به وب سایت مجمع هم اندیشی توسعه استان زنجان خوش آمدید
 
منوی اصلی
آب و هوا
وضعیت آب و هوای زنجان
آمار بازدیدها
بازدید امروز: 8,627
بازدید دیروز: 7,600
بازدید هفته: 40,706
بازدید ماه: 40,706
بازدید کل: 25,027,833
افراد آنلاین: 194
اوقات شرعی

اوقات شرعی به وقت زنجان

اذان صبح:
طلوع خورشید:
اذان ظهر:
غروب خورشید:
اذان مغرب:
تقویم و تاریخ
سه‌شنبه ، ۰٤ دی ۱٤۰۳
Tuesday , 24 December 2024
الثلاثاء ، ۲۲ جمادى الآخر ۱٤٤۶
دی 1403
جپچسدیش
7654321
141312111098
21201918171615
28272625242322
3029
آخرین اخبار
۸۲ - گفتگو با حمید سلطانی، جانباز و جهادگر دفاع مقدس : در خواب‌مانده و تک بیل‌انداز! ۱۴۰۲/۱۰/۰۶
گفتگو با حمید سلطانی، جانباز و جهادگر دفاع مقدس :
در خواب‌مانده و تک بیل‌انداز!
    ۱۴۰۲/۱۰/۰۶

عضو تيم واليبال نشسته جوانان درگذشت - ایرناعیادت از حمید سلطانی ملی پوش تیم والیبال نشسته انجام شد - شمعدانی | پایگاه  اینترنتی معلولان ایران - پایگاه خبری ورزش جانبازان و معلولان

روزی که در سال 1342 امام خمینی(ره) در فرآیند مبارزه با حکومت طاغوتی، نوید و امید به آینده را می‌داد؛ کسی فکر نمی‌کرد که سربازان در گهواره او چندین سال بعد، از پشت نیمکت‌های مدرسه و کرسی‌های دانشگاه بتوانند بینی مستکبرین را به خاک بمالند و با همان روح سرشار از پاکیزگی، دشمن متجاوز تا بن دندان مسلح بعثی را از سرزمین خود بیرون کنند.
دیدن یکی از همین کهنه‌مردهایی که هنوز کودک درونش وقتی از مراحل مبارزاتی انقلاب حرف می‌زند می‌جنبد؛ اتفاقی است که انگار انسان را دوباره به شور و حال مبارزات دانش‌آموزی و هیجانات آن می‌کشاند و وقتی پای صحبت‌های او می‌نشینی، بازخوانی انقلاب اسلامی ایران در سال 57 نقطه آغاز بخش دیگری از فعالیت‌های جهادی او است که بعدها به افتخار شهادت نائل می‌آید؛ و گویا او باز مانده تا خودش حی و حاضر ماجرای شهادتش را برای ما چنین بازگو کند.
عزیزالله محمدی(امتدادجو)
 
لطفا خودتان را معرفی بفرمایید؟
من، حمید سلطانی، متولد یکی از محله‌های شرق تهران در سال 1343 هستم، دارای مدرک کارشناسی صنایع خودرو و دو فرزند که الحمدلله هردو تحصیلات عالیه را پشت سر گذاشتند و در رشته‌های داروسازی و پرستاری مشغول خدمت به جامعه هستند.
با توجه به سوابق انقلابی، اولین باری که با مفهوم انقلاب اسلامی و مبارزه آشنا شدید کی و چگونه بوده؟
حدود سال 51 در حالی‌که در دوران تحصیلات ابتدایی قرار داشتم در جلسات و هیئات خانگی قرآن و همین‌طور در مسجد محل، متوجه شدم؛ شرایطی است که گویا بچه‌ها نباید از کم و کیف این شرایط آگاه باشند و رفتار بزرگ‌ترها به نحوی بود که کنجکاوی را در من بر می‌انگیخت. 
برای من بعضی از رفتارها خیلی سؤال شده بود و کم‌کم متوجه شدم که روحانی که به عنوان مسئول جلسات قرآن است و دیگران او را حاج آقا جعفری خطاب می‌کنند؛ ظاهرا صحبت‌ها و روشنگری‌هایی می‌کند که یک عده نمی‌توانند تحمل کنند. یک روز دیدم که ساواک آمد و او را سوار کرد و با خودش برد و به شدت به او اهانت می‌کرد و این فکر می‌کنم اولین نقطه آشنایی من با فعالیت‌ها و مبارزات انقلابی بود.
