر مانع رفتنمان نمیشوید... حرفی نیست؛ اگر فکر میکنی به خواهر مسلمان ما تجاوز شود و ما در کنار خانوادهمان در آرامش و آسایش زندگی کنیم، فردا در پیشگاه سیدالشهداء(علیهالسلام) جوابی داریم، من میمانم...».
حرفهایش را که شنیدم، آرام شدم. وقتی احساس کرد مرا توجیه کرده، ساکش را برداشت، خداحافظی کرد و رفت(گل اشک، صص ۸۰- ۷۹).
خاطرات همسر شهید محمّد طاهری
5. شهید حسین خلعتبری مکرم: من در دزفول نبودم که زن لری بچه سوختهاش را گذاشت بغل من و گفت؛ بیغیرت تو خلبان مایی؟ بگیر!
خواستم به او بگویم مادر، ما بیغیرت نیستیم، ولی اسلام به ما اجازه این کار را نمیدهد، ولی دیدم زن خیلی عصبانی است، احساس کردم بچه من است. هیچ فرقی ندارد، چون ما میجنگیم برای بقای بچهها در آینده، که بتوانند شرافتمندانه زندگی کنند. امروز ما به این ملت مدیون هستیم. باید بجنگیم و بمیریم و اینگونه مردن افتخار ماست. ولی تاب تحمل دیدن این صحنهها را نداریم، چه بکنیم؟ یک ملت مظلومی هستیم در مقابل جهان کفر و الحاد. زمانی که خبر سقوط خرمشهر را شنیدم و مطلع شدم که به پیرها و بچهها هم رحم نکردهاند و به زنها تجاوز کردهاند، قسم خوردم، گفتم به خدای لایزال قسم میخورم، به شرفم قسم میخورم اینبار اگر وارد خاک عراق شوم، شهرک صفوان را با خاک یکسان میکنم، ولی وقتی وارد خاک عراق شدم، انگار اول شهر یک مدرسه بود. من با چشم خودم دیدم که مادری پرید و بچهاش را گرفت زیر شکمش و خوابید روی بچه. در همان لحظه، یکدفعه به خود آمدم و نزدم و وقتی رد شدم، از شدت خشم چند تا فشنگ روی هوا خالی کردم و رد شدم. رفتم روی گمرک صفوان، کامیونهای مهمات را زدم(آسمان دریا را بلعید، ص ۱۳۷).
6. علی خلیلی هستم طلبه پایه چهار حوزه علمیه امام خمینی(ره). متولد سال هفتادویک.
نیمه شعبان ساعت دوازده شب بود که قرار بود دو سه تا از بچهها را به خانههایشان برسانند. چهارراه سیدالشهدا دیدند که پنج الی شش نفر دارند دو تا خانم را اذیت میکنند.
علی خودش تعریف میکند: شرح ماجرا یادم نیست بچهها میگویند که داشتند به زور سوار ماشینشان میکردند، که ما رسیدیم. بچههایی که همراه من بودند کوچک بودند و آن موقع سوم راهنمایی بودند. آنها ایستادند و من از موتور پیاده شدم و رفتم به آنها تذکر دادم ولی گلاویز شدیم و آن دو سه نفر که همراه من بودند آنها هم کتک خوردند و در این حین یه چاقو نمیدونم از پشت بود یا از جلو! نثار ما شد.
من همانجا افتادم. چاقو تو ناحیه گردن و نزدیک شاهرگم خورد. من همانجا افتادم....
7. شهید مدافع حرم رضا حاجیزاده در وصیتنامهاش خطاب به دخترش فاطمه نوشته است: «دختر بابا، دوستت دارم، دوستت دارم، بدان که بابا رفته است که تا تو و امثال تو در امنیت و آرامش در خاک خود قدم بگذارید و بدان که ناموس شیعه در واقع ناموس خودمان است، تکلیف ما این است که از ناموس شیعه دفاع کنیم و جان خود را در این راه بدهیم و از تو میخواهم که در سنگر خود که همان چادر توست، بمانی و بایستی و مقابله کنی تا پرچم اسلام و تشیع همیشه پیروز و سرافراز بماند».
8. مردی خوشغیرت از اهالی سبزوار. شهید حمیدرضا الداغی ساعت 21 روز هشتم اردیبهشت در یکی از معابر شهری سبزوار به منظور دفاع از ناموس مردم از سوی چند نامرد بهشدت مورد اصابت ضربات سلاح سرد قرار گرفت و به فیض شهادت نائل آمد.
9. و این وطن و ناموسش هیچ زمانی با وجود این مکتب و مردان غیرتمندش، به ننگ بیعفتی آلوده نخواهد شد.