۲۵۷ - گفتگو با خواهران شهید- بخش سوم و پایانی: سفر به بهشـت ایـــران جایی برای التیام دردها ۱۴۰۲/۱۰/۰۲
گفتگو با خواهران شهید- بخش سوم و پایانی:
سفر به بهشـت ایـــران جایی برای التیام دردها
۱۴۰۲/۱۰/۰۲
وجود شهدا نعمتی بزرگ
خانم محرابی از نعمتی بزرگ میگفت که امام رضا(ع) به ساکنان مشهد مقدس عنایت کردند؛ اینکه بهشت رضا را دارند و قطعه شهدا که ملجأ تمام دلتنگیها و بیقراریهای مردم است. اینکه هروقت مردم دلشان میگیرد، وقتی از تمام سختیهای روزگار به تنگ میآیند به مزار شهدا آمده و دردهای قلب خسته را آنجا به برادران شهیدشان میگویند و آرام میگیرند. بر سر مزار دو شهید بزرگوار مدافع حرم میرویم.
برادران شهید
شهید مجتبی و مصطفی بختی، دو برادری که عاشقانه در کنار هم در رکاب حضرت زینب(س) جنگیدند و در یک روز هر دو با هم به فیض عظیم شهادت رسیدند. وقتی داستان زندگی این دو برادر را میخوانیم به حقیقت معنویت در زندگی شهدا پی میبریم. مادر این دو شهید میگویند هر دو پسرش با هم به منزلشان آمدند و از حضرت زینب(س) گفتند و اینکه حالا سوریه در محاصره داعش است و حرامیها به حرم بیبی جان بیحرمتی میکنند. مادر میدانست که فرزندانش از این مقدمهچینیها هدفی دارند و با لبخند به فرزندانش میگوید که از مادر چه میخواهند و پسران رو به مادر کرده و با لبخند به مادر میگویند آمدهاند تا برای رفتن به سوریه اجازه بگیرند! مادر بدون هیچ درنگی میگوید بروند و از حریم حضرت زینب(س) دفاع کنند؛ «بروید و فدایی شوید».
یادگیری زبان افغانستانی
بعد این دو برادر دو ماه زمان گذاشته و زبان و لهجه افغانستانی یاد میگیرند تا به عنوان نیروهای افغانستانی عازم سوریه شوند. اوایل جنگ سوریه بود و از ایران هیچ اعزامی به سوریه انجام نمیشد و فقط نیروهای افغانستانی میتوانستند بروند. مادر به پسرانش میگوید تا به او نیز زبان افغانستانی یاد بدهند تا وقتی برای تحقیق آمدند مادر بتواند با آن لهجه صحبت کند.
و بالاخره دو برادر، این دو کبوتر عاشق بعد از مدتها دوندگی و راز و نیاز در پیشگاه خدا و درددل با امام هشتم، آقا امام رضا(ع) برات زیارت بیبی زینب(س) را برای آنها امضا نموده راهی سوریه میشوند و هردو در یک روز به فیض عظیم شهادت نائل میشوند.
خانواده بختی از خانوادههایی هستند که به اسلام و انقلاب ارادت ویژهای دارند؛ یکی از فرزندانشان در زمان انقلاب به فیض عظیم شهادت رسید. برادر بزرگ شهیدان بختی در زمان انقلاب از مبارزان آن دوران بود، مبارزی که در رکاب امام خمینی(ره) جهاد کرد و مجروح شد و در بیمارستان به فیض شهادت نائل شد.
وقتی پیکر مبارک دو برادر شهید را از سوریه آوردند، پدرشان در فرودگاه سکته کرد. در نتیجه مادر شهیدان نه تنها در تمام محافل و مدارس و مساجد و حسینیهها راوی پیام فرزندان شهیدش بود بلکه پرستاری همسر بیمارش را نیز انجام میداد.