چند سال بعد در کتابخانه یک مسجد با یکی از مسئولین آنجا که تحویلدار کتاب و بسیار شخصیت محترم و فرهنگی بود از طریق مطالعه کتابهایی چون آثار استاد شهید مطهری آشنا شدم و او عموما کتابهایی که مفاهیم ظلم ستیزی داشت را به من معرفی می‌کرد. نکته جالب این آشنایی و تعامل این بود که با پس دادن هر کتاب و درخواست برای کتاب بعدی، باید خلاصه‌ای از کتاب مطالعه شده قبلی و همین طور درک خودم از این کتاب را هم به او ارائه می‌دادم. 
این رفتار فقط مخصوص من نبود و تقریبا همه باید این کار را می‌کردند تا بتوانند کتاب جدیدی تحویل بگیرند و به این وسیله او به ارزیابی بچه‌هایی که برای تحویل کتاب می‌آمدند می‌پرداخت و سعی می‌کرد موضوعات انقلاب اسلامی را غیرمستقیم با هدیه دادن کتاب تبلیغ و ترویج کند که اگر اشتباه نکنم اسم او «آقا محمود» بود و ما هم به همین اسم او را صدا می‌کردیم.
فعالیت‌های انقلابی دوران دانش‌آموزی شما چگونه شکل گرفت؟
من با برداران شهید درودیان که سه برادر و فعال سیاسی بودند در مقطع راهنمایی آشنا شدم و در مدرسه پرتو نیکان که اکنون در خیابان کرمان شرقی قرار دارد تحصیل می‌کردیم. مدیر مدرسه از اقلیت‌های دینی بود؛ اما معاونین او مسلمان بودند. برای ورود به مدرسه با خرید یک کتاب و اهداء آن به مدرسه گزینش می‌شدیم و من کتاب «دن‌کیشوت» را ارائه دادم و بعدها فهمیدم که این روشی بوده برای گزینش ثبت نام در مدرسه. بین بچه مذهبی‌ها جهت انجام امور اداری و طی کردن مراحل گزینش تا حدودی مصطلح بود که در گزینش‌ها خود را مقلد آقای خویی معرفی می‌کردند و در واقع تقیه‌ای بود برای دور ماندن از دست عوامل ساواک. اما! ما مقلد امام(ره) بودیم و رساله او را هم در خانه و در جای مناسبی جاساز کرده بودیم.
در همین مدرسه با معلم تاریخ هم ارتباطاتی پیدا کردیم و او هم ما را برآورد کرده بود و کم‌کم ما را به حلقه انقلابیون و بین خودشان راه داد که شرایط خاصی را حتی داخل مدرسه احساس می‌کردیم و حتی کلاس‌های درس از طریق آیفون توسط مدیر و بعضی از عوامل شنود می‌شد و بارها ساواک پایش به مدرسه ما باز شده بود.
یکی از برادران درودیان با زرنگی سیم زیر آیفون را بعضی وقت‌ها قطع می‌کرد و این از شیطنت‌های جذاب کلاس بود که مدیر را مورد اذیت قرار می‌دادیم و تقریبا به تفریح جمعی ما تبدیل شده بود و مدیر به این نحو خیلی وقتها دست به سر می‌شد. آقای «ساعتچی» اسم آن معلم تاریخ بود که من خیلی شیفته او شده بودم که متاسفانه شیطنت بچه‌ها با آمپولی که داخل بخاری انداخته بودند دامن او را هم گرفت و صورتش به‌طور کارتونی کاملا سیاه شد؛ ولی نکته‌ای که این موضوع داشت این بود که برای ترکیدن بخاری مدیر به کلاس سر نمی‌زد اما به محض اینکه صدای کلاس را از طریق آیفون نمی‌توانست شنود کند به هر بهانه ممکن خودش را به کلاس می‌رساند و با کوچک‌ترین موضوع سیاسی برای بچه‌ها دردسر درست می‌کرد.
