۴۰ - سید یاسر جبرائیلی: مناسبات جمهوریّت و اسلامیّت در انتخاب ولیّ فقیه - ۱۴۰۲/۰۶/۲۸
مناسبات جمهوریّت و اسلامیّت در انتخاب ولیّ فقیه - ۴۰
ناکامی خواب و خیالهای باند هاشمی در دوران پسا امام(ره)
۱۴۰۲/۰۶/۲۸
سید یاسر جبرائیلی
به هر صورت، با پیروزی انقلاب اسلامی مهدیهاشمی از زندان بیرون آمد و علیرغم اینکه بهعنوان یک مجرم و یا لااقل متّهم به قتل شناخته میشد، باتوجّه به شرایط سالهای اوّل پیروزی انقلاب و در پناه حمایتها و اصرار آیتالله منتظری، توانست به مسئولیّت واحد نهضتهای آزادیبخش سپاه پاسداران برسد. امّا هنگامی که امام (قدّسسرّه) متوجّه حضور او در سپاه شدند، بلافاصله به مقامات اطّلاعات سپاه دستور دادند مراقب او باشند.1
حضرت آیتالله خامنهای، که در آن هنگام سرپرستی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را به عهده داشتند، درباره اصرار آیتالله منتظری برای استفاده از مهدیهاشمی در سپاه میگویند: «من یادم است یک روز در همین محلّ مجلس شورای اسلامی سابق، که آن وقت جلسات شورای انقلاب، آنجا تشکیل میشد، ناهار خورده بودیم و داشتیم میرفتیم بالا. من و آقای منتظری با هم داشتیم میرفتیم. پلّهها هم شلوغ بود. آقای منتظری به من گفت که شما چرا از آقا مهدی در سپاه استفاده نمیکنی؟ از آقا مهدی استفاده کن! در سپاه، یک جای خوبی بگذارش! من گفتم آخر من [نسبت به] آن قضیّه قتل شمسآبادی، دلم چرکین است. ایشان گفت آقا، قضیّه اینجوری نیست که شما خیال میکنی. شروع کرد دفاع مفصّلی از او کردن. من هم به اعتماد حرف آقای منتظری، سیّد مهدی را آوردم در سپاه.»2
البته در اوایل حضور سید مهدیهاشمی آیتالله خامنهای با سپاه ارتباط سازمانی داشتند و بنابراین به کارهای او اشراف داشتند. به همین دلیل بود که سید مهدیهاشمی خود قبل از اعدام نامه مفصّلی به ایشان نوشته و به خطاهای خود اعتراف کرده بود. حضرت آیتالله خامنهای میگویند: «او نوشته بود ما تا وقتی با شما مرتبط بودیم کارهایمان درست بود، مرتّب بود؛ از وقتی از شما جدا شدیم، متأسّفانه دچار انحراف شدیم و کار ما به اینجاها رسید. حالا چه قدر درست بود، این را دیگر من نمیدانم.»3
محسن رفیقدوست خاطره جالبی درباره رویکرد سیّدمهدیهاشمی در واحد نهضتهای سپاه نقل میکند: «مسئله دیگری که باعث شد پرونده ایشان در واحد نهضتها بسته شود و شکل واحد نهضتها عوض شود، این بود که سیّدمهدیهاشمی آمد و در جلسه شورای فرماندهی سپاه مطرح کرد حالا جنگ شروع شده است. بحث جنگ ما با صدّام جدّی بود. گفت: «یک نفر را میشناسم که در حزب بعث عراق، فرمانده صدّام بود. بعد که صدّام رئیسجمهور میشود، میخواست او را بگیرد و بکشد و او هم با عدّهای از طرفدارانش فرار کرده و به سوریه رفته است و در آنجا تشکیلاتی دارد. اگر موافق باشید این آدم را به ایران بیاوریم و در مقابل صدّام علم کنیم.» این فکر تقریباً آن موقع تصویب شد و بهعنوان مسئول تدارکات سپاه کمک کردم ایاد سعید ثابت به اتّفاق 86 نفر از نیروهایش به ایران آمد و من مسئول اسکان دادنشان شدم و رفتم از بنیاد مستضعفان یک خانه بسیار بزرگ طاغوتی در خیابان ولیعصر، بلوار ناهید را گرفتم... آنجا را از بنیاد گرفتم و به واحد نهضتها دادم و آنها هم اینها را بردند و در آنجا مستقر کردند. همزمان با این داستانها داستانی بین من و حضرت امام اتّفاق افتاده بود که از اموالی که برایم آورده بودند و از جاها و اشخاص مختلف بود، آنهایی را که معلوم بود و اموالشان به نفع بنیاد مصادره شده بود، به بنیاد میدادم... 