وداع با فرزندان شهید
روزی که پیکر خونین این دو برادر شهید، این دو پرستوی عاشق را آوردند تمام دوستان و آشنایان، برای وداع با پیکر خونین این دو لاله غرق در خون رفتند ولی مادر گفت من با فرزندانم خداحافظی نمیکنم. چون حضرت زینب(س) نیز وقتی دو پسرانش در کربلا به شهادت رسیدند، وقتی آقا اباعبدالله(ع) پیکر خونین این دو شیر بچه زینب(س) را که غرق در خون بود آوردند از خیمه بیرون نیامدند، نمیخواستند چشم برادر به چشم حضرت زینب(س) افتاده و خجالت بکشد. من نیز در راه خدا دو فرزندم را دادم و دو فرزند من در راه حضرت زینب(س) هیچ ارزشی ندارد.
زیبایی در شهادت
به راستی حضرت زینب(س) نیز یک مادر بودند، مادری که فرزندانشان را پارههای جگرشان را با عشق بزرگ کرده بودند. اما وقتی آن نور دیدگان، نوادگان حیدر کرار را اباعبدالله(ع) با پیکرهای اربا اربا آوردند این مادر بزرگوار، این پرورده دامان حضرت زهرا(س) و آقا امیرالمؤمنین(ع) از خیمهگاه بیرون نیامدند چون میدانستند عزیزانشان پارههای جگرشان در راه امام زمانشان به شهادت رسیدند. پس آنها فدای راه امام عصرشان شدند.
بی بی زینب کبری(س) نمیخواستند حتی یک ذره اباعبدالله(ع) شرمنده و خجل شوند و زینب(س)، این یگانه بانویی که روایتگر کربلاست، این بانویی که اسارت را، شکنجه را و تازیانه را به ستوه آورد. این شیرزنی که آتش و سوختن در بین خیمههای سوخته را با صبر و بردباریش شرمنده نمود. وقتی در کاخ عبیدالله ابن زیاد با صدای بلند فرمودند «مَا رَأَیْتُ إِلَّا جَمِیلًا» (به راستی که ما بجز زیبایی ندیدیم) عظمت و شکوه کاخ عبیدالله را در حضور تمام یزیدیان جهان، خوار و خفیف نمودند.
یزیدیان داعشصفت
اگرچه هنوز هم یزیدیانی با عناوین داعش و حزب بعث عراق و... روی این کره خاکی جولان میدهند، اما خواهران شهدا با تأسی از آن یگانه بانوی روایتگر تاریخ کربلا سینه سپر کرده و ایستادهاند تا بگویند ما هم از بانوی بزرگمان حضرت زینب(س) پیروی نموده و همگی روایتگران تاریخ شهادت هستیم. براستی سیر شهادت در تمام طول تاریخ تکرار میشود.
نبرد هابیل و قابیل
از روزگاری که هابیلها و قابیلها در مقابل یکدیگر ایستادهاند از زمانی که خونهای پاک توسط پلید سیرتان روزگار به خاک ریخته شد، از روزگاری که سینه مادری باردار به میخ کینه جراحت برداشت، مادری که طفل در راهش را در راه دفاع از ولایت داد؛ در راه دفاع از حریم امام زمانش. آری روزگاری درِ خانه حضرت علی(ع) را به آتش کشیدند، همان خانهای که پیامبر(ص) هر وقت به مسجد تشریف میبردند آنجا را دقالباب نموده و تکتک اعضای آن خانه را صدا میکردند و میگفتند آنها اهل بیت من هستند تا مردم بدانند که اینها اهل و خانواده حضرت رسول(ص) هستند.
قصه، قصه عاشقانه کربلاست، همان داستان اسارت و جراحت و شکنجه و شهادت. قصه رباب است که پس از شهادت اباعبدالله(ع) تا لحظه مرگش هیچگاه زیر سایه نرفت چون اربابش، مقتدایش، رهبرش زیر آفتاب سوزان کربلا به شهادت رسید.
قصه همان مادریست که وقتی خبر شهادت فرزندش را آوردند سالها بر سر مزار فرزند شهیدش زیر آفتاب سوزان تابستان و سرمای سرد زمستان روی همان سنگ مزار زندگی نمود تا لحظهای که روی همان سنگ مزار روح از تنش جدا گشت.