فعالیت‌های شما فقط منوط به مدرسه و همکلاسی‌ها بود؟
نه‌خیر! اتفاقات جامعه طوری شده بود که حالا کاملا درگیر مبارزات از طریق مسجد شده بودیم ولی هنوز ملاحظاتی بود که حتی داخل خانه هم- با وجود اینکه می‌دانستم برادرم یک مبارز انقلابی تمام عیار است- به صراحت در خصوص موضوعات مبارزه و انقلاب صحبت نمی‌شد و ملاحظه دوران کودکی من را داشتند؛ اما من برایم یک سؤال بسیار بزرگ شکل گرفته بود که چرا آدم‌های خوب یکی یکی دارند دستگیر می‌شوند؟! مثلا یادم هست که در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) یک سخنرانی بود و ما هم آنجا بودیم که آن صحبتهای سخنران خیلی زیبا و مذهبی و دینی بود؛ و همه تلاش می‌کردند آن صدا را با ضبط‌های که به دست داشتند و بلند کرده بودند ضبط کنند؛ اما بلافاصله ساواک ریخت داخل و سخنران  را می‌خواست دستگیر کند که با کمک مردم متواری شد و من که یک کودک بودم، دلیل این دستگیری را نمی‌توانستم درک کنم. برادرم در این سخنرانی به‌خاطر اینکه آسیبی به من نرسد مرا گذاشت روی شانه‌های خودش و از آنجا خارج شدیم.
بینش سیاسی و انقلابی و مبارزاتی برادرم بر کل خانواده و بویژه روی من اثر گذاشته بود و روز به روز به موضوعات انقلاب و مبارزات مشتاق‌تر می‌شدم و موضوعات انقلاب را پیگیری می‌کردم و کم‌کم مواضع سایر مراجع و علما از جمله آقای بروجردی هم برای من سؤال ایجاد کرده بود و همین طور طرفدار پروپاقرص کاسِت‌های آقای کافی هم شده بودم و به این طریق من خودم را در بطن مبارزات و موقعیت‌های انقلابی می‌دیدم.
یکی دیگر از جاهایی که من مفهوم مبارزات انقلابی را درک کردم؛ هیئات مذهبی بود که به‌طور مثال ما تکیه‌ای داشتیم که اولین بار من حدود یک سال قبل از پیروزی انقلاب از مسئول هیئت شنیدم که گفت: رفتم کلانتری و تعهد دادم. برای من سؤال بود که مگر برای عزاداری امام حسین(ع) باید تعهد هم داد و این آقا که خیلی آدم خوبی است پس چرا باید کلانتری برود و تعهد بدهد! پیش خودم همین موضوعات سیاسی و مباحث مربوط به امام خمینی(ره) را متصور بودم و همین موضوعات، دیدگاه‌های انقلابی من را پر رنگ‌تر کرده بود. در این مقطع من دارای یک هیکل پر و تپلی بودم که بچه‌های هیئت به شوخی به من می‌گفتند«کُتل» و کارهای که انجام می‌دادم از نظر دیگران بامزه و خوشمزه بود و عموما پر نشاط برای دیگران.
در آن مقطع صحبت از تحریم کالاهای اسرائیلی هم بین مردم زیاد بود به‌طور کلی در داخل مساجد و کتابخانه‌ها و هیئات، اشکال و هماهنگی‌های مبارزات برنامه‌ریزی می‌شد و هم‌سن و سالان ما هم که به این محافل تردد داشتیم بخشی از نیروی مبارزاتی شده بودیم که یا شعارنویسی و یا اعلامیه پخش می‌کردیم و... 
خاطره خاصی از این دوران که وجه عملی داشته باشد بخاطر دارید؟
من داخل یک چاپخانه کار می‌کردم، از اضافه برش‌ها سعی می‌کردم که برای اعلامیه‌ها استفاده کنیم و یا اینکه قبل از تظاهرات می‌رفتیم موقعیت کوچه‌ها را شناسایی می‌کردیم تا موقع فرار به مشکل بر نخوریم و یا پخش اعلامیه در کوچه‌ها و شعار دادن‌های شبانه و جانمایی اعلامیه‌ها در نیمکت پارک‌ها  و تیر‌های برق که در آن دوران ما دوستان خود را هم تقدیم انقلاب کردیم؛ دوستان عزیزی مثل شهید سنجلی و یا شهید منیری و...