700 میلیون تومان پول دستم بود که معلوم نبود مال کیست. اصلاً نمیدانستم صاحب این پولها کیست. آورده و به من داده بودند و هیچ نشانی هم نداشت. خدمت حضرت امام شرفیاب شدم و گفتم: «چنین پولی پیش من است. اجازه میدهید بیاورم و به دفتر بدهم؟ از نظر من پول مجهولالمالک است. اموال مجهولالمالک هم مال ولیّفقیه است.» ایشان گفتند: «نه پیش خودت باشد و زیر نظر آقای منتظری خرج کن.» بعد خدمت آقای منتظری رسیدم و گفتم: «چنین پولی پیش من است. خدمت امام گفتم، ایشان هم گفتند زیر نظر شما خرج کنم.» ایشان هم گفت: «باشد.» چند روز که گذشت، ایشان دستور داد 7میلیون تومان برای کمک به تشکیلات آقای ایاد سعید ثابت یا مثل اینکه ابووائل به سیّدمهدی بدهم. من هم 7 میلیون تومان را چک نوشتم و دادم. چند وقتی گذشت و سیّدمهدی هاشمی دعوت کرد که از شورای فرماندهی سپاه برویم و با این آقا ملاقات کنیم. آن شب من و سردار رضایی با هم قرار گذاشتیم که برویم. وقتی به آن خانه رفتم، هرچه فکر میکنم چه باعث شد بهجای اینکه مستقیم و از در اصلی داخل بروم، کنار را گرفتم و پشت ساختمان رفتم و از دری که مقابل در اصلی بود و به آشپزخانه باز میشد، رفتم چیزی یادم نمیآید. در هم باز بود و داخل آشپزخانه رفتم. روی پیشخوان کابینت آشپزخانه پر از شیشههای پر و خالی مشروب بود. دیگر حواسم پرت شد.
از همان در آشپزخانه به داخل سالن پذیرایی _ که سالن بزرگی بود و دورتادور صندلی چیده بودند _ رفتم. بالای سالن برادر سردار رضایی آمده بود و ایاد سعید ثابت و مهدی هاشمی هم بودند. مهدیهاشمی بین من و ایاد سعید ثابت جا خالی کرد و نشست. ناراحت و عصبانی از وضعی که دیده بودم، درِ گوش سیّدمهدی گفتم: «اینها در آشپزخانه چه بودند؟» پرسید: «مگر چه دیدی؟» جواب دادم: «پر از شیشههای پر و خالی مشروب است. پولهایی را که از من گرفتی خرج این کارها کردی؟» گفت: «ما که اینها را اینجا نیاوردهایم که حمد و سورهشان را درست کنیم.»
آن شب دائماً در این فکر بودم که این بساط چیست. چندان نفهمیدم در آن جلسه چه گذشت. فردای آن شب به قم پیش آقای منتظری رفتم و قضیّه را مفصّل تعریف کردم. ایشان گفت: «شما در این کار دخالت نکن. خودم درستش میکنم.» از جواب ایشان قانع نشدم و یکراست خدمت امام رفتم. امام تعجّب کردند و بعد گفتند: «دیگر زیر نظر ایشان خرج نکن.»4
میتوان گفت پیرو این برخوردهای امام(قدّسسرّه)، مهدیهاشمی به روشنی دریافت تا زمانی که حضرت امام(قدّسسرّه) در قید حیات هستند، هیچ جایگاهی در نظام جمهوری اسلامی نخواهد داشت. این بود که تصمیم گرفت روزبهروز خود را به آیتالله منتظری نزدیکتر کند و با تشکیل باندهای قدرت و تخریب و حذف مخالفان، خود را برای دوره پس از امام(قدّسسرّه) و زعامت آیتالله منتظری آماده سازد؛ دورهای که بر اساس اظهارات آیتالله منتظری، هاشمی قصد داشت در آن ردای نخستوزیری به تن کند.5
پانوشتها:
1- محمّد محمدی ریشهری، سنجه انصاف، ص ۴۴
2- مرکز اسناد دفتر حفظ و نشر حضرت آیتاللهالعظمی خامنهای(مدّظلّهالعالی)
3- همان
4- ماهنامه رمز عبور، شماره ۲۰، مرداد ۱۳۹۵
5- همان، صفحه 68