تکرار تاریخ
تاریخ تکرار عاشقانه قصههای دلدادگی است، دلدادگانی که در راه معشوق، در راه مقتدایشان عشقبازی نموده و روی همان خاک، خاک میشوند. مجنونهایی که بر سر مزار لیلاها جان دادند و شیرینهایی که بر سر قبر فرهادها سر در نقاب خاک کشیدند. و زمانی که داستان مادر شهید را میشنویم همان تکرار خاطرههای عاشقانه تاریخ است و خواهران شهدا بر سر مزار برادرانشان براستی که عشقبازی کردند.
لحظه وداع
لحظه وداع با شهدا لحظه بیرون آمدن از بهشت رضا(ع) بسیار سخت بود. دل کندن از برادرانی که اشک دیده سنگ مزارشان را شسته بودند و دردهای ناگفته را به آنها گفته بودند. با شهدا خداحافظی میکنیم. خواهران شهدا سوار اتوبوس میشوند، از مزار شهدا و بهشت رضا(ع) به سمت خواجه اباصلت حرکت میکنند.
خواجه اباصلت
خواجه اباصلت هروی بنا به قول سمعانی در سال ۲۳۲ هجری قمری و در زمان حکومت طاهر بن عبدالله بن طاهر در خراسان چشم از جهان فرو بست. اباصلت از یاران صدیق امام رضا(ع) بودند. آرامگاه وی در جاده مشهد به فریمان در فاصله ۱۲ کیلومتری جنوب شرقی شهر مشهد و نرسیده به بهشت رضا(ع) واقع است.
یار صدیق امام(ع)
وقتی به خواجه اباصلت رسیدیم آیتالله ایزدی یک مسئول فرهنگی خراسان رضوی به خواهران شهدا خوشآمد گفتند. آیتالله ایزدی از مقام والای خانم زینب(س) صحبت کردند؛ اینکه آن بانوی بزرگ نمونه والایی از یک زن و نمادی از ایستادگی در برابر کفر و استکبار است. موقع سخنرانی آیتالله ایزدی خواهران شهدا عکس برادرانشان را در دست گرفته و به وجود آنها افتخار میکردند.
راهپیمایی برای مردم غزه
پس از سخنرانی خواهران شهدا سوار اتوبوس شده و به زائرسرا برگشتند بعدازظهر یک بار دیگر اتوبوسها خواهران شهدا را به سمت میدان امر به معروف مشهد بردند و این خواهران در حالی که عکسهای برادران شهیدشان در دست داشتند از میدان امر به معروف به سمت حرم مبارک امام رضا(ع) حرکت کرده و به طرف رواق مبارک حضرت زهرا(س) به راه افتادند. آنها در حال حرکت شعارهای «مرگ بر اسرائیل» و «مرگ بر آمریکا» سر میدادند و با در دست داشتن پلاکاردها و تابلوهایی که تصاویری از مظلومیت کودکان و زنان و شهدای غزه را نشان میداد در حمایت از مظلومان غزه شعار میدادند.
الگویی روایتگر
و به راستی که زینب(س) بهترین روایتگر تاریخ در تمام جهان هستند. آن بانوی نمونه وقتی در سفر طولانی کربلا به شام همراه کاروان زنان و کودکان داغدار که قلب و جانشان زخم خورده و درد شهادت عزیزانشان را داشت آن هم مردانی که آلالله نامیده شدند شهادت بزرگمردانی که همه فرزندان رسولالله بودند بلکه خود نیز جراحتهای اسارت داشتند، آنها شهادت عزیزانشان را مقابل چشمانشان دیده بودند، شاهد اصابت تیر کین حرمله و بریده شدن گلوی مبارک حضرت علیاصغر شش ماهه بودند.
چگونه قاسم زیر سم اسبان لگد مال کفر و ظلم یزیدیان شد، چگونه پیکر اربا اربای علیاکبر(ع) و آقا ابوالفضل(ع) العباس را وجود مبارک اباعبدالله(ع) از روی خاک گرم کربلا جمع نمود.
خاک شرمگین
و به خدا سوگند آن لحظه که کربلا از شرم آب میشد و خورشید از شرم حرارتش ذوب میگشت و اینک باز یزیدیان در جهان اسلام علیاصغرها و رقیههای کوچک را به تیر حرملهصفتان خود به خاک و خون میکشند هنوز هم ششماههها زیر تیر حرملهها و سهسالهها زیر تازیانههای حرامیان به شهادت میرسند و کجایند آن عدالتخواهانی که میخواهند عدالت را بگسترانند؟! کجایند آنان که ادعای حمایت از حقوق بشر داشته و مدعی میشوند که کودکان و زنان بیدفاع نباید مورد شکنجه واقع شوند؟!