بعد از عاشورا و تاسوای 57 و فرار شاه در دی ماه شتاب مبارزات و فرایند انقلاب شدت گرفت و شعارهای ما بیشتر رنگ و بوی مذهبی داشت و در واقع شعارها رنگ دنیایی نبود و معنویت غالب بر همه چیز شده بود. مدرسه‌ها تعطیل شده بود و همه کارمان شده بود تظاهرات و شرکت در مبارزات در اشکال مختلف.
ادامه تحصیلات شما به چه نحو بود و پس از پیروزی انقلاب چه کردید؟
تشکیل انجمن‌های اسلامی در اوایل انقلاب جهت مبارزه با جریانهای چپ و توزیع ارزاق با کمک نیروهای انقلابی و خیرین برای نیازمندان در قالب تعاونی اسلامی که از این مرحله هم یک خاطره زیبا دارم.
یادم هست که در محله ما یک روحانی بود که خیلی مستضعف بود و من برای او ارزاق بردم اما او من و دوستم را ارجاع داد به یک نفر دیگر و وقتی گفتیم که به او هم دادیم گفت به یک نفر دیگر و تا چند نفر این موضوع را ادامه داد و در نهایت گفت بگردید داخل شهر و کسی را پیدا کنید که مستحق‌تر از من است و آن ارزاق را از ما قبول نکرد؛ من با خودم می‌اندیشیدم که این مرد چقدر دارای روحیه گذشت و ایثار است که بعدها فکر می‌کنم شهید شد؛ این منش او آدم را یاد آن جمله  شهید والا مقام، حاج قاسم می‌اندازد که برای شهید شدن باید شهید بود.
من و دوستانم و اکثر دانش‌آموزان که کلاس‌ها را برای مبارزات انقلابی پیش از پیروزی انقلاب به تعطیلی کشانده بودیم بعد از پیروزی انقلاب به مدارس برگشتیم و همزمان با فعالیت‌های مکتبی و اجتماعی تحصیلات خود را هم در پیش گرفتیم تا زمانی که جنگ آغاز شد و من شخصا صدای غرش هواپیماهای دشمن  را در 31 شهریور 1359 در ارتفاع پایین شنیدم و با چشم آنها را در آسمان تهران دیدم و جای سؤال بود که این هواپیماها در آسمان تهران چه می‌کنند؟ برداشت اولیه این بود که شاید مناسبت یا مراسمی هست و این هواپیماها دارند حرکات نمایشی انجام می‌دهند.
پس شروع جنگ برای شما و مردم یک پدیده ناشناخته بود؟
بله! ولی همدلی مردم خیلی بالا بود؛ مردم خیلی سریع اطلاعات جنگ را به هم می‌دادند و توصیه‌های لازم را متذکر می‌شدند. مثلا اینکه شبها چراغ‌ها را روشن نکنید یا پشت پنجره‌ها را با پتو ضخیم کنیم و یا رنگ حباب چراغ ماشین‌ها آبی شد و از نور زرد کمتر استفاده می‌شد و یا پنجره‌ها را با چسب ضربدری می‌کردیم. خیلی زود با شروع سال تحصیلی خیلی از مدارس کارکرد دیگری غیر از مدرسه پیدا کردند و شبیه به پادگان شدند که صبح‌ها مدرسه بودند و بعد از ظهر‌ها محلی برای آموزشهای نظامی و اسلحه‌شناسی و... دیدن این صحنه‌ها ما را تهییج می‌کرد که ما هم به جمع این نوجوانان که در حال آموزش بودند بپیوندیم و خیلی زود با دوستانمان به این جمع‌بندی رسیدیم که ما حالا باید هم تحصیل را داشته باشیم و هم در جنگ شرکت کنیم.
تابستان اول در شرایطی درس را به اتمام رساندیم که همگی مطمئن بودیم در همه دروس قبول هستیم و چون قرار گذاشته بودیم که همه باید درس را تمام کنیم یک اتحاد و همدلی عجیبی بین گروه و دوستان ما شکل گرفته بود و همگی به هم کمک می‌کردیم تا خدای نکرده کسی مشکل درسی نداشته باشد و بتوانیم تابستان به اتفاق هم به جبهه اعزام شویم و گاهی حتی به مسئولین مدرسه فشار می‌آوردیم که کارنامه‌ها را زودتر بدهند تا تکلیف مشخص شود.
اولین جایی که اعزام شدید کجا بود؟ و در چه سالی؟
تابستان 1360 به منطقه جفیر شوش اعزام شدم. قبل از رفتن به آنجا توی راه آهن با دوستم قدم زدیم و رفتیم انبار توشه راه آهن که تابوت‌های زیادی آنجا بود. با خودمان گفتیم همه اینها عمودی رفتند و افقی برگشتند و احتمالا سرنوشت ما هم همین خواهد بود. تابوت‌ها پر بودند از اجساد شهدائی که بوی سوختگی بعضا از پیکر آنها بلند می‌شد. درِ یکی از تابوت‌ها را باز کردم. شهیدی را دیدم که اثری از مرگ در صورت او نبود و احساس کردم که هیچ جراحاتی ندارد؛ با خودم گفتم شاید خسته است و خوابیده! علی‌رغم بوی اجسادی که در محیط پراکنده شده بود از پیکر این شهید که سربند سبزی را هم به پیشانی داشت رایحه خوشبویی به مشام می‌رسید.
اولین حضور ما همراه شد با عملیات رمضان که ما هم جزء نیروهای مردمی ‌بودیم و من بعنوان نیروی مهارتی در مباحث نگهداری و تعمیر کار می‌کردم و در عقب خط بودیم؛ اما! به شدت زیر شلیک توپخانه دشمن بودیم و با خودمان می‌گفتیم اگر اینجا چنین است پس خدا به داد خط مقدم برسد.
در طول سال تحصیلی بر می‌گشتم تهران و در سه ماه تابستان از طرف جهاد در قالب همان نیروی مهارتی به منطقه اعزام می‌شدیم. سال دوم چون صاحب تجربه شده بودم در قالب نیروی رزمی‌ رفتم و آخرین مرحله‌ای که در جبهه حضور داشتم سال 67 بود که حالا به عنوان معلم به استخدام آموزش و پرورش هم در آمده بودم و در آخرین عملیات یعنی بیت‌المقدس 7 هم شرکت داشتم که از سوی سپاه محمد رسول الله(ص) اعزام شدم که دارای مسئولیت پشتیبانی و جزء ارکان گردان کمیل هم بودم که در آن زمان فرمانده آن گردان شهید مرتضی خان‌جانی بود.
در جریان آموزش‌ها کارهای طنز و شادی حتی برای لحظه‌های سخت داشتیم که هرکس سعی داشت روحیه جمع را بالا ببرد و یا اینکه کار سخت‌تر را انتخاب کند. به هرحال سنگر درست کردن و یا کارهای که باید با بیل انجام می‌شد یک کار فیزیکی بود که مشتری‌های خاص داشت و من این اصطلاح را برای تعویض کاربر بیل ساخته بودم که «تک بیل انداز بعدی» چون رقابت برای گرفتن بیل بود هیچ کس بیل را به کسی نمی‌داد و می‌انداختیم زمین تا نفر بعدی خودش بردارد.
در خصوص عملیات بیت‌المقدس7 و شیوه حضورتان در آن هم اگر خاطره‌ای دارید بفرمایید؟
آموزش‌های ما عمدتا در غرب و برادر من هم همزمان در منطقه شاخ شمران بود. عملیات ما آن طور که بعدها متوجه شدیم یک عملیات فریب بوده و قبل از آغاز یک مرخصی ظاهری به بچه‌ها داده شد تا ستون پنجم فریب بخورد و اتوبوس‌ها علی‌رغم اینکه ما فکر می‌کردیم عملیات در غرب است؛ مسیر خودشان را به سمت جنوب ادامه دادند.
هدف اصلی عملیات انهدام تجهیزات و تحمیل تلفات به دشمن بود که عملیات اصلی در منطقه عمومی ‌شلمچه صورت گرفت و ضرورت حضور ما برای پشتیبانی بود که آموزش‌های تکمیلی را هم دیده بودیم. 
در کنار امر پشتیبانی ما گاهی کارهای امدادی و انتقال پیکر شهدا به عقب را نیز انجام می‌دادیم و چون در عمق خاک دشمن هم بودیم با موانعی روبه رو می‌شدیم که کار را سخت می‌کرد و سر و وضع من تقریبا در همه لحظه‌ها خونی بود.
مجاورت با اجساد و همین‌طور آمیختگی با خون در آن گرمای جنوب گاهی باعث می‌شد تا ماه‌ها نتوانم غذا بخورم. یادم می‌آید یک‌بار که در داخل نفر بر مصدومین و پیکر شهدا را می‌بردم، کف نفربر تا ارتفاع دو سانت پر خون شده بود که لحظه به لحظه هم بعضی از مجروحین شهید می‌شدند و این اتفاق وقتی جلوی چشمم می‌افتاد خیلی سخت و دردآور بود؛ برای همین هنگام رسیدن به بیمارستان بارها پیش می‌آمد که با پرستارها و پزشک‌ها هم درباره رسیدگی سریع به وضع مجروحین مشاجره داشتم. 
با توجه به اینکه گفتید عملیات بیت‌المقدس 7 آخرین عملیات دفاع مقدس و آخرین عملیاتی بود که شما در آن حضور داشتید این پایان‌بندی برای شما به چه شکل صورت گرفت؟
عملیات تمام شد و ما تخلیه شدیم به عقب. یعنی پادگان دو کوهه و حسینیه حاج همت. از یک گردان سه چهار نفر بیشتر باقی نمانده بودیم. من وضو گرفتم که نماز بخوانم و رفتم داخل حسینیه. همه کسانی که از خط برگشته بودند داخل حسینیه بودند. همه خسته و مجروح. من هم چند روز بود که حسرت خواب داشتم. 
نماز را که خواندم دراز کشیدم و با توجه به اینکه قریب به 48 ساعت بود که نخوابیده بودم؛ نمی‌توانم بگویم که خوابیدم؛ بلکه بی‌هوش شدم. گویا در همین فاصله آمار شامگاه گرفته می‌شود و من چون داخل حسینیه خواب بودم و کسی هم با توجه به سر و وضعم که خیلی خونی بود توجه خاصی نکرده بود و داخل خط هم به همین شکل من را دیده بودند؛ بنابراین چند نفر در آمار شامگاه اعلام می‌کنند که من شهید شده‌ام.
من بعد از بیدار شدن دیدم فضای حسینیه کاملا تغییر کرده و متوجه نبودم که چقدر خوابیدم. از حسینیه خارج شدم و رفتم به سمت گردان که دایی من هم آنجا بود. اولین کسی که دیدم او بود و با صحبت‌های او متوجه شدم که ای دل غافل! من 24 ساعت بوده که خوابیده بودم و متوجه هم نشدم که دیشب در آمار شامگاه اسمم را در لیست شهدا رد کردند و سریع لیست شهدای تعاون هم به تهران گزارش شده است.
برای بعضی از کارهای اداری هم که رفتم کسی چیزی به من نگفت؛ در واقع آنجا هم کسی خبر نداشت و فقط فهرست شهدا بود که به تهران گزارش شده بود. 
به فاصله دو روز بعد، من برگشتم تهران و حدود ساعت ۱۰ بود که رسیدم خانه. خبر خاصی نبود و استقبال معمولی مثل همیشه صورت گرفت. استحمام و یک استراحت مختصر کردم و غروب راهی مسجد محل یعنی مسجد امام محمد تقی(ع) که بنیانگذار آن شهید فضل‌الله محلاتی نماینده محترم امام در سپاه بود شدم. 
با خیال راحت و با شوق دیدن دوستان قدم بر می‌داشتم و در ذهنم تک‌تک دوستان را مرور می‌کردم که رسیدم به نزدیک‌های  مسجد. یکی از دوستان که از دور آمدنم را دید بلند داد زد «سلطانی» ولی قشنگ زبانش لکنت گرفته بود. 

با همان لکنت می‌گفت: سسسسلطانی. همه به سمت او برگشتند؛ ولی هنوز تشخیص نمی‌دادند که من هستم و فکر می‌کردند که برادرم برگشته. همگی داشتند برای بردن خبر شهادت من به منزل ما آماده می‌شدند و در حال آماده ساختن حجله بودند که گفتند: شهید خودش آمد، نیازی نیست.