و به راستی هرکه در این بزم مقربتر است/ جام بلا بیشترش میدهند
سمیهها و یاسرها با قلبهای سوزان به شهادت رسیده و میثم تمار آن مست عشق علوی که سرّ این عشق را در روزگار بنیامیه آشکار مینمود، به همان نخلی که از کودکی آبش داده و تیمار کرده بود مصلوب میشود و مردم مسلمان و مظلوم غزه و کودکان بیپناه و نوزادانی که تازه چشم به جهان گشودند با بمبهای اسرائیل و آمریکا به شهادت میرسند و کجایند آنان که ادعای برابری و یکسانی در جهان دارند!؟
مسلمانان غزه
و خواهران خورشید که الگویشان یگانه خواهر روایتگر تاریخ است، الگویشان حضرت زینب(س) است و اینک با مردم مظلوم غزه همصدا گشته و میخواهند روایتگر ظلم و ستمی شوند که استعمارگران اسرائیل و آمریکا بر مسلمانان غزه روا داشتند.
بهراستی وقتی مولا و رهبری را مقتدای خود میدانیم باید رنگ و بوی آن مراد را بگیریم. در عرفان مرسوم است که مرید باید در همه حال پیرو و دنبالهرو مراد خود باشد، مثل عاشق که باید رنگ و بوی معشوق به خود بگیرد. مثل پروانه که رنگ و بوی گل را میگیرد ما نیز باید رنگ ولایت به خود بگیریم.
و خواهران شهدا با پیروی از مقتدای خود خانم زینب کبری(س) اینک روایتگر ظلم مظلومان غزه هستند.
دیدار رهبری آرزوی همه
و تمام این خواهران آرزویشان دیدار با ولی فقیهشان حضرت آیتالله امام خامنهای است. راهپیمایی در حرم آقا امام رضا(ع) تا اذان مغرب طول کشید. پس از اذان مغرب همگی در صفهای منظم نماز ایستاده و نماز را جماعت خواندند سپس همگی به رواق دارالهدایه رفتند.
شب میلاد حضرت زینب(س) بود و تمام حرم شمسالشموس مزین و آراسته به چراغهای رنگی بود. رواق دارالهدایه را نیز تزیین کرده بودند، حجتالاسلام والمسلمین آقای شریعتی به خواهران خورشید خوشآمد گفته و از مقام والای حضرت زینب(س) گفتند و اینکه باید همگی در مسیر مقدس آن بانوی بزرگ حرکت کنند.
همه جا معطر به عطر حضرت زینب(س) بود، سخن از حضرت زینب(س) بود و نام مبارکش مزینبخش فضای ملکوتی آنجا بود.
عطر خوش زینبی
فضای ملکوتی و معنوی بارگاه امام رضا(ع) با عطر خوش زینبی مشام جانمان را طراوت میبخشید. پس از سخنرانی همگی به سمت زائرسرا حرکت کردند پس از نماز و استراحت به گفتوگو با چند نفر از خواهران خورشید پرداختیم.
بانویی از شهر دامغان، بانویی که هم خواهر شهید بود و هم همسر شهید از برادرش میگفت که طفل ۹ماههای بیش نبود که پدرش درگذشت و پس از ازدواج مادر با عموی طفل، از ۹ ماهگی تحت تکفل عمو بزرگ شد. بعدها که خدا به او چند خواهر و برادر دیگر داد همان طفل ۹ ماهه چندین سال پیش چنان در دل پدر یا همان عمو جا باز کرده بود و پدر آنقدر مجذوب وجود پرمهر او شده بود تا او را از فرزندانش بیشتر دوست میداشت. و زمانی که او مردی شد پدر فرزندانی و همسر زنی، وقتی که به کربلای جبههها رفت وقتی که خبر شهادتش را آوردند دختر بزرگش سه ساله و دختر کوچکش تازه متولد شده بود حتی دختر تازه متولد شدهاش را ندیده بود که به شهادت رسید و خواهرش چنان دلتنگ برادر شهید بود که وقتی همسرش راهی جبهه میشد همان دعایی که موقع بدرقه برادر خوانده بود برای همسر رزمندهاش نیز خواند و زمانی که خبر شهادت همسرش را آوردند چند روز بیشتر از تولد دخترش نگذشته بود.
آری سرنوشت خواهر نیز همانند همسر برادرش شده بود، همانگونه که برادر در جبهه بود و فرزند دوم متولد شد اینک این خواهر شهید نیز فرزندش متولد شده بود و همسرش فرزندش را ندیده بود و به شهادت رسید. وقتی خاطرات برادر و همسرش را میگفت به پهنای صورتش سرشک میبارید.
درد هجران
خواهر از درد روزهای سخت هجرت میگفت اما محکم و استوار روایتگری میکرد و میخواست راوی راه پرافتخار برادر و همسرش باشد.
خواهری که فوق تخصص طب سنتی است، اهل اردبیل است، یک خواهر با یک دنیا عشق خواهرانه، وقتی از برادرش میگوید تمام صورتش پر از وجد و عشق خواهرانه میشود، وقتی برادرش به جبهه میرفت ۷ سال بیشتر نداشت و از همان کودکی مهر خواهرانه و برادرانه عجیبی بین آنها حاکم بود. برادرش ۱۶ سال بیش نداشت و بدون اینکه پدر و مادر ببینند ساکش را بسته و به سمت جبهه رفت. خواهر کوچولو شاهد رفتن برادر است اما چون بیش از حد دوستش دارد، چون رازدار برادر است به کسی حرفی نمیزند و برادر راهی میشود و چه روزهایی را که با سختی در هجران برادر میگذراند.
ما همگی به عشق برادرهایمان اینجا جمع شدیم، برادرم 16 سال بیشتر نداشت که به شهادت رسید. من هفت ساله بودم از همان کودکی علاقه عجیبی بین من و برادم بود، با اینکه ما 10 خواهر و برادر بودیم ولی علاقه خاصی به داداش ابوالفضل داشتم. داداش هم خیلی زیاد دوستم داشت، آن روز سرد زمستانی داداش آمد خانه مادرم کمی کدو حلوایی پخته بود داداش که آمد کمی شکر روی کدو حلواییها ریخت و آنها را جلوی داداشم گذاشت و با لهجه شیرین آذریاش گفت پسرم ببخشید فعلا ناهار حاضر نیست، این را بخور تا ناهار حاضر شود.
داداش کدو حلواییها را خورد و لباس پوشید مادرم سرگرم کار خودش بود من هم داشتم بازی میکردم یک آن دیدم داداش پوتینهایش را پوشید با اینکه خیلی کوچک بودم و تصور چندانی از جبهه و جنگ نداشتم دلم لرزید. انگار داداش هم ترس کودکانه را در چشمانم خواند، انگشت اشاره را روی بینیاش گذاشت و آرام گفت هیس... فهمیدم باید ساکت باشم تا مادر متوجه نشود داداش عازم جبهه است آنقدر مجذوب مهر برادرانهاش بودم که اگر جان هم میخواست آن را نثارش میکردم سکوت که چیزی نبود و داداش رفت. از میان درز درب چوبی خانه رفتنش را دنبال کردم با چشم بدرقهاش کردم داداش میدانست که دارم از لای درز درب نگاهش میکنم. چند باری برگشت و برایم دست تکان داد و خدا میداند آن لحظه چقدر دوست داشتم کلون چوبی درب را کشیده و پا برهنه روی برفهای یخزده کوچه دویده و به آغوش مهربان برادر پناه ببرم. دلم مثل پرندهای پر میکشد تا به سویش رفته و در آغوشش بگیرم.
از پشت چقدر زیبا و دلنشین شده بود قامت بلند و کشیده و موهای مجعدش دلم را هوائی میکرد، آنقدر دلم به سویش پر میکشید که سوز سرمای اردبیل فراموشم شد و حتی پاهای کودکانهام سرمای برف را حس نمیکرد. تنها، داداش ابوالفضل را میدیدم که میرفت و من از پشت سر بدرقهاش میکردم.
یاد آن لحظات میافتم گاهی صحرای کربلا برایم تداعی میشود، منی که خاک پای خانم زینب(س) هم نمیشوم و یاد آن یگانه بانو میافتم که از پشت سر رفتن برادر را نظاره میکرد. برادر قدم در میدان میگذاشت و خانم با نگاه عشق عاشقانه بدرقهشان میکرد.
ای کاروان آهسته رو آرام جانم میرود
آن دل که با خود داشتم با دل ستانم میرود
این آخرین دیدار من و برادرم بود، برادرم رفت و آسمانی شد و من ماندهام با تمام این سالهای انتظار. که هر لحظه وجودش را در کنار خود حس میکنم و شوق دیدارش میخواهد قلب خسته را از زندان سینهام جدا کند. سالها بعد وقتی ازدواج کرده و صاحب همسر و سه فرزند شدم فرزندانم بزرگ شدند و خودم هم چند سالی بود که در رشته طب سنتی تحصیل میکردم، یک شب حالت خفگی به من دست داد صدای همسر و فرزندانم را میشنیدم با نگرانی صدایم میکردند ولی توان پاسخ دادن نداشتم خانواده مرا به بیمارستان بردند و مدتها در همان حال بودم که گاه به هوش آمده و باز از هوش میرفتم. یک روز که در اتاق به روی تخت خوابیده بودم و همسرم کنار من کف زمین نماز میخواند، متوجه شد در حالت نیمه بیهوشی صحبت میکنم، داشتم خواب برادرم را میدیدم. داداش ابوالفضل آمده بود کنارم. گفت خواهر ببخش دیر آمدم در صف آقا ابوالفضل(ع) ایستاده بودم تا شفای تو را بگیرم و شفایت را از بابالحوائج آقا ابوالفضل(ع) گرفتم. و از آن لحظه که من چشم باز کردم و کاملا خوب شدم حتی یک لحظه داداش از کنارم دور نشده همیشه و همه جا کنارم بوده با برادرم نفس میکشم و با او زندگی میکنم. پیام من به شما خواهران شهدا و تمام خواهرانم این است که برادرانمان در راه عشق بازی با معبود به عروج رسیدند تا ما این معجر را که به یادگار مانده از مادر پهلو شکسته که خانم زهرا(س) است را حفظ کنیم، این معجر و این پوشش به ما ارثیه رسیده است و ما باید میراثدار خوبی برای این حریم باشیم. این حرمتی که پوششوار ما را دربر گرفته تا از تمام شیاطین در امان بمانیم و باید حقیقت صدفوار این میراث گرانقدر را به فرزندان و دخترانمان بیاموزیم. اینکه وجود آنها چون مروارید با ارزش بوده و گوهروار خود را در صدف عفاف و حجاب مصون دارند. شهدا رفتند و خون پاکشان جاری شد که معجرهای ما گوهر پاکشان را بپوشاند پس میراثدار خوبی برای امانت آن عزیزان باشیم.
مهر تأییدیه سردار سلیمانی بر کنگره خواهران خورشید
در بین تمام خواهران شهدا، خواهران شهید بزرگوار سردار شهید قاسم سلیمانی نیز حضور داشتند. وجود آنها تداعیگر آن سردار دلها، آن مالک اشتر روزگار و آن شهید والامقام بود.
یک شب چند نفر از خواهران که اهل یزد بودند کمی انار و باقلوا برای خانم محرابی بردند و خانم محرابی هم آن تنقلات را تقدیم خواهران سردار نمود و خواهران سردار از آن خوراکی میل نمودند. همان شب یکی از خواهران سردار خواب برادر را دید. خواب شهید سردار سلیمانی که از همان انارها و باقلواها میل نموده و با همان لبخند همیشگی به خواهر نگریست. خواهر مبهوت دیدار روی ماه برادر بود، مبهوت وجود نورانی برادر گشته بودند. برادر همانطور که با نگاه مهربانش به خواهر مینگریست گفت: چه انارهای خوشمزهای! و ادامه داد «این برنامه که خواهران آن شهدا دور هم جمع میشوند و یاد برادرانشان را گرامی داشته و پیام شهیدانشان را به گوش هم میرسانند بسیار خوب و پسندیده است. من این مراسم را دوست دارم.»
در انتظار نان
و بانویی دیگر که همسر برادر شهید است و از کودکی شهید میگوید: وقتی تازه عروس آن خانواده شده بود تمام بچههای کوچکتر او را خواهر کوچک خود میدانستند و او نیز دخترها و پسرهای کوچک خانه را، خواهرشوهرها و برادرشوهرها که از او کوچکتر بودند را چون خواهر و برادر کوچک خود میدانست و یکی از همان برادران کوچک وقتی به سن نوجوانی رسید روزی به بهانه خرید نان برای مادر لباس رزم پوشید و عازم جبهه شد و چند ماه بعد نیز به فیض عظیم شهادت رسید و مادر تمام آن سالها را در انتظار بازگشت فرزندش بود، فرزندی که برای خرید نان رفته بود، برادری که سالها مفقودالاثر بود و هیچ اثر و پیکری نداشت. و مادر تمام این سالهای انتظار را به امید دیدن فرزندش گذراند. تمام بهارها و پاییزها که با انتظار آمدن عزیز دلش به پایان رسید و در نهایت مادر در غم هجران فرزندش سر در نقاب خاک کشید و به فرزند شهیدش پیوست چون آن فرزند هیچ پیکر و نشانی نداشت.
سِرِ نی
آری سر عشق را تنها میتوان از سینههای هجران کشیده شنید.
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
از نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
و تمام قلبهایی که از فراق یار شرحه شرحه گشتهاند چون نی حدیث عشق میگوید و این بانو نیز آمده بود تا برای برادرش خواهری کند. بهراستی خواهران چه زیبا سر عشق میگویند چه زیبا سر یار میخوانند.
مراسم اختتامیه در تالار شهر
صبح روز بعد تمام خواهران خورشید سوار اتوبوس شده و همه راهی سالن تالار شهر مشهد شدند. آیتالله سیداحمد علمالهدی نماینده ولی فقیه و امامجمعه مشهدالرضا(ع) به خواهران شهدا خوشآمد گفتند. سپس از مقام والای حضرت زینب(س) صحبت کرده و به مقام خواهران شهدا اشاره نمودند.
آیتالله علمالهدی در ادامه سخنان خود به مقام والای حضرت سکینه(س) دختر حضرت اباعبدالله(ع) اشاره نمودند و بیان کردند تمام مردم باید خانههای خود را به نامهای مبارک اهل بیت(ع) متبرک کنند. برای نوزادان دختر اسامی مبارکی چون زینب، فاطمه، زهرا، رقیه و... بگذارند حتی میتوانند از معانی مترادف فارسی این اسامی مثل اسم دلارام که ترجمه نام سکینه است، یعنی آرامبخش قلب و روح برای دختران خود استفاده کنند تا فرزندانشان ادامهدهنده راه آن بزرگان بوده و از فیض معنوی این نامهای مقدس بهرهمند شوند.
در ادامه آقای علمالهدی از اتحاد و همدلی خواهران خورشید گفتند و اینکه چقدر خوب است چنین همایشی در سطح جهان برگزار شده و تمام خواهران شهدا چه شهدای زمان انقلاب یا شهدای دوران دفاع مقدس و یا شهدای مدافع حرم همگی در کنار یکدیگر و یکصدا پیامرسان پیام برادران شهیدشان بوده و رسالت روایتگری جهاد و شهادت را ادامه داده و پرچم برادران شهیدشان را بر دوش گرفته و در تمام جهان به اهتزاز درمیآورند. شور و حال شهدایی در محفل خواهران شهدا برپا گشته بود. در ادامه مداح اهل بیت با مولودیخوانی جشن زیبای زینبی را به اوج رساند و هیجان عجیبی بین خواهران شهدا برپا شد.
دعوت برادران
مجری برنامه با نوعی دیگر از روایتگری قلب و روح تمام خواهران شهدا را به کربلا برد. کربلای نینوا، کربلای جبههها، کربلای شام و سوریه و عراق. مجری با شور انقلابی گفت تمام خواهران سه مرتبه با تمام وجود برادران شهیدشان را صدا زده و آنها را به آن محفل دعوت کنند و تمام خواهران را هرآنچه در توان داشتند با تمام شور و هیجان و عشق خواهرانهای که در قلب و جانشان نهفته بود برادران شهیدشان را صدا میزدند. قطرات اشک را لبخند شوق در تمام چهره خواهران دیده میشد و هر خواهری سه مرتبه با صدای بلند برادر شهیدش را صدا میزد و تمام صداها، تمام شورها، عشقها، تمام دعوتها و تمام خواهرانهها، برادرانهها درهم پیچیده بود و آن لحظهای بود که هر خواهر با تمام وجود حضور برادر شهیدش را در کنار خود حس میکرد. وجودش را احساس کرده و عطر نفسهای برادرانهاش را نفس میکشید. حال خوش شهدایی در محفل ما برپا بود.
شور زینبی
برگزاری جشن حضرت زینب(س) به همراه شور شهدایی حال و هوای زینبگونه خاصی به محفل و مجلس ما داده بود. سپس مرامنامه کانون خواهران خورشید رونمایی شد و باز تکرار خاطرهها و تکرار روزی که خانم محرابی میخواست در مراسمی با حضور خانوادههای شهدا شرکت نموده و به دنبال رفتار نامناسب برخی از مسئولان وقت با خانواده شهدا نخستین جرقههای تشکیل کانون، کانونی برای خواهران شهدا و تحت عنوان خواهران خورشید شکل گرفت و به عنایت خود شهدا برپا شد.
جدایی خواهران
اهداف این کانون اهداف زیبایی بود، سپس مرامنامه این کانون و اهداف آن قرائت شد و تمام خواهران از اهداف این کانون استقبال کردند. در پایان خواهران خورشید با اتوبوس به زائرسرا بازگشته و آماده بازگشت به شهر و دیارشان شدند و اینک باید این خواهران از هم جدا میشدند و این جدایی چقدر سخت بود، مدتی بود که تمام این خواهران از یک شهر و دیار آمده بودند و در جوار حرم مبارک آقا امام رضا(ع)دور هم جمع گشته و پیام رسالت خودشان را اعلام میکردند و پیامرسان ملکوتی برادران شهیدشان بودند. آنها همگی در مجالس و محافل معنوی که همگی مزین به نام زینب(س) و عطر شهدا و متبرک به مکان پاک حرم امام رضا(ع) بود شرکت نمودند و اینکه جدایی این خواهران از یکدیگر، جدایی از این معنویت، جدایی از این محفل شهدایی دشوار بود اما چیزی که همه را دلگرم میکرد این بود که به امید خدا در محفلی دیگر در مجلسی و دیداری دیگر در جایی که با ذکر و یاد شهیدان و شاهدان شیدایی است یکدیگر را دیدار میکنند.
آرزویشان دیدار رهبری
و تمام خواهران شهدا با تمام وجود از بارگاه مقدس آقا امام رضا(ع) میخواستند تا یک دیدار با رهبر داشته باشند، تعدادی برای خداحافظی با امام رضا(ع) به حرم مشرف شدند و آرزو و دعای همه یکی بود، دیدار رهبری. آنها میخواستند تا به دیدار مقام معظم رهبری بروند تا حرفها و ناگفتههای قلب و روحشان را تا ناگفتههای برادران شهیدشان را که سالها چون گوهری گرانبها در صندوقچه سینه پنهان داشتهاند تا در پیشگاه رهبر بیان کنند، تا در حضور آن رهبر فرزانه راوی برادران شهیدشان بوده و بگویند اگر برادران ما رفتند اینک پرچم بر دوش ماست و ما تا جایی که جان در تن داریم در مکتب شما ایستادهایم. امید دیداری با رهبر فرزانه با آن مراد دلهای عاشق آن پیر دِیر و سکاندار کشتی انقلاب تا ناگفتههای پنهان را در حضورش شعرگونه بسراییم و از درگاه متبرک ثامنالائمه میخواهیم تا باز ما را زائر کوی و سرای ملکوتیشان کرده و کبوتروار گرد حرم مبارکشان به پرواز درآییم و امید آنکه بیبی جان این بانوی دو عالم نیز روزی ما را به پابوسی خود بطلبد و در حرم سوریه پیشگاه خانم زینب(س) باشیم و آن خانم مهمان خواهران شهدا باشد.
به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